پشت جلد یک کتاب- 10 سال پیش

امروز به بهانه امانت دادن یک کتاب به یک دوست داشتم یکی از کتابهامو نگاه می کردم به اسم ربکا اثر دافنه دوموریه. این کتاب رو سال 1385 یعنی 10 سال پیش خریده بودم.

پشت جلد کتاب نوشته شده خرید در خیابان امام ارومیه – دوران خدمت سربازی – به تاریخ 9 اسفند 85 . کتابفروشی بزرگی توی خیابان ارومیه بود که کتابهای دست دوم می فروخت و من هم چون سرباز بودم و پول نداشتم نمیتوانستم کتاب نو بخرم به همین خاطر زیاد اونجا می رفتم و با خانمی که صاحب کتاب فروشی بود دوست شده بودم و ساعتها در مورد انواع کتاب های مختلف صحبت می کردیم اونهم زیاد مطالعه میکرد و من هم تشنه مطالعه و عاشق کتاب بودم. یک سرباز با ظاهر کثیف و شلخته که لب مرز و 14 کیلومتری (فاصله هوایی) کشور ترکیه خدمت میکردم. تمام تفریحم کتاب و سیگار و چای بود و اگر کتاب و سیگار نبودند نمی تونستم چطور باید سربازی رو تموم کنم.

کتابهای زیادی خوندم و یادمه وقتی برای یک ماه به سرو (شهر مرزی ) اعزام شدم 10 جلد کتاب همرام داشتم که نمی تونستم بلند کنم. دژبان پادگان هم می گفت این کتابا رو نباید ببری تو پادگان. فرمانده هم می گفت مگه تو چه کاره ای که باید این همه کتاب بخونی!‌

به هر حال من 40 روز تو سرو موندم توی یک اتاق کوچک و تنهای تنها به دور از همه با کتابهای زیاد و سیگارهای زیادی که از قاچاق فروشهای پشت سیم خاردار می خریدم و روزی یک پاکت سیگار میکشیدم(سیگار تیر که اونموقع بسته ای 300 تومان بود).  موقع نهار و شام یک ماشین از تیپ میومد و غذا  رو می آورد من و یک قبضه خمپاره و چند جعبه مهمات بودیم توی یک آلونکی که انبار مهمات بود ولی اتاق 40 روزه من بود. الان که پشت جلد کتاب رو دیدم. نمی دونم در چه حالتی و چرا این جمله را نوشته بدوم اونهم در 21 سالگی ولی الان هم با غرور میتونم بگم چیز عمیق و خوبی نوشته ام.

در دنیا 2 تراژدی وجود دارد.

1.رسیدن به آرزوهایت

آرزوهایی که وقتی به آن می رسی می فهمی آن چیزی نیست که تو میخواهی

2.نرسیدن به آرزوهایت

آرزوهایی که فکر میکنی دقیقا همان چیزی است که می خواهی

IMAG0082

بابت کیفیت پایین دوربین گوشی پوزش!‌ گوشی من یک گوشی قدیمی و بی کیفیت است.

انسانهای یک بعدی و شخصیت طلبکار

انسانهای یک بعدی و شخصیت طلبکار

میدانیم که این روزها زیبایی از جانب زنان و پول از جانب مردان سایر صفات و ویژگی های انسانی را تحت الشعاع قرار داده است(شاید به این خاطر که نتیجه و اثر این خصلت ها سریع است!) .

خانمی که از این صفت غیر اکتسابی و ژنتیکی برخوردار است خود به خود نسبت به جامعه و خانواده و اطرافیان طلبکار است٫ او لزومی نمی بیند که محبت کند یا ادب و احترام را رعایت کند و یا لزومی نمی بیند که در هنگام حرف زدن حق و حقوق دیگران را رعایت کند و همین زیبایی کفایت می کند که سایر اعمال زشتش را بپوشاند و هیچ وقت نیز نیازی به رعایت سایر آداب احساس نمی کند. و جالب اینکه شریک عاطفی او نیز خواستار صداقت و احترام و ادب از جانب او نخواهد بود و همین که او صفت پررنگ شده زیبایی را دارد کافی است.

گویی که این انسان تمام وظایف بشری خود را به پایان رسانده است و در مقابل هیچ کس و هیچ چیز مسئول نیست او از اشتباهات خود نیز بازخورد نمی گیرد٫ کسی به او نمی گوید که احمق است چون زیباست! کسی به خاطر دروغگویی ملامتش نمی کند و او نا آگاهانه در تکرار اشتباهات خود سریعتر سقوط خواهد کرد.

در خصوص مرد پولدار داستان ما نیز قضیه همین است یعنی یک ویژگی Bold  شده عموما ارثی یا غیر اکتسابی باعث می شود که ضعف های این شخص پوشش داده شود و همین ثروت این حق را به او می دهد که ظلم کند حرف مفت بزند و بقیه بگویند به به . احمق باشد و جایزه بگیرد ٫ بی عقل باشد و برای هزارا ن نفر سخنرانی کند و چون بازخوردی از اطرافیان بزدل و کاسه لیس خود نمی شنود روز به روز او نیز در سراشیبی حماقت و بی شعوری سقوط می کند.

این دو صفت را می توان در جهت مناسبی هدایت کرد و به آن به چشم یک نعمت یا توفیق خوب نگاه کرد نه اینکه آن را سپری برای ضعف ها و بی لیاقتی ها ایجاد کنیم کما اینکه زیبارویان با شعور و ثروتمندان متفکری هم داشته و داریم.

سلاخی کردن یک نهیلیست با قلم پریشان تورگینف

پدران و پسران نوشته تورگینف

به تازگی و شاید در عرض دو روز این کتاب 300 صفحه ای را خواندم!‌ البته نه به این خاطر که زیاد جالب بود و مجذوبش شدم بلکه بیشتر به این خاطر که این چند روز حالم خوش نبود و احتیاج به آرمش داشتم که عموما این آرامش را با کتاب خواندن به دست می آورم.

بازارف نهیلیست و شکنجه دادن آن توسط نویسنده! 

بازارف قهرمان داستان پیرو نهیلیست و پوچ گراست. گویا اولین بار این واژه توسط تورگینف وارد ادبیات شده است بازارف علاقه اش به نفی کردن محیط اطراف و یا همه چیز است. همچنین میتوان او را عملگرا دانست و او اوقاتش را صرف بررسی علوم طبیعی مثل شیمی و فیزیک . گیاه شناسی میکند و ارزشی برای احساسات و عواطف و عشق و همچنین متافیزیک و روح و اخلاق و هر آنچه از  حوزه ماده و طبیعت خارج باشد قایل نیست.

شاید بشود گفت که او یک ماتریالیست نهیلیست است. ولی اینکه تورگینف نویسنده رمان چرا بازارف را محکوم به تنهایی میکند نمی فهمم در همان حال که آرکادی به عشق خود می رسد قهرمان پوچ گرای داستان یعنی بازارف در تنهایی غرق می شود. و در آخر داستان نویسنده عشق را مدح و ستایش می کند اگر بخواهیم تورگینف و روحیات او را روانکاوی بکنیم شاید برای من قابل لمس نباشد که کسی که تا آخر عمر به تنهایی زندگی کرده و ازدواج نکرده چگونه میتواند اینگونه عشق را ستایش کند و یا در مورد ازدواج صحبت کند. شاید تورگینف به این موضوع فکر نکرده که پوچ گرا بودن بازارف می تواند او را نسبت به ازدواج خنثی نشان دهد و حداقل او که شیفته طبیعت است و افکارش در خصوص روابط بین زن و مرد شبیه روسو است قاعدتا نباید سرسختی نشان دهد شاید از عشق چشم پوشی کند ولی محروم کردن این حیوان طبیعی از شهوت منصفانه نیست! و خطای بزرگی برای نویسنده است (لرمانتف این خطا را در قهرمان دوران انجام نداد) بازارف می توانست تسلیم عشق نشود ولی به آسودگی به  شهوت روی آورد و حتی به خاطر همان شهوت نیز ازدواج کند در واقع تعقیب امیال طبیعی بیشتر برای بازارف مناسب بود تا عشق و غرور. شاید من دوست داشتم که بازارف شبیه قرمان عصر ما نوشته لرمانتف با هر زن و دختری که میبیند بیامیزد چرا که استعداد و جذبه ی این کار را نیز داشت و به واقع پوچ گرای کاملتری میشد. بدون عشق و بدون پشیمانی! ولی تورگینف با به دام انداختن او در عشق لذت شهوت را نیز از او گرفت و بی دلیل نیز او را به کشتن داد چون نمیدانست که باید با او چه کار کند!‌

میخواهم به رسم سابق پاراگرافهایی که خوشم آمد اینجا براتون بزارم

این روابط اسرارآمیز بین زن و مرد یعنی چه؟‌ما طرفداران طبیعیت می دانیم این چه نوع روابطی است. تو بیا و ساختمان چشم را مطالعه کن. خواهی دید آن نگاهی که تو اسرارآمیزش می نامی اصلا وجود ندارد . این ها رمانتیزم است٫ مزخرف است٫ گنداب و تخیل است! پدران و پسران – تورگینف – 62

 

 چه کاری است که انسان راجع به آینده ای فکر کند و صحبت کند٫‌ که به اختیار او نیست. اگر فرصتی دست داد و کاری انجا م شد چه بهتر و اگر هم انجام نشد انسان اقلا دلش خوش است که بیهوده مزخرفاتی نگفته است. 157

 

آهان مرحبا!‌ بر این مورچه که مگس نیمه جانی را می برد. بکش او را و ببر برادر! اهمیت نده که کمی استقامت می کند و از این که تو به عنوان حیوان حق داری احساس همدردی نکنی استفاده کن و مانند ما که خود را خرد میکنیم نباش!‌ 192

صفحات آخر رو که بازارف در حال مرگ است و با معشوقه اش صحبت میکند خیلی جالب است ولی حوصله ندارم که آن را برایتان بنویسم از طرفی هم چون صحبتها پیوسته است انصاف نیست چیزی را از صفحات پایانی جدا کنم.

البته دیگر چیزی از تورگینف نخواهم خواند.

قهرمان دوران – بدون ترس بدون امید

قهرمان دوران نوشته لرمانتوف

پچورین قهرمان داستان فرد پوچگرایی است که برای هیچ چیزی ارزش قایل نیست٫ به راحتی دختران و زنان زیبا را به دست می آورد آنها را عاشق میکند و رها میکند او هیچوقت عاشق نمی شود و عواطف انسانی دیگران را به چالش می کشد. پچورین یک روشنفکر فیلسوف نیز هست و صحبت او در موردمسایل مختلف و معنی زندگی خواندنی است.

به شخصه این قهرمان دوران را دوست دارم و خیلی اوقات هم با او همزاد پنداری کردم او صریح تر و قاطع تر از راسکولنیکف در داستا یوسکی است باهوش تر از قهرمان داستان بیگانه اثر آلبر کامو است و خوشبخت تر از ایلیا در داستان سه رفیق اثر ماکسیم گورکی است حتی میتوان گفت شجاع تر از شخصیت داستان های کافکا در کرانه و ناتور دشت است.او واقعا یک قهرمان واقعی و محبوب است که همه چیز را به دست می آورد و همه چیز را از دست می دهد بدون ترس و بدون امید یک پوچ گرای متکی به نفس است.

مثل سابق میخواهم چند پاراگراف از کتاب را اینجا بگذارم.

دکتر جان به این نکته توجه کنید که اگر ابلهان در این جهان وجود نمی داشتند زندگی چقدر کسالت آورمی بود. مثلا من و شما دو تا آدم عاقل هستیم. پیش از وقت می دانیم که سر هر موضوع الهی بی پایانی می توان بحث کرد و به این سبب بحث نمی کنیم. ما دو نفر تقریبا همه اندیشه های پنهانی یکدیگر را می دانیم. برای ما یک کلمه حکم یک داستان را دارد. هسته ی هر یک از احساسات یکدیگر را حتی در صورتی که توی سه لفاف پیچیده باشد می بینیم. آنچه اندوه انگیزتر است به نظرمان خنده آور می آید و هر چیز مضحکی انده آور می نماید و روی هم رفته من و شما به همه چیز بی اعتنا هستیم جز به خودمان. بدین طریق بین ما مبادله افکار و احساسات محال است. آنچه می خواهیم درباره ی یکدیگر بدانیم می دانیم و بیش از آنچه می دانیم نمی خواهیم بدانیم. تنها یک راه باقی می ماند: خبر را نقل کنید. حالا بیایید و خبر تازه ای به من بدهید. ص 100

 

من دشمنان خود را دوست دارم ولی نه آن طوری که آیین مسیح دستور می دهد. دشمنانم موجب تفریح من هستند و خونم را به هیجان می آورند. باید همیشه مواظب بود معنی هر نگاه و هر سخنی را دریافت. نیات طرف را حدس زد. توطئه را بر هم زد خود را فریب خورده  نشان داد و ناگهان به یک ضربه کاخ رفیع موذی گری ها و نقشه های پنهانی را که به بهای رنج فراوان ساخته شده از هم پاشید…زندگی را من در این می دانم . ص 139

 

از آن زمان که شاعران شعر می گویند و زنان آن شعرها را می خوانند آن قدر فرشته شان خوانده اند که آنان نیز واقعا از فرط ساده دلی این تعارف را باور کرده اند و از یاد بردند که همین شاعران در برابر پول٫ نرون را نیمه خدا نامیدند. ص 144

 

کلمه ازدواج اثر سحر آسایی در من دارد. هر قدر دلداده زنی باشم. اگر کوچک ترین اشاره ای کند که باید به زنی بگیرمش با عشق وداع می کنم! قلبم چون صخره ای خار می گردد و دیگر هیچ چیز قادر نیست باری دیگر جانش بخشد. به هر گونه فداکاری حاضرم جز این. حاضرم بیست بار زندگی و حتی شرافت خویش را به خطر بیندازم… ولی آزادی خود را نمی فروشم. 151

 

من از طوفان زندگی فقط چند فکر توشه گرفتم و هیچ گونه احساساتی نیندوختم. دیری است که با سر زندگی می کنم نه با دل. من شهوات و کردارهای خود را با کنجکاوی بی طرفانه سبک و سنگین و تجزیه و تحلیل می کنم. در وجود من دو نفر نهفته اند. یکی به تمام معنی زندگی میکند و دیگری می اندیشد و درباره ای اولی قضاوت میکند.ص 162

این کتاب 200 صفحه ای به اندازه ای عالی است و به حدی با روحیاتم سازگار است که میتوانم همه آن را بنویسم ولی هیچ لطفی مثل خریدن کتاب و خواندنش نیست پس بیخودی خودتان را به این پاراگراف ها مشغول نکنید و کتاب را بخوانید!

قهرمان پوچ گرا

کتاب قهرمان دوران (بعدا راجع بهش مینویسم) را به تازگی تمام کردم و عجب کتاب جذاب و گیرایی بود به آخرهای کتاب که رسیدم یاد داستان کوتاه که چه عرض کنم یاد دست نوشته ای افتادم که توی اتوبوس در سال 93 نوشتم گفتم اینجا بزارم.

بازی

باید پیش او می رفتم ولی نمیدانم در آن لحظه چرا این حماقت را در ذهن خود تکرار میکردم . سوار قطار شدم افکار مشوشی مغزم را خسته می کرد و سرم داشت گیج می رفت در کوپه قطار دو نفر دیگر هم بودند , یک زن جوان  با صورتی لاغر و رنجور و چشمانی زرد که انگار از مریضی سختی رنج می کشید رنگش پریده بود و به شیشه پنجره چشم دوخته بود , حتی زمانیکه قطار از تونل رد می شد چشمش را از شیشه پنجره برنمیداشت در افکار عمیقی فرو رفته بود . پیرمردی هم در کار من نشسته بود او را می شناختم شغلش تعمیر و دوختن توپ های ورزشی بود , در خیابان اصلی شهر زیر راه پله ای مغازه کوچک و محقری داشت که شبیه یک جان پناه یا دخمه بود, از وقتی که او را می شناختم ظاهرش به همین شکل بود صورت و حال ظاهریش در وضعیتی ناخوش و ثابت گیر کرده بود , همیشه سرفه می کرد و حالش نه خوب می شد نه بدتر می شد دهان نیمه بازی داشت که اگر کسی او را از فاصله دور  میدید تصور می کرد شاید دارد لبخند می زد . از مقصد سفر خود حیرت می کردم چرا باید می رفتم ؟ مگر نه اینکه احتمال مرگم قطعی بود بله به احتمال زیاد با پای خود داشتم خودم را به کشتن می دادم به طرز عجیبی بی خیال بودم و احساس لذت و یا شجاعتی احمقانه می کردم . فکر میکنم بعضی اوقات انسان حال خودآزاری پیدا میکند و آن قدر شجاعت و حماقت را با هم ترکیب می کند که میتواند خودش را در یک لحظه کوتاه به کشتن دهد و خودش را نفله کند . دوستی داشتم که یک بار برایم تعریف می کرد و میگفت یکبار وقتی که در جاده بودم با وجود اینکه یقین داشتم مستقیم به ته دره می روم فرمان ماشین را نچرخاندم گویا این صحنه را همیشه در ذهن خود تکرار میکردم و برایم آشنا بود . در آن لحظه نمی دانستم آیا این حادثه واقعیت است یا همان تصور تکراری است به همین سبب فرمان ماشین را محکم گرفته و با سرعتی غیر قابل تصور به دره سقوط کردم . البته با خوش شانسی عجیبی نجات یافتم . هرگز نفهمیدم که این حالت کی و چگونه پیش می آید به نظر می رسد که انسان از مزه کردن مرگ لذت می برد . پیرمرد قماربازی را میشناختم که چندین بار به خاک سیاه نشسته بود او در عرض چند دقیقه میتوانست با خونسردی تمام هست و نیستش را به باد دهد هیچ وقت درک نکردم که این مرض چه مرضی است . یک روز صبح که از جلو قمارخانه ای رد شدم و او را دیدم که وارد قمارخانه شد ساعت 9 صبح بود و تا 9 شب بازی کرده بود . بدون وقفه 24 ساعت برده بود و در آن شب یک میلیون دلار اندوخته بود روز بعد هم بازی را با وسواسی مریض گونه ادامه داد و همه یک میلیون دلار را باخت. از در قمارخانه که بیرون آمد به او گفتم تو دیشب قمار را برده بودی و نباید ادامه میدادی قمار باز خوب کسی است که میداند چه زمانی دیگر نباید ادامه داد . پیرمرد گفت بله قماربازخوب این چنین است ولی من قمارباز حرفه ای هستم اگر من نباشم چراغ این قمار خانه خاموش می شود من از خود بازی لذت می برم نه از بردن من از مرگ و زندگی که در روح قمار جاریست سرمست می شوم شما جوانها برای بردن می آیید و به همین خاطر می بازید این نقطه ضعف شماست من را نگاه کنید مست و سرخوشم به نظرت من نقطه ضعفی یا نقطه اتکایی دارم ؟ ببین جوان من اساسا مفهوم بردن و باختن را درک نمی کنم من عمدا میبرم تا آنقدر پول داشته باشم که بتوان بعدا ببازم با خنده ای بسیار بلند فریاد زد که بله بله تو این را نمیفهمی . به فکری ناخوش و طولانی  فرو رفته بودم اوایل صبح بود که به ایستگاه رسیدیم و پیاده شدم او از دور من را شناخت و با حرکت عصبی و سریع اطراف خود را نظاره کرد و به سمت تاریکی کوچه آرام آرام راه افتادم به طرزی راه می رفتم که او من را گم نکند و او بتواند پشت سرم بیاید اسلحه اش را به آرامی از جیب در آورده بود و چون کوچه روبرویی هم خلوت بود و وارد بازار شهر میشد به راحتی میتوانست فرار کند از قبل به این موضوع فکر کرده بودم به یک قدمی من رسید چشمانم را بستم و صدای زنگی شدید شبیه صدای ناقوس کلیسا در مغزم پیچید .

1393