نامه شماره 1

http://khabarnema.ir/uploads/2016/06/50342011495221551453995213145124545.jpg

نامه به دختر فریبنده زاد

به راستی تو که بودی ؟ فریبنده؟ فریبکار؟ قربانی بودی یا گناهکار؟

به تو که فکر میکنم بیشتر شبیه قمارباز می مانی، بله قمار بازی که هستی اش را باخته است در واقع با خامی و سادگی کودکانه ای خواستی برای مدتی کوتاه نقش بزرگان را بازی کنی البته دستت را به هیچ چیزی بند نکردی و چون دیوانه ای روی لبه دیوار رقصیدی.

اینها مهملات است تو را هنوز  خوب نفهمیده ام یعنی نفهمیدم که تمایلات یا بهتر بگویم سوخت حرکات و انگیزه ی تو چیست؟ ثروت، شهوت، یا زیبایی ؟ قطعا این سه مورد را میخواستی و شاید به زیرکانه ترین روش فریب خورده ای یعنی تو خود طالب فریب خوردن بوده ای و به سمت آن دویده ای، راستش را بخواهی هیچ چیز دیگری نمی دانم نه اینکه قضیه مسکوت و نامشخص است بلکه به این دلیل که تو هنوز هم نقش بازی میکنی. هنوز هم نقش بره ی بی گناه را بازی می کنی غافل از اینکه دیگر گرگی نمانده است.
من؟ من نه حوصله ی قضاوت کردن دارم و نه وقت آن را،  این اواخر مشغولیاتم زیاد شده است و علاقه ای به قضاوت هم ندارم دیگران هم رفته اند نمی بینی که دیگر کسی نیست؟ باور کن هیچ کس زحمت قضاوت را به خود نخواهد داد.

آه دوست بیمار من، من کشیش نیستم و از تو نمیخواهم که پیشم اعتراف کنی فقط توصیه میکنم که نقابت را برداری و آن را دور بیاندازی و خودت باشی بدون ترس وبدون امید. تو آنقدر در فریب دادن پیش رفته ای که نه تنها من و اطرافیان خود را بلکه خود را نیز فریب داده ای بازی به پایان رسیده است و تو همچنان مشغولی.

تو شبیه بچه ای هستی که آن را در اتاقی گذاشته اند و در آن اتاق دستگاه ها و وسایل خطرناکی قرار داده شده و به تو میگویند لطفا به هیچ چیز دست نزن ولی تو آنقدر دکمه های مختلف را فشار داده ای که هم ما را به کشتن داده ای و هم خود را نفله کرده ای.

میدانم که آرام و قرار گرفته ای و خبرهایت به دستم میرسد، احساس ترحم من شاید برایت کشنده باشد نمی خواهم به تو ترحم کنم واقعیتش این است که ترحمی در کار نیست بگذار برایت روشن کنم که در همان لحظه که اقرار به بدبختی کنی حتی اگر پیش خودت این اقرار را بکنی دیگر کارت تمام است، مشتی شغال و گرگ گرسنه دوره ا ت میکنند و استخوانهایت را چون سنگهای صیقلی تمیز میکنند، ترحم به کار من نمی آید چون نه دلی برای سوزاندن دارم و نه حوصله ای برای شنیدن مزخرفات تو. در واقع این جا آخر خط است میبینی همه جا ساکت و تاریک است آخر خط هم چنین جایی است یعنی بعد از آن دیگر هیچ چیزی نیست یک نوع خلا بی خاصیت، اینجا برای من و تو فضای کاملا خالی است نه من می توانم تو را لمس کنم و نه تو می توانی من را ببینی در واقع اینجا ته دنیاست و گذشته ی  ما نیست و نابود شده است.

حالا فقط راه عقب گرد باقی مانده است من برگشته ام تو نیز برگرد.

زمستان 94

 

منتشرشده توسط

Donkishot

فواد انصاری هستم کسی که تمام طول عمرش در مقایسه با عمر هستی و قدمت زندگی به اندازه ی چشم بر هم زدنی نیست و زندگیش یک سنگریزه ی کوچک بین دو عدم و دو سیاهچاله است. ولی این سنگریزه میخواهد خود به زندگیش معنا دهد و آن را باز تعریف و تغییر شکل دهد. foad.ansary@gmail.com

2 دیدگاه برای «نامه شماره 1»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *