دیوانه

قبل در سایت شعر نو چیزهایی رو می نوشتم و به اسم شعر منتشر میکردم. الان این شعر رو که مربوط به سال 93 است توی صفحه فیس بوک خودم دیدم.

نمیدونم توی چه حال و هوایی اینو نوشتم ولی برام جالب بود.

” دیوانه”

در جنگلی بودم من
دیده ام بر بلندای درختی لاغر
آشیانه ی کبوتری که تخم هایش را به مار می فروشد هر شب
شنیده ام من قصه ی پریان را در کوهستانهای  برف پوش
قصه ای زیبا و خواب آلود برای سنجاب های کوچک یازده روزه در خواب
در انتظار بهمنی وحشتناک
در جنگلی بودم من
من شنیده ام سرودهای انقلابی را از زبان
پادشاهان غرق در خون
من دیده ام همدستی سگ و چوپان و گرگ
که به نیش کشیده اند گوسفندان را
در جنگلی بودم من صحبگاهی ! شاید شامگاهی !
و خوانده ام با معشوقه ام آوازهای عاشقانه را
همین آوازها را با کس دیگر نیز و باز هم با کس دیگر خوانده ام
در جنگلی بودم من خفته در خوابگاهی فریبنده
که کسی را گمانی به آن نیست که اگر هست برآن باوری نیست
در جنگلی بوده ام و دیده ام
که گرگ پیر به بردگی کشیده اس بچه آهویی خرد را
و آهویی را دیدم صبحگاه سراسیمه میدوید تا خود را تسلیم گرگ کند
در جنگلی بودم من ودیده ام
طعمه ها به سمت دندان ها می دویدند
در جنگلی بودم من
وارونه و خیالی
صبحگاهی ! شامگاهی !
فواد انصاری – نودوسه

رذل اثر آندره ژید

رذل و آهنگ عشق اثر آندره ژید

کتابی که من خوندم اسمش رذل بود ولی داستان دیگری به اسم آهنگ عشق هم در ادامه کتاب بود که اونهم نوشته آندره ژید بود و ترجمه ی خوبی بود اژ آقای غلی پاک بین و کاری از انتشارات جامی.

این اولین باری بود که چیزی از آندره ژید خواندم البته قرار بود مائده های زمینی را بخوانم ولی نتوانستم این کتاب را در کتابخانه پیدا کنم و به همین قناعت کردم. آندره ژید مثل امیل زولا و تولستوی و ولتر و بعضی از نویسنده های دیگر از طبقه اشراف و ثروتمند بوده است و توانسته است با فراغت بال بنویسد حتی در کتاب رذل مشخص است که کامل با زندگی اشرافی و پوچی ناشی از خوشی زیاد آشناست و آن را کامل لمس کرده است.

در داستان رذل قهرمان داستان مسئله مالکیت را بارها مورد برری قرار میدهد و این سوال را از خودش میپرسد که آیا واقعا مالکیت دامی بر پای او نیست و نباید از شر آن خلاص شد؟ او مدام آرزو میکند که بی چیز شود و شروع به نیست کردن سرمایه ی خود میشود.

این داستان تصورات فکری شخصی است که داستان زندگیش را چنان به زیبایی توصیف میکند که حتی اگر متوجه شوید که او نقش زیادی در مرگ همسرش داشته است و بارها او را تنها گذاشته و مشغول کارهای خود بوده باز هم متقاعد شده اید که او را دوست بدارید.

پس از مدتی او با شخص روشنفکری به اسم منالک آشنا می شود که شاید گفتگوهای آنها نقطه قوت این داستان متوسط باشد منالک در زمان حال میگذرد و عقیده ای به خاطرات و گذشته ندارد و بارها میگوید که انسان عاقل باید خود را از شر گذشته و یا هر نوع خاطراتی نجات دهد. به این فکر کرده ام که این ایده ی خوبی است و اتفاقا خودم جزو همین کسانی هستم که مثل منالک فکر میکنم.

با هم قسمتهای از کتاب رذل  را بخوانیم 

اموری که در نظر دیگران فوق العاده مهم می آید برای کسی که مرگ را به چشم خود دیده اهمیت ندارند و سایر امور هم که فاقد اهمیت می باشند برای او چیزی در نظر نخواهد آمد. مطالعات و معلوماتی که سربار روح کسی شوند عینا مثل پرده ای روح را می پوشانند. گاهگاهی این پرده کنار رفته و طبیعت و احساسات واقعی انسانی که در زیر آنها پنهان است آشکار می شود. ص 56 – رذل

 

فقط یک شب برای عشق هر چند بزرگ باشد کافی است که خود را ظاهر سازد و خاطره ی من اصرار دارد که تنها آن را مجسم کنم. در لحظه ی خوشی روح ما به یکدیگر ملحق گردیده بود و من گمان میکنم این لحظه در عشق فقط یک دفعه اتفاق می افتد و پس از آن روح بیهوده کوشش میکند که از آن رهایی یابد بدین جهت در صدد بر می آید که خوشبختی گذشته را تجدید کند. ولی افسوس هیچ چیز به اندازه ی خاطره خوشبختی مانع خوشبختی نیست و افسوس که من نمی توانم خاطرات آن شب را فراموش کنم. ص 66 – رذل

 

دانش هم زاینده ی زندگی وهم نابود کننده ی آن است. ص 88

 

بایستی به دیگران اجازه داد که خود را برحق بدانند زیرا داشتن این حق نداشتن چیزهای دیگر را جبران میکند. ص 88

 

اغلب مردم گمان می کنند در خودشان چیز مفیدی نیست. لذا درصدد بر می آیند که خود را طور دیگر وانمود کنند. هر کس ادعا میکند که به خودش شبیه است. هر شخصی اول خودش را سرمشق می داند و سپس تقلید میکند وکسی را برای تقلید انتخاب نمیکند. گمان میکنم که این هم چیزی است که در روحیات بشر قابل مطالعه است هیچکدام جرات ندارند ورق را برگردانند قوانین تقلید را من قوانین ترس می نامم. آنها از تنها شدن می ترسند وبدین جهت در صدد کشف خود بر نمی آیند این اختلال اخلاقی به نظر من زننده و نفرت آور است حتی از نامردی و بی غیرتی نیز پست تر است. با این وجود ابداع و ابتکار زاییده ی تنهایی است. اما چه کسی در اینجا در صدد ابداع بر می آید؟ ص 97

یک پاراگراف زیبا هم از داستان آهنگ عشق در ادامه همین کتاب 

این داستان من رو یاد داستانهای کوتاه تولستوی و چخوف میندازه و فکر میکنم که آندره ژید تحت تاثیر ادبیات روسیه بوده حداقل در این داستان

سعادتی را که بر اساس بی خبری من از دنیا و غمهای مردم دنیا استوار شده باشد نمی خواهم. یقین دارم خیلی چیزهای نامطبوع وجود دارد که به من نمی گویید و مرا از آن غافل می گذارید. آنچه من اکنون از شما می طلبم خوشبخت کردن من نیست آگاه کردن من است.  ص 190 – آهنگ عشق

پاییز در بلوار سنندج

مسیر پاییزی بلوار سنندج را دوست دارم و یکی از جاهایی است که برای خلوت کردن و فکر کردن اونجا میرم . سال 91 یعنی 4 سال پیش وقتی اینجا قدم میزدم. نوشته زیر به ذهنم آمد و نوشتم.

تصویر بلوار سنندج در فصل پاییز

5maf6b

سفر برگ

سفر از دور دست محال از آن تصویرهای بی رنگ آغاز شد از جایی که باد بی رحمانه تمام برگها را از آشیانه شان بیرون میکند.

آری٫  سفر برگ این چنین آغاز می شود، نه در هیاهوی دیدگان ما بلکه در اعماق جنگلهای فراموشی .

ترس از دل کندن و رفتن، ترس از قمار، ترس از رهایی در چنگ باد و ترس از تاریکی شب ترس از مرگ تا اعماق دل برگ ترس فرو می رود .
از این فاصله  ترس رنگ عوض کرده است و ترس دیگر ترس نیست شبیه بی خیالی شده است یا شبیه جسارت های بچگی و اصرارهای احمقانه .

دور می برد برگ را باد دورتر و دورتر از تصور ،آنچنان دور می شود که خودش را فراموش میکند ، آنچنان دور میشود که برگهای دیگری که از کنارش رد می شوند نمی شناسد،گویی دنیا به شکل دیگریست و حقیقت را نمیتوان حدس زد ،نمیتوان عوض کرد،نمیتوان به آن تکیه کرد ،حقیقت آیا فصل پاییز است یا باد وحشی مست حقیقت فاصله برگ از درخت است یا فاصله درخت است با برگ ، حقیقت شاید جوابی باشد که همه آن را از تو مخفی کرده اند ، حقیقت شاید بهاری باشد که به آن باوری نیست .

سفر همچنان ادامه دارد با ریشخندهای سوزناک و زوزه ی باد مست دورتر و دورتر میشود برگ بر فراز درختان لخت پرواز می کند و سرزمینها را یکی پس از دیگری فراموش میکند و با موسیقی زیبای کیتارو اوج می گیرد .

رسیدنی در کار نیست فقط باید رفت تا جایی که نفس از شماره می افتد تا جایی که باد مهلتی برای تعقیب برگ ندارد ، سرزمینهای زیبا را باید دید و باید رفت ، رسیدن شاید امتداد رفتن باشد و برگ سالهاست که می رود .
پاییز 91

تعهد یک نویسنده شریف

شرحی از کتاب تعهد اهل قلم نوشته ی آلبر کامو 

این کتاب عالی شامل مجموعه مقالات آلبر کامو در خصوص ادبیات٫ نویسنده های مختلف٫ سیاست٫ جنگ و مسایل اجتماعی است شاید نقد سارتر و داستایفسکی و آندره ژید و خطابه هایش در هنگام دریافت جایزه نوبل و  یا نوشتن در خصوص مفاهیم آزادی و… بتواند هر خواننده ای را مجذوب این نابغه ادبیات فرانسه بکند٫ آلبر کامو با همان شدتی که امپریالیسم و سرمایه داری یورش میبرد با همان شدت هم به کمونیسم و چکمه ی آهنین می تازد او نویسنده ای نیست که قلمش را به جناح خاصی متمایل کند و اینقدر شریف هست که همزمان اگر با پادشاهان نیز قدم بزند باز هم به بینوایان فکر میکند.

کامو اوج شعور و آگاهی سیاسی و اجتماعی را در این مقالات به نمایش میگذارد این کتاب جانمایه ی همان هدف ادبیات گورکی است ولی با قلم کامو و با تعادل و تیز بینی بیشتر نوشته شده است.

کامو میگوید آزادی سیاسی و عدالت اقتصادی فقط در کنار هم میتواند خوشبختی و سعادت را برای جامعه به ارمغان آورد امپریالیسم افسار گسیخته که فقط به آزادی سیاسی متکی است موجبات رنج را برای اکثریت فراهم میکند و جکومت های چپ نیز با دادن نان آزادی را از مردمشان گرفتند و تنها حکومتهایی را ستایش میکند که نان و آزادی را باهم به مردم دهد حتی در آن زمان هم کامو به شمال اروپا اشاره میکند و به نظرم کشورهای شمال اروپا مثل نروژ و فنلاند و دانمارک و .. توانسته اند این شیوه را جلو ببرند یعنی مالکیت عمومی حمل و نقل و بهداشت و آموزش و ضروریات زندگی در کنار آزادی سیاسی اونها نه به صورت افراطی راه چپ را رفته اند و نه به صورت افراطی راه راست را .

کامو در نقد تهوع اثر سارتر    

اشتباه بعضی از انواع ادبیات در آن است که این گمان را ایجاد می کنند که زندگی از آن رو که حقیر است دردناک است. زندگی چه بسا شورانگیز و عالی باشد و دردناکی در همین جااست. ص 51

کامو در نقد نچایف انقلابی روس (1847-1882) که معتقد بود انقلاب واقعی هنگامی میسر است که گروهی سازمان یافته که هر اقدامی برایشان مجاز خواهد بود کلیه نهادها و بنیادهای کنونی را از میان برداشته باشند. می گوید

هر اندیشه ی غلطی در دریایی از خون پایان میگیرد اما همیشه در خون دیگران. و این چیزی است که روشن میکند که چرا بعضی از فیلسوفان ما با آسودگی خاطر هر چه دلشان خواست می گویند. کسانی که مدعی اند همه چیز می دانند و همه چیز را می توانند درست سر انجام به این نتیجه می رسند که همه را باید کشت. ص 59

قسمتی از خطابه ی نوبل 

امروز آفریدن یعنی آفریدن همراه با خطر. انتشار هر اثری عملی است و این عمل با مصیبت های قرنی سر و کار دارد که هیچ چیز را نمی بخشاید. امر بر این دایر نیست که بدانیم آیا این معنی برای هنر زیان بخش است یا نه. برای تمام کسانی که نمی توانند بدون هنر و آنچه هنر بدان راجع است زندگی کنند. فقط امر بر این دایر است که بدانیم در میان مراقبان و ناظمان این همه ایدولوژی چگونه آزادی شگفت آفرینش هنری امکان پذیر می ماند. ص 113

یکی از قسمت های زیبای کتاب انتقاد شدید از فلسفه هنر برای هنر است وقاحتی که هر روز باید از آن انتقاد کرد و هر روز وظیفه هنرمند را با شفافیت و منطق کامو و با تلخی حرف های گورکی به نویسندگان و هنرمندان و خودفروشان گوشزد کرد. هر چند این یک قسمت از خطابه کامو در این خصوص است و در جای جای کتاب کامو فلسفه هنر برای هنر را به تباهی کشانده است.

سازندگان هنر اروپای سرمایه داری(هنوز نگفته ام هنرمند) قبل و بعد از 1900 بی مسولیتی را پذیرفته اند. زیرا پذیرفتن مسولیت متضمن بریدن جانکاه از جامعه بود. (کسانی که واقعا از جامعه بریدند رمبو٫ نیچه و استریندبرگ نام داشتند و می دانیم که این کار به چه قیمتی برایشان تمام شد). فریضه ی هنر برای هنر که ادعا و اعلام این بی مسولیتی است مربوط به همین دوران است. هنر برای هنر سرگرمی هنرمندی گوشه گیر و هنر ساختگی جامعه ای است اهل انتزاع و اهل تقلب و دروغ. ص 117

از مقاله چرا به تاتر می پردازم

با این همه معتقدم که باید نیرومند و خوشبخت بود تا بتوان به تیره بختان کمک کرد. آن بدبختی که زیر بار زندگی شخصی خود به زانو درآمده است نمی تواند به هیچ کس مدد کند. ص 162

آزادی سیاسی و عدالت اقتصادی از مقاله ما چه میخواهیم

فکر ما این است که باید عدالت را در امور اقتصادی حکمروا کرد و آزادی را در امور سیاسی. و چون در زمینه امور ابتدایی بحث می کنیم باید بگوییم که ما در فرانسه طرفدار اقتصاد جمعی هستیم و خواستار سیاستی آزادی خواهانه. بدون اقتصاد جمعی که باید مقام ممتاز را از پول بگیرد و به کار ببخشد اتخاذ سیاستی آزادیخواهانه فریبی بیش نیست. اما بدون تضمین آزادی در قانون اساسی خطر آن هست که اقتصاد جمعی هر گونه ابتکار و هر گونه اظهار وجود شخصی را نابود کند. ص 206

کتاب خیلی عالی بود و توی Goodreads بهش 5 ستاره دادم. امیدوارم شما هم برای خواندن این کتاب ترغیب بشوید.

تونی ویکتور جیمز و بوکسی که ما بلد نیستیم

Tony Victor James

اکثر اوقات یا برای گوش دادن به انگلیسی و یا برای نگاه کردن بوکس سراغ ماهواره میروم. امروز از کانال Arriadia که یک کانال عربی است داشت فینال 91 کیلوگرم بوکس را نشان میداد.

این بوکسور فرانسوی با وجودی اینکه دستان بلندتری داشت هیچ وقت وارد موضع حمله با ضربات چپ راست نشد. شاید این حرفهای کهنه مربیان را زیر سوال میبره که با دیدن فیزیک شخص و بدون اینکه به مقتضیات مسابقه و حریف او نگاه کنند فورا نسخه صادر میکنند و میگن خوب چون تو قدت کوتاهه باید از ضربات غیر مستقیم استفاده کنی و …

ولی در سطح مسابقات المپیک فقط باید با تیزهوشی و استراتژی جلو رفت کاری که این بوکسور فرانسوی انجام داد در طول 3 راند مسابقه مثل یک دیوار آهنی گارد خودش را بسته بود و اگر بوکسور انگلیسی به فرض اینکه 50 مشت را هم زده باشه نصف بیشتر این مشت ها به طور کامل بلوکه شد.

و چون حریف انگلیسی متهورانه و با گارد باز یورش میبرد تمام گارد خودش خالی شده بود و Tony هم به خوبی ضربات cross خود را به حریفش وارد میکرد اکثر ضربات تونی به هدف خورد بدون ایتکه ذره ای خسته شود. صبر و احتیاط و عقل این بوکسور باعث شد مدال طلای فرانسه در بوکس را این بوکسور به دست بیاره و فرانسه بعد از کوبا با یک طلا و 2 نقره و 2 برنز در جایگاه دوم بوکس المپیک قرار بگیره.

426310202_37920_1847979147095815418

توی باشگاهها معمولا شیوه ی دفاعی و یا انتخاب استراتژی به بوکسورها نشان داده نمیشه و عموم بوکسورها گارد ندارند و با کله شقی میخواهند حریفشان را به زمین بندازند ولی در بوکس آماتور 3 راندی و با قوانین فعلی دوره زمین انداختن تمام شده است. الان بوکس آماتور شبیه شمشیر بازی است باید خوب دفاع کنی و سر فرصت ضربه ی خودت رو بزنی.

وقتی ساعت 2 نصفه شب از خواب بیدار شدم و بوکس روزبهانی رو دیدم که باخت حسابی حالم گرفته شد روزبهانی فقط به این دلیل که گاردش پایین بود باخت  و حریف هلندیش فقط به این دلیل که گاردش بالا بود بازی رو برد . همین اصول گارد که به نظر ساده میاد این چنین تفاوتهایی رو در رینگ بوکس المپیک به وجود میاره شاید بشه این شیوه دفاعی رو در فوتبال ایتالیا بازی میکند دید.  یعنی دفاع محکم و حمله تیزهوشانه.

باید هم اینجوری حرفش رو مسخره کنه . حریفی که کورکورانه فقط مشت میزد و آخر سر هم باخت .

شعور لذت بردن از شادی های کوچک

پ ن :

این کلام ناتوانی یک نسبت معین با شخص دارد که مقصود ماست کسی که نیروی او از احتیاجاتش تجاوز میکند حتی اگر یک حشره یا یک کرم باشد موجود نیرومندی است اما کسی که نیازمندی او از نیرویش تجاوز کند اگر فیل یا شیر یا بزرگترین قهرمان باشد و اگر بحد خدایی برسد موجود ناتوانی است.فرشته سرکشی که طبیعت خود را نشناخت از آن مرد خوشبختی که با وجود اینکه فناپذیر است اما در آرامش خود زندگی میکند ناتوان تر است. روسو از کتاب امیل

شاد کردن هر کسی نیاز به صرف انرژی مشخصی دارد٫ در کتاب جان کلام اسکوبی که مرد شریف و درستکار و منظبطی بود تنها مشکلش این بود که نمیتوانست همسرش را خوشحال کند و شاید هیچ بدبختی به این اندازه بزرگ نباشد که نتوانی به راحتی و به سادگی معشوقه یا دوست خود را خوشحال کنی. دور و بر خود را اگر نگاه کنید مردی را میبینید که برای خوشحال کردن همسرش هست و نیست خود را بر باد داده است تا همسرش را خوشحال کند. و یا عزت نفس و غرورش را در این راه باخته است و در طی سالیان دراز نتوانسته است به واقع او را خوشحال کند.

از آن طرف نیز زنی را میبینید که با هزار نوع آرایش و لباس و کلمات محبت آمیز ذره ای در خوشحال کردن شوهرش توفیق نیافته است. اما قضیه چیست ؟

آیا مردم شعور لذت بردن از شادی های کوچک را ندارند؟آیا فقط شادی های بزرگ حساب است ؟‌

جشن های بزرگ و چند میلیونی ؟ کادوهای میلیونی؟ بالماسکه های تملق؟ خود را بزرگ نشان دادن ؟ حقیقت را دفورمه کردن؟  پس خود واقعی ما کجاست ؟ چرا نمیتوانیم از سایه ی یک درخت لذت ببریم و یا از تماشا کردن یک گل؟ چرا به جای رفتن به این همه کنسرت و جشن و مهمانی در یک خلوت دو نفره برای معشوقه مان آواز نخوانیم ؟

به نظر میرسد شادی های کوچک در اختیار نسل قبل از ما بود نسلی که با رفیقش یک چای میخورد و با یک گپ دوستانه شاد میشدند٫ نسل فعلی نسکافه های کشکی در رستوران های پرزرق و برق بی روح را ترجیح میدهد او پوسته ی یک موضوع را چسپیده است و فراموش کرده است هدف از مهمانی٫ شاد بودن با دوست یا معشوقه و یا … است .

به راستی هدف ما چیست؟ هدف ما از جشن و مهمانی و کنسرت چیست ؟ چرا همه چیز را گران می خریم؟ و بعد هیچ چیزی را هم به دست نمی آوریم.

به نظرم در دنیای سریع و جنون آمیز فعلی کسی که نتواند با دوست خود زیر سایه ی یک درخت چای بخورد٫ یا روی یک نیمکت پارک به مدت نیم ساعت نتواند بنشیند و یا نتواند چشمانش را ببند و به صدای پرندگان گوش دهد به واقع اگر نتواند روبروی یک زیبایی و به احترام یک زیبایی توقف کند  و یا نتواند یک پرنده یا موجود زنده را چند دقیقه نگاه کند و یا از بازی کردن با بچه ها حوصله اش سر برود باید او را سریعا به روانپزشک تحویل داد . جنون سرعت و ایده آلیست خواهی و قتل لذت های کوچک برای آرمانگرایی دیوانه وار انسان را مریض کرده است و به نظرم مفهوم واقعی زندگی هم لذت بردن از شادیهای کوچک است و کسی که شعور کافی برای لذت بردن از شادیهای کوچک را نداشته باشد باید شبیه اسکوبی در داستان جان کلام هم ایمان خود و هم زندگی خود را تباه کند.

 

 آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق می شود، اما او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است؛ زیرا او دیگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور می کند.
شارل دو مونتسکیو.

پرواز شبانه اثر اگزوپری

بعد از خواندن شازده کوچولو و خلبان جنگ ُ‌ پرواز شبانه سومین کتابی است که از اگزوپری می خوانم.

خوش و سعادت آدمی نه در آزادی اوست بلکه در قبول تکلیف است.

جمله بالا  جان مایه تفکرات اگزوپری است٫ یعنی مسولیت و تکلیف حتی در بدترین شرایط باید بی رحمانه مسول پذیر باقی ماند. داستان مربط به یک شرکت هاوایی است که پروزاهای شبانه ای به اروپا دارد و قهرمان اصلی داستان ریویر مدیر این خط هوایی است کسی که هیچ خطلا پوشی ندارد و منظم و مسولیت پذیر است و آندره ژید نویسنده بزرگ در خصوص این کتاب و در مقدمه پرواز شبانه مطالبی را نقل کرده که خواندن آن خالی لطف نیست.

ریویر می گوید : برای آن کسی که خود را محبوب سازد همین بس که رحم خود را آشکار کند. اما من کمتر رحم نشان می دهم  یا بکلی آن ار پنهان می کنم … این قدرت گاه خود مرا خیره می سازد . در همه کار وطیفه شناسی است که به ریویر فرمان می دهد: حس تیره ی وظیفه شناسی که عظیمتر از عشق است. آدمی نباید درون خود هدف را بجوید بلکه باید همه چیز خود را در راه چیز عجیب که بدو فرمان می دهد و در جان او می ریزد فدا کند.

فکر کنم مثل سابق بهتر است  پاراگراف هایی از کتاب را با هم بخوانیم 

ریویو می اندیشید که دستورها مثل مراسم مذهبی هستند: ممکن است ابلهانه به نظر برسند اما افراد ر ا سر حال نگه می دارند. برای ریویر هیچ اهمیتی نداشت که عادل یا ظالم به نظر برسد. شاید هم این الفاظ در نظر او بی معنی بودند. مردم روستایی در روستاهای کوچک هر روز شامگاهان گرد یک دسته موزیک گردش می کنند و ریویر می اندیشید : از عادل و ظالم بودن نسبت به اینها صحبت کردن احمقانه است. اینها اصلا نیستند. ص 35

 

عادل یا ظالم؟ هیچ نمی دانم. تنها چیزی که می دانم این است که وقتی سخت بگیرم کمتر سانحه ای پیش می آید. آنکه مسول است فرد نیست بلکه نوعی نیروی پنهانی است که من نمی توانم بی آنکه گریبان همه را بگیرم به ان نیرو دسترسی یابم. اگر صرفا با انصاف بودم آنوقت هر پرواز شبانه ای در حکم خطر مرگ بود. ص 60

 

مردم قوی از وارونه شدن کارها نیرومندتر می شوند٫ اشکال در آن است که معنی واقعی حوادث در مسابقه ای که با افراد می دهیم هیچ جا به حساب نمی آید. ظواهر برد و باخت ما را تعیین می کنند و امتیازاتی که به دست می آوریم چیزهای بی ارزشی هستند. و اندک شباهتی به شکست ما را نومیدانه مات و مبهوت می سازد. ص 86

 

مادرها و زنها را نباید به صحنه ی عملیات راه داد. و در یک کشتی که در معرض غرق شدن است به همه دستور می دهند که احساساتشان را خفه کنند. چون احساسات کمکی به ملوان نمی کنند. ص 94

 

در زندگی راه حلی نیست٫ فقط نیروهای محرک موجودند و کار ما آن است که آن نیرها را به کار اندازیم – در ان صورت راه حل خودش پیدا میشود. ص 115

 

فتح – شکست . این الفاظ فاقد معنی بودند. زندگی در پس این مرزها قرار دارد و زندگی هر روز رمزهای نو به وجود می آورد. ملتی بر اثر پیروزی به ضعف می گراید و ملتی دیگر در شکست نیروی تازه می یابد. شکست امشب شاید درس عبرتی بود که فرا رسیدن پیروزی غایی را تسریع می کرد. تنها چیزی که اهمیتی داشت پیشرفت کار بود. ص 131

فیلم نهم آوریل

پ ن :‌سعی میکنم هر کار کوچکی را که دیگران از آن گریزان بودند انجام دهم و هر کاری که همه برای انجام دادنش یورش بردند رها کنم

فیلم April 9th فیلم معروفی نیست و امروز هم به عادت جمعه ها این فیلم را نگاه کردم اصلا هم توصیه نمی کنم که آن را نگاه کنید چون یک فیلم متوسط است. این فیلم یک فیلم جنگی مربوط به 9 آوریل 1940 است زمانی که ارتش آلمان به دانمارک حمله می کند. تصور کنید ارتش تا دندان مسلح آلمان به نیروهای ضعیف دانمارک یورش می برد٫ در پایان فیلم چند نیرو که یک دسته را تشکیل میدهند با آلمانها درگیر شده و داستان فیلم حول این دسته کوچک است این دسته کوچک با تمام نیرو با آلمانها می جنگد و در آخر هم تسلیم می شود. در سکانسهای جنگی این دسته کوچک نظامی با نظم و دقت خاصی وظایف کوچک و بی مصرف خود را انجام می دادند بی مصرف از این نظر که در مقابل ماشین جنگی آلمانها اونها شبیه حشره بودند.

ولی همین انجام کارهای کوچک و اجرای تصمیمات ستوان پرتلاش آنها چیز جالبی بود با خودم فکر کردم آیا میشود در هر گونه بحرانی من وظایف کوچک خودم را به درستی انجام دهم و آلوده افکار پوپولیستی یا چسپیدن به تخیلات و یا انجام کارهای غیرضروری نشوم این امور برای افرادی که در سالهای دوری زندگی میکردند بدیهی بود چون انها نه بلند پرواز بودند ونه اهل حرف زدن بلکه با سخت کوشی و با عمل گرایی به انجام امور عینی و عملی می پرداختند و در واقع مشغول انجام میکرواکشن بودند و برایشان ناراحت کننده نبود اگر 1 ساعت تمام را مشغول وصله زدن یک کفش باشند یا تمام چاقوهای خانه را تیز کنند و یا پای همسرشان را 2 ساعت ماساژ دهند تا پایش خوب شود این کارها در تصورات ذهنی ما کارهای کوچک- به درد نخور و نامربوطی است و اصلا حوصله بر است.

ما تنها دوست داریم کاری را انجام دهیم که بزرگتر از کارهای معمولی باشد٫ ٫ خارج از لیاقتمان باشد٫ و در یک کلام نتوانیم انجامش دهیم و فقط بخواهیم در موردش حرف بزنیم و یا آن را نیمه کاره رها کنیم.

ولی به این باور رسیده ام که زندگی انجام همین امور دقیق و کوچک است و میخواهم بیشتر و بیشتر به این امور بچسپم  و آن را به نحو احسن انجام دهم.دوست دارم فارغ از هیاهو و فارغ از هیجان و فارغ از سرعت اطرافیان و دنیا و فارغ از هر گونه فشاری از هر ناحیه ای به انجام این امور کوچک و به خیال مردم کارهای بی اهمیت بچسپم . هر روز آنها را انجام دهم.  یاد یک جمله از موراکامی در داستان سمسا افتادم:

عجیب است، نه؟ همه چیز در اطراف ما از هم میپاشد اما هنوز هم کسانی هستند که به فکر یک قفل خرابند و کسانی که حاضرند در این وضعیت بیایند و آن قفل را تعمیرش کنند. شاید درستش همین باشد. شاید زحمت کشیدن روي چیزهاي کوچک تنها راه زندگی در جهانیست که داردفرومیپاشد. عشق سمسا – موراکامی –

چرا بعضی کارها کوچک به شمار می آید در حالیکه اصلا کوچک نیست؟ و چرا بعضی کارها که به بزرگی و شهرت مشهور شده ولی اصلا به درد بخور نیست ؟

 

آدم اول فرزند ناخلف آلبر کامو

 

از آلبر کامو بیگانه و عصیانگر و طاعون و سوتفاهم و چندین داستان و کتاب دیگر را خواندم ولی کتاب آدم اول به راستی در حد و اندازه آلبر کامو نبود٫‌ شاید اگر میلان کوندرا و پائولو کوئیلو آن را می نوشتند کسی اعتراضی نمیکرد ولی حیف است که قلم آلبر کامو چنین کتابی را بنویسد. ولی آلبر کامو این کتاب را اصلا چاپ نکرده است و مقصر نیست.

همسر آلبر کامو وجمعی از نزدیکان او بعد از مرگ کامو این دست نوشته ها را که شاید زمانی قرار بود تبدیل به شاهکاری شود آن را جمع کردند و تبدیل به این کتاب کردند. الان می فهمم چرا اکثر نویسنده های بزرگ کتابهای نیمه کاره خود را آتش می زنند تا دست دیگران نیفتد و حیثیت او را با چاپ بدون اجازه آن نبرند.

میگویند صادق هدایت در حال نوشتن کتابی بود به اسم روی جاده ی نمناک و مسعود فرزاد هم بعد از مرگ صادق هدایت شعری برای او نوشت و توی یکی از مصراع های شعر میگفت. چه میدیده ست آن غمناک بروی جاده ی نمناک! ولی همون بهتر که اون کتاب رو آتش زد و به دست بازمانده های صادق هدایت چاپ نشد چون امکان داشت حیثیت نویسنده را با چاپ نصفه کاره و عجولانه یک اثر ببرند.

اینجا میخواهم دو تا پاراگراف از کتاب را برایتان بنویسم .

با آنکه هفتادو دو سال داشت هنوز هم راست قامت بود. بر اثر لاغری بی اندازه و نیرویی که هنوز در او به چشم می خورد هر کس او را می دید گمان می کرد ده سال جوان تر است. همه ی خانواده همین طور بود. قبیله ای بود از مردمان لاغر با قیافه ی بی خیال که نیرویشان تمامی نداشت. گویی پیری به آن راه پیدا نمی کرد. دایی امیل که نیمه لال بود در پنجاه سالگی مثل یک مرد جوان می نمود. مادر بزرگ بی آنکه سر خم کند مرده بود. و اما مادرش که اکنون او داشت به سویش میدوید گویی هیچ چیز نمی توانست از پایداری دلپذیر او بکاهد زیرا ده ها سال کار توانفرسا در او همان زن جوانی را که کورمری در کودکی با چشم و دل می ستود حفظ کرده بود. ص 63   – آدم اول

 

حافظه فقرا از حافظه ثروتمندان کم مایه تر است. در مکان مرجع های کم تری دارد چون فقرا محل زندگی خود را کم تر ترک می کنند. در زمان هم با آن زندگی یکنواخت وتیره مرجع های کمتری دارند. البته حافظه ای هم هست که در دل جای دارد و می گویند از همه مطمئن تر است اما دل را هم رنج و کار فرسوده می سازد و در زیر خستگی زودتر فراموش میکند. زمان از دست رفته را فقط ثروتمندان باز می یابند برای فقرا فقط نشانه های مبهمی در راه مرگ به جای میگذارد. ص 87 – آدم اول