داستان چاقوی آلمانی

” چاقوی آلمانی ”

غروب به مرکز خرید شهر رفتم . بله خودش بود یک چاقوی آلمانی که برای کشتن یک گاو کافی بود و یک خمیر دندان و یک بسته نان خریدم .امشب نیز مثل شبهای دیگر بود و باید حتما شام میخوردم و مسواکم را می زدم امشب باران شدیدی می بارید باران از ۲ ساعت پیش شروع شده بود و بدون توقف خود را به شیشه ی پنجره اتاقم میکوبید با زیر پیراهن نازکی خیابانهای منتهی به میدان اصلی شهر را از پنجره نگاه می کردم مردمی که تا ۲ ساعت پیش به آرامی حرکت می کردند و قدم می زدند زیر باران اخمو شده بودند و با سرعت میخواستند خودشان را به خانه برسانند سرهایشان پایین بود و برای اینکه یادشان رفته بود با خودشان چتر بیاورند زمین و زمان را دشنام میدادند . چند مهمان ناخوانده با سر و صورت ژولیده از درب اصلی هتل وارد شدند با خودم حدس زدم که اینها تا توقف باران در رستوران خواهند ماند و فقط از ترس باران به این مسافرخانه درجه ۳ پناه آورده اند صاحب رستوران هتل نیز این قضیه را فهمیده بود و سریع چند تا نوشیدنی و چند پرس غذا را برایشان آورد و توی عمل انجام شده قرارشان داد . نمیدانم چرا به این چیزها فکر میکردم باید به حمام می رفتم و کار را تمام میکردم به تیز بودن چاقو اطمینان داشتم ولی هیچ وقت از کثیف کاری خوشم نمی آمد اتاق را مرتب کردم و در ورودی را هم باز گذاشتم نمیخواستم هیچ پلیس احمقی در را بشکند پنجره های اتاق پذیرایی را باز کردم و هوای بارانی که البته داشت تمام می شد وارد فضای اتاق شده بود مسافرهای هتل هم بعد از خوردن غذا و بند آمدن باران کم کم داشتند می رفتند همه جا ساکت و آرام شده بود حالا من مانده بودم و شاهرگ و چاقوی آلمانی خون تمام حمام را گرفته بود چاقو واقعا تیز و تمیز بود و اصلا با هیچ کس شوخی نداشت و میتوانست بدن را مثل پنیر قطعه قطعه کند .
فردا روزنامه ها نوشتند مردی دیوانه دیشب در حمام اتاقش خودکشی کرده است و رادیو نیز ۱۵ دقیقه آخر برنامه را با یک روانشناس صحبت کرد روانشناس صدای فوق العاده مسخره ای داشت و خنده ی مزخرفی بیخ گلویش نمایان بود که نمیتوانست آن را مخفی کند . چون بحث داغی در رادیو شروع شده بود مجری به شنوندگان قول داد فردا هم این بحث را ادامه بدهند . چند روز بعد اتاق من را به یک وکیل جوان دادند که تازه به این شهر آمده بود و البته قضیه خودکشی را از او پنهان کردند تا مبادا از گرفتن اتاق پشیمان شود . غروب وکیل جوان برای خرید به فروشگاه مرکز شهر رفت چند تا تخم مرغ ویک آلبوم موسیقی راک و یک چاقوی آلمانی خرید . احتمالا شب باشکوهی داشته است .

سال ۸۷ ف. انصاری

منتشرشده توسط

Donkishot

فواد انصاری هستم کسی که تمام طول عمرش در مقایسه با عمر هستی و قدمت زندگی به اندازه ی چشم بر هم زدنی نیست و زندگیش یک سنگریزه ی کوچک بین دو عدم و دو سیاهچاله است. ولی این سنگریزه میخواهد خود به زندگیش معنا دهد و آن را باز تعریف و تغییر شکل دهد. foad.ansary@gmail.com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *