تعهد یک نویسنده شریف

شرحی از کتاب تعهد اهل قلم نوشته ی آلبر کامو 

این کتاب عالی شامل مجموعه مقالات آلبر کامو در خصوص ادبیات٫ نویسنده های مختلف٫ سیاست٫ جنگ و مسایل اجتماعی است شاید نقد سارتر و داستایفسکی و آندره ژید و خطابه هایش در هنگام دریافت جایزه نوبل و  یا نوشتن در خصوص مفاهیم آزادی و… بتواند هر خواننده ای را مجذوب این نابغه ادبیات فرانسه بکند٫ آلبر کامو با همان شدتی که امپریالیسم و سرمایه داری یورش میبرد با همان شدت هم به کمونیسم و چکمه ی آهنین می تازد او نویسنده ای نیست که قلمش را به جناح خاصی متمایل کند و اینقدر شریف هست که همزمان اگر با پادشاهان نیز قدم بزند باز هم به بینوایان فکر میکند.

کامو اوج شعور و آگاهی سیاسی و اجتماعی را در این مقالات به نمایش میگذارد این کتاب جانمایه ی همان هدف ادبیات گورکی است ولی با قلم کامو و با تعادل و تیز بینی بیشتر نوشته شده است.

کامو میگوید آزادی سیاسی و عدالت اقتصادی فقط در کنار هم میتواند خوشبختی و سعادت را برای جامعه به ارمغان آورد امپریالیسم افسار گسیخته که فقط به آزادی سیاسی متکی است موجبات رنج را برای اکثریت فراهم میکند و جکومت های چپ نیز با دادن نان آزادی را از مردمشان گرفتند و تنها حکومتهایی را ستایش میکند که نان و آزادی را باهم به مردم دهد حتی در آن زمان هم کامو به شمال اروپا اشاره میکند و به نظرم کشورهای شمال اروپا مثل نروژ و فنلاند و دانمارک و .. توانسته اند این شیوه را جلو ببرند یعنی مالکیت عمومی حمل و نقل و بهداشت و آموزش و ضروریات زندگی در کنار آزادی سیاسی اونها نه به صورت افراطی راه چپ را رفته اند و نه به صورت افراطی راه راست را .

کامو در نقد تهوع اثر سارتر    

اشتباه بعضی از انواع ادبیات در آن است که این گمان را ایجاد می کنند که زندگی از آن رو که حقیر است دردناک است. زندگی چه بسا شورانگیز و عالی باشد و دردناکی در همین جااست. ص 51

کامو در نقد نچایف انقلابی روس (1847-1882) که معتقد بود انقلاب واقعی هنگامی میسر است که گروهی سازمان یافته که هر اقدامی برایشان مجاز خواهد بود کلیه نهادها و بنیادهای کنونی را از میان برداشته باشند. می گوید

هر اندیشه ی غلطی در دریایی از خون پایان میگیرد اما همیشه در خون دیگران. و این چیزی است که روشن میکند که چرا بعضی از فیلسوفان ما با آسودگی خاطر هر چه دلشان خواست می گویند. کسانی که مدعی اند همه چیز می دانند و همه چیز را می توانند درست سر انجام به این نتیجه می رسند که همه را باید کشت. ص 59

قسمتی از خطابه ی نوبل 

امروز آفریدن یعنی آفریدن همراه با خطر. انتشار هر اثری عملی است و این عمل با مصیبت های قرنی سر و کار دارد که هیچ چیز را نمی بخشاید. امر بر این دایر نیست که بدانیم آیا این معنی برای هنر زیان بخش است یا نه. برای تمام کسانی که نمی توانند بدون هنر و آنچه هنر بدان راجع است زندگی کنند. فقط امر بر این دایر است که بدانیم در میان مراقبان و ناظمان این همه ایدولوژی چگونه آزادی شگفت آفرینش هنری امکان پذیر می ماند. ص 113

یکی از قسمت های زیبای کتاب انتقاد شدید از فلسفه هنر برای هنر است وقاحتی که هر روز باید از آن انتقاد کرد و هر روز وظیفه هنرمند را با شفافیت و منطق کامو و با تلخی حرف های گورکی به نویسندگان و هنرمندان و خودفروشان گوشزد کرد. هر چند این یک قسمت از خطابه کامو در این خصوص است و در جای جای کتاب کامو فلسفه هنر برای هنر را به تباهی کشانده است.

سازندگان هنر اروپای سرمایه داری(هنوز نگفته ام هنرمند) قبل و بعد از 1900 بی مسولیتی را پذیرفته اند. زیرا پذیرفتن مسولیت متضمن بریدن جانکاه از جامعه بود. (کسانی که واقعا از جامعه بریدند رمبو٫ نیچه و استریندبرگ نام داشتند و می دانیم که این کار به چه قیمتی برایشان تمام شد). فریضه ی هنر برای هنر که ادعا و اعلام این بی مسولیتی است مربوط به همین دوران است. هنر برای هنر سرگرمی هنرمندی گوشه گیر و هنر ساختگی جامعه ای است اهل انتزاع و اهل تقلب و دروغ. ص 117

از مقاله چرا به تاتر می پردازم

با این همه معتقدم که باید نیرومند و خوشبخت بود تا بتوان به تیره بختان کمک کرد. آن بدبختی که زیر بار زندگی شخصی خود به زانو درآمده است نمی تواند به هیچ کس مدد کند. ص 162

آزادی سیاسی و عدالت اقتصادی از مقاله ما چه میخواهیم

فکر ما این است که باید عدالت را در امور اقتصادی حکمروا کرد و آزادی را در امور سیاسی. و چون در زمینه امور ابتدایی بحث می کنیم باید بگوییم که ما در فرانسه طرفدار اقتصاد جمعی هستیم و خواستار سیاستی آزادی خواهانه. بدون اقتصاد جمعی که باید مقام ممتاز را از پول بگیرد و به کار ببخشد اتخاذ سیاستی آزادیخواهانه فریبی بیش نیست. اما بدون تضمین آزادی در قانون اساسی خطر آن هست که اقتصاد جمعی هر گونه ابتکار و هر گونه اظهار وجود شخصی را نابود کند. ص 206

کتاب خیلی عالی بود و توی Goodreads بهش 5 ستاره دادم. امیدوارم شما هم برای خواندن این کتاب ترغیب بشوید.

پرواز شبانه اثر اگزوپری

بعد از خواندن شازده کوچولو و خلبان جنگ ُ‌ پرواز شبانه سومین کتابی است که از اگزوپری می خوانم.

خوش و سعادت آدمی نه در آزادی اوست بلکه در قبول تکلیف است.

جمله بالا  جان مایه تفکرات اگزوپری است٫ یعنی مسولیت و تکلیف حتی در بدترین شرایط باید بی رحمانه مسول پذیر باقی ماند. داستان مربط به یک شرکت هاوایی است که پروزاهای شبانه ای به اروپا دارد و قهرمان اصلی داستان ریویر مدیر این خط هوایی است کسی که هیچ خطلا پوشی ندارد و منظم و مسولیت پذیر است و آندره ژید نویسنده بزرگ در خصوص این کتاب و در مقدمه پرواز شبانه مطالبی را نقل کرده که خواندن آن خالی لطف نیست.

ریویر می گوید : برای آن کسی که خود را محبوب سازد همین بس که رحم خود را آشکار کند. اما من کمتر رحم نشان می دهم  یا بکلی آن ار پنهان می کنم … این قدرت گاه خود مرا خیره می سازد . در همه کار وطیفه شناسی است که به ریویر فرمان می دهد: حس تیره ی وظیفه شناسی که عظیمتر از عشق است. آدمی نباید درون خود هدف را بجوید بلکه باید همه چیز خود را در راه چیز عجیب که بدو فرمان می دهد و در جان او می ریزد فدا کند.

فکر کنم مثل سابق بهتر است  پاراگراف هایی از کتاب را با هم بخوانیم 

ریویو می اندیشید که دستورها مثل مراسم مذهبی هستند: ممکن است ابلهانه به نظر برسند اما افراد ر ا سر حال نگه می دارند. برای ریویر هیچ اهمیتی نداشت که عادل یا ظالم به نظر برسد. شاید هم این الفاظ در نظر او بی معنی بودند. مردم روستایی در روستاهای کوچک هر روز شامگاهان گرد یک دسته موزیک گردش می کنند و ریویر می اندیشید : از عادل و ظالم بودن نسبت به اینها صحبت کردن احمقانه است. اینها اصلا نیستند. ص 35

 

عادل یا ظالم؟ هیچ نمی دانم. تنها چیزی که می دانم این است که وقتی سخت بگیرم کمتر سانحه ای پیش می آید. آنکه مسول است فرد نیست بلکه نوعی نیروی پنهانی است که من نمی توانم بی آنکه گریبان همه را بگیرم به ان نیرو دسترسی یابم. اگر صرفا با انصاف بودم آنوقت هر پرواز شبانه ای در حکم خطر مرگ بود. ص 60

 

مردم قوی از وارونه شدن کارها نیرومندتر می شوند٫ اشکال در آن است که معنی واقعی حوادث در مسابقه ای که با افراد می دهیم هیچ جا به حساب نمی آید. ظواهر برد و باخت ما را تعیین می کنند و امتیازاتی که به دست می آوریم چیزهای بی ارزشی هستند. و اندک شباهتی به شکست ما را نومیدانه مات و مبهوت می سازد. ص 86

 

مادرها و زنها را نباید به صحنه ی عملیات راه داد. و در یک کشتی که در معرض غرق شدن است به همه دستور می دهند که احساساتشان را خفه کنند. چون احساسات کمکی به ملوان نمی کنند. ص 94

 

در زندگی راه حلی نیست٫ فقط نیروهای محرک موجودند و کار ما آن است که آن نیرها را به کار اندازیم – در ان صورت راه حل خودش پیدا میشود. ص 115

 

فتح – شکست . این الفاظ فاقد معنی بودند. زندگی در پس این مرزها قرار دارد و زندگی هر روز رمزهای نو به وجود می آورد. ملتی بر اثر پیروزی به ضعف می گراید و ملتی دیگر در شکست نیروی تازه می یابد. شکست امشب شاید درس عبرتی بود که فرا رسیدن پیروزی غایی را تسریع می کرد. تنها چیزی که اهمیتی داشت پیشرفت کار بود. ص 131

آدم اول فرزند ناخلف آلبر کامو

 

از آلبر کامو بیگانه و عصیانگر و طاعون و سوتفاهم و چندین داستان و کتاب دیگر را خواندم ولی کتاب آدم اول به راستی در حد و اندازه آلبر کامو نبود٫‌ شاید اگر میلان کوندرا و پائولو کوئیلو آن را می نوشتند کسی اعتراضی نمیکرد ولی حیف است که قلم آلبر کامو چنین کتابی را بنویسد. ولی آلبر کامو این کتاب را اصلا چاپ نکرده است و مقصر نیست.

همسر آلبر کامو وجمعی از نزدیکان او بعد از مرگ کامو این دست نوشته ها را که شاید زمانی قرار بود تبدیل به شاهکاری شود آن را جمع کردند و تبدیل به این کتاب کردند. الان می فهمم چرا اکثر نویسنده های بزرگ کتابهای نیمه کاره خود را آتش می زنند تا دست دیگران نیفتد و حیثیت او را با چاپ بدون اجازه آن نبرند.

میگویند صادق هدایت در حال نوشتن کتابی بود به اسم روی جاده ی نمناک و مسعود فرزاد هم بعد از مرگ صادق هدایت شعری برای او نوشت و توی یکی از مصراع های شعر میگفت. چه میدیده ست آن غمناک بروی جاده ی نمناک! ولی همون بهتر که اون کتاب رو آتش زد و به دست بازمانده های صادق هدایت چاپ نشد چون امکان داشت حیثیت نویسنده را با چاپ نصفه کاره و عجولانه یک اثر ببرند.

اینجا میخواهم دو تا پاراگراف از کتاب را برایتان بنویسم .

با آنکه هفتادو دو سال داشت هنوز هم راست قامت بود. بر اثر لاغری بی اندازه و نیرویی که هنوز در او به چشم می خورد هر کس او را می دید گمان می کرد ده سال جوان تر است. همه ی خانواده همین طور بود. قبیله ای بود از مردمان لاغر با قیافه ی بی خیال که نیرویشان تمامی نداشت. گویی پیری به آن راه پیدا نمی کرد. دایی امیل که نیمه لال بود در پنجاه سالگی مثل یک مرد جوان می نمود. مادر بزرگ بی آنکه سر خم کند مرده بود. و اما مادرش که اکنون او داشت به سویش میدوید گویی هیچ چیز نمی توانست از پایداری دلپذیر او بکاهد زیرا ده ها سال کار توانفرسا در او همان زن جوانی را که کورمری در کودکی با چشم و دل می ستود حفظ کرده بود. ص 63   – آدم اول

 

حافظه فقرا از حافظه ثروتمندان کم مایه تر است. در مکان مرجع های کم تری دارد چون فقرا محل زندگی خود را کم تر ترک می کنند. در زمان هم با آن زندگی یکنواخت وتیره مرجع های کمتری دارند. البته حافظه ای هم هست که در دل جای دارد و می گویند از همه مطمئن تر است اما دل را هم رنج و کار فرسوده می سازد و در زیر خستگی زودتر فراموش میکند. زمان از دست رفته را فقط ثروتمندان باز می یابند برای فقرا فقط نشانه های مبهمی در راه مرگ به جای میگذارد. ص 87 – آدم اول

پولیکوشکا اثر تولستوی

قبلا از تولستوی کتابهای آنارکانینا و جنگ و صلح را خوانده بودم هر دوی این کتابها چیزی حدود 900 صفحه بودند ولی نمیشد این کتاب ها را زمین گذاشت و به حدی انسان را به اعماق داستان و فضا میبرد که این سبک روان داستان نویسی را شاید فقط تولستوی بتواند به این خوبی ادا کند.

تولستوی و داستایفسکی را اگر بخواهیم با حافظ و سعدی ایرانی مقایسه کنیم تولستوی شبیه سعدی و داستایفسکی شبیه حافظ است. روایت داستایفسکی در هم آمیخته با فلسفه و پیچیدگی است و به راحتی نمی توان آن را درک کرد ولی عینک تولستوی شفاف و واضح و ساده و شیرین است٫ قهرمانهای تولستوی موژیک های معمولی٫ زن قابله٫ یا کدخدا هستند او زندگی مردم عادی را با تمام عشق ها و نفرت هایی که دارند و با تمام رنج ها و حماقتهایشان به تصویر میکشد. تولستوی مثل داستایفسکی به روانکاوی و فلسفه نمی پردازد و فقط چیزی را که می بیند روایت می کند.

داستان پولیکوشکا که به تازگی خواندم داستان یک عده آدم بدبخت است که در میان آنها قهرمان داستان که فرد دست کج و حقه بازی است به امر خطیری فراخوانده میشود و ارباب از او می خواهد که یک امانتی با ارزش 1500 روبل را برایش جا به جا کند!

هر مرد پخته و با تجربه ای که از نزدیک یک نظر به پولیکی می انداخت. از مشاهده دست و صورت و ریش انبوهش که از مدتها قبل اصلاح نکرده بود. از وضع کمربندش از علوفه ای که این طرف و آن طرف گاری ریخته شده و بالاخره از هیکل لاغر بارابان فورا پی به شخصیت سرنشین آن می برد و متوجه میشد که او نه فقط یک تاجر کلفت و سرمایه دار نیست بلکه کارگر معمولی هم نیست. فقط برده حقیری است که نه با هزاران روبل و نه با صد روبل حتی با ده روبل هم تجارت نمی کند.  ص 81

این کتاب را در 3 ساعت می توان خواند و داستان کوتاهی است.

اتاق شماره 6 نوشته چخوف

کتابی که اخیرا دارم میخونم اسمش اتاق شماره 6 نوشته آنتوان چخوف است البته مجموعه ای از 7 داستان است که داستان مشهور و خوبش همین است یعنی اتاق شماره 6 .

این کتاب در خصوص یک تیمارستان است که دکتر آنجا با بیماری آشنا می شود و کمکم صحبتهای آنها گرم می شود یکی از بیماران بسیار باهوش است و در واقع دیوانه نیست و کمکم آنها می فهمند که این دو سالم وبقیه آدمها بیرون از تیمارستان دیوانه هستند. کتاب حول حماقت انسان و پوچ گرایی مشهور روسی می چرخد و چون جنایت و مکافات و قهرمان آن داستان مردم و انسانهای معمولی را به سخره می گیرند و وجود تاریک آنها را نشان می دهند. اما رنج روشنفکران هم و متفکران نیز در این کتاب نمایان می شود به قول دکتر همین که کسی بگوید شما دیوانه هستید یا مجرم دیگر کارتان تمام است و ابدا نمی توانید خلاف آن را ثابت نید و باید تا آخر عمر بر اساس این استدلال احمقانه مردم در دخمه ای به سر ببرید.

چند پاراگراف ازکتاب رو می خواهم اینجا بزرام

زندگانی در این شهر کسالت آور و ملالت انگیز است در اجتماع ما هدف های عالی یافت نمی شود و مردم پیوسته به زندگی نامعلوم و مبهم و بی هدف دامه می دهند. زورگویی و تقلب وفساد و دورنگی خشن مردم. زندگی را یکنواخت جلوه می دهد. مردم پست و بی شرف در رفاه و آسایش زندگی می کنند غذاهای لذیذی می خورند و جامه های گران بها می پوشند اما افراد با شرف و پاکدامن با نان خالی هم به زحمت می توانند سدجوع کنند. این اجتماع به مدارس و روزنامه ها و تاترها و قرات خانه ها ی عمومی نیاز دارد که منظور از تاسیس آن ها اشاعه ی تقلب و ناپاکی و بی شرفی نباشد. باید روشنفکران به صورت نیرویی واحد گرد هم جمع شوند. بالاخره اجتماع باید بر نقایص خود واقف شود و در رفع انها بکوشد و از آینده ی وحشتناک خود هراسان باشد. ص 13

 

زندگی دام رنج اوری است. وقتی مرد متفکر به سن بلوغ رسید و رشد عقلی پیدا کرد بی اراده خود را در دامی میبیند که راه خروج ندارد. در حقیقت انسان بر خلاف اراده خویش در نتیجه یک سلسله حوادث به وجود آمده است. چرا؟ معلوم نیست!‌ او میخواهد مفهوم و هدف خلقت خود را بداند اما به او جواب نمی دهند یا در پاسخ سوالاتش جوابهای بی معنی و مهمل می شنود. هر دری را که بکوبد باز نخواهد شد. بالاخره مرگ که آنهم بر خلاف میل واراده ی اوست به سروقتش خواهد آمد. بنابراین همانطور که زندانیان وقتی با هم زنجیرهای خود دسته جمعی به راه بیفتند خیال می کنند که آزادتر و راحت ترند اگر مردم هم در زندگانی به تجزیه و تحلیل فکری بپردازند و با هم پیش بروند و اوقات خود را در راه تبادل افکار آزاد و ارزشمند مصرف کنند دیگر متوجه دام زندگی نخواهند شد. با این مفهوم عقل و خرد لذت بی نظیری خواهد داشت. ص 31

 

روانی :‌ شما چرا مرا اینجا نگه داشته اید

دکتر: برای اینکه شما بیمار هستید

روانی: آری! بیمار! اما هیچ می دانید که ده ها بلکه صدها دیوانه آزادنه گردش می کنند؟ فقط به سبب اینکه شما در اثر جهل و نادانی قدرت تشخیص ندارید نمی توانید آن ها را از مردم سالم تمیز دهید. بنابراین چرا میان این همه دیوانگان فقط من و این بدبخت ها مجبوریم در این زندان باشیم؟ شما و معاون شما و بازرس شما و همه ی این اراذل و اوباش که در بیمارستان شما کار می کنند از نظر فضایل اخلاقی به میزان غیر قابل قیاس از ما پست ترید پس چرا ما اینجا زندانی باشیم . شما آزاد بگردید؟ این چه منطقی است؟

دکتر: اصولا فضایل اخلاقی و منطقی وجود ندارد. همه چیز بسته به تصادف و اتفاق است. کسی که تصادفا در زندان افتاده باید زندانی باشد. کسی را همه که به زندان نینداخته اند می تواند آزادانه گردش کند همین. دکتر بودن من و بیمار بودن شما دلیل منطقی و اخلاقی ندارد و فقط مولود تصادف و حوادث اجتماعی است. ص 39

 

وقتی به شما بگویند که به امراضی نظیر عفونت کلیه و بزرگی قلب دچار شده اید و باید در فکر معالجه خود باشید یا اینکه بگویند دیوانه شده اید و جانی هستید. خلاصه وقتی مردم ناگهان توجه خود را به شما معطوف کردند در این صورت مطمن باشید که در محیط جادو شده ای افتاده اید که هرگز قدرت خلاصی از آن را نخواهید داشت. هر چه بیشتر برای بیرون آمدن از آن محیط کوشش کنید در پیچ و خم آن گمراه تر می شوید. پس بهتر است خود را یکسره تسلیم آن بکنید زیرا دیگر هیچ قدرت بشری قادر به نجات شما نخواهد بود. حال حقیقتا وضع من همینطور است . ص 71

 

 

کاندید- دیوانه ای آرام شده با قلم ولتر

کاندید نوشته ولتر

کاندید در زبان فرانسه به معنای ساده دل است و اسم این داستان هم در بعضی جاها ساده دل خوانده میشود.

این کتاب در خصوص شخصی به نام کاندید است که تمام جهان را زیر پا می گذارد و با انواع ادیان و آداب و رسوم آشنا می شود از فرانسه تا الدورادو آمریکا و خیلی جاهای دیگه کتاب کمتر از 200 صفحه است و نثر سریعی دارد من با خوندن این کتاب یاد ماجرای های عجیب زائر افسون شده نوشته لسکوف افتادم این کتاب هم پر ماجرا و عجیب است هر چند ولتر کمی فلسفه و طنز و سیاست ر اهم چاشنی داستان کرده است و هر چیزی که دلش خواسته گفته بعضی وقتها سرعت بالای روند داستان به حدی بود که فکر میکردم ولتر حتما کار دستشویی چیزی داشته و گرنه چه عجله ای برای حل و فصل این ماجرای پیچیده داشته است. شاید هم میخواسته فکر آخر و نهایی کتاب یعنی فرار از فلسفه و مقایسه و مطالعه احوال عالم و گرویدن به شخم زدن مزرعه خود را این چنین رواج دهد.

فلسفه کاندید این است که کاری به کار کشور دیگر ملتی دیگر و .. نداشته باشیم و اگر یک زمین کشاورزی داریم مشغول بیل زدن آن باشیم زیاد سراغ فلسفه و فضولی و اخبار نرویم . جایی از داستان پیرمرد ترک (مسلمان ) وقتی مخاطب کاندید و دارو دسته اش میشود و آنها سوالات عجیبی از او میپرسند و وقتی در مورد وزیر از می پرسند او چنین جواب می دهد:

نمی دانم هرگز نام هیچ مفتی و هیچ وزیری را ندانسته ام . من هیچ چیزی درباره واقعه ای که بدان اشاره کردید نمی دانم. تصور کلی من این است که آن کسانی که گاهی اوقات در امور عمومی و حکومتی دخالت و شرکت می کنند با نکبت نابود می شدند و استحقاق نابود شدن را هم دارند به هر روی هرگز توجهی به اینکه در اسلامبول چه می گذرد ندارم و فقط به این قانع شده ام که میوه ی باغ خود را برای فروش به آنجا بفرستم.

وقتی کاندید بعد از این گفتگو خوشحالی و برکت میوه های این پیرمرد را دید با خود فکر کرد که املاکش باید وسیع باشد و از او پرسید املاک جنابعالی باید خیلی وسیع باشد و پیرمرد هم جواب داد:

من فقط بیست ایکر(8 هکتار) زمین دارم که خودم و فرزندانم روی آن کار می کنیم. کار ما  را از سه شیطان بزرگ یا به عبارت دیگر از سه شر بزرگ یعنی کاهلی – بدذاتی – و فقر حراست میکند.

جانمایه این دو داستان این صحبتهای ساده آخر کتاب است یعنی فرار از فلسفه و فضولی و مقایسه مردم و مطالعه مردم و .. و عمل کردن است یعنی همان بیل زدن باغ خود.

البته شاید این فلسفه در زمانی به ولتر فشار آورده که فرانسه به واسطه مستعمراتش غرق در اشرافیت و بطالت و فلسفیدن به سبک یونانی و نه غربی بوده است و این بطالت جماعت روشنفکر ناراضی را در روسیه و فرانسه به وجود آورده و اکثر نویسنده های خوبی شدند و اوضاع جاری خود را به نقد کشیدند. به هر حال این کتاب کوچک در زمان خود ولتر 20 بار تجدید چاپ شد و بعد از او هم در زمره شاهکارهای ادبیات جهان شناخته شده و جزو لیست بهترین کتابها یا تاثیر گذارترین کتابهای دنیا بر اساس سایت Goodreads است . اولین کتاب این لیست انجیل است دومین کتاب فکر کنم کتاب اصل انواع داروین بود و سومین کتاب قرآن و …. تا آخر کتاب کاندید هم توی این لیست است. جالب بود که برای نویسنده قرآن و انجیل نوشته بود ناشناس.

ولی ولتر اگر در زمان حال بود و می دید اکثر کارهای یدی از بین رفته و کارها فکری و پشت میز نشینی و کار با تلفن و کامپیوتر و … زیاد شده و یقه سفیدها دارن یقه آبی ها را می خورند و سهم خدمات بیشتر از صنعت شده حتما گیج میشد البته حتما یه راه حلی هم برای مردم  پیدا می کرد و مثل ما ساکت نبود 🙂

خلبان جنگ اثر اگزوپری

اگزوپری و دیدن جهان از آسمان

پ ن :‌کاش این نویسنده با خلبان جنگ شناخته میشد نه شازده کوچولو حداقل کاش در ایران مردم به خلبان جنگ اولویتی بیشتری میدادند هر چند شازده کوچولو به نقل از ویکی پدیا سومین کتاب پرخواننده دنیاست.

این کتاب سراسر حول فداکاری و انسان دوستی ونوع دوستی است. نویسنده که خود خلبان بوده است در خلال پروازهای شناسایی مربوط به جنگ دوم جهانی افکار خود را می نویسد او از آسمان دنیا را می بیند و اوایل کتاب با یک لحن ضد جنگ از وضعیت موجود انتقاد میکند. کم کم وقتی جلوتر می رویم حس فداکاری و انسان دوستی نویسنده نمایان می شود و وارد موضوعات فلسفی می شود او تقریبا از افکار فلسفی موجود انتقاد می کند و میگوید همانگونه که یک انسان باید برای یک انسان فداکاری کند یک جمع هم باید برای حتی یک انسان فداکاری کند او جمع گرایی و فردگرایی را ترکیب کرده و ترکیب آن را یک جامعه انسانی می داند.

جمع گرایی کمونیست و چپ ها و یا فرد گرایی مکتب اومانیست او با هشیاری توضیح میدهد که چرا هم فرد مهم است و هم جمع و به زیبایی هم توضیح می دهد. اصول اگزوپری در تمام زندگی فداکاری و عمل گرا بودن است و حیف که این نویسنده روشنفکر فرانسوی فقط 44 سال عمر میکند و این رمان هم 2 سال قبل از سقوط هواپیمایش نوشته شده با هم بخش های زیبایی از کتاب را بخوانیم  که واقعا خواندنی است.  و این کتاب اراده و شهامت و اعتماد به نفس را میتواند در دل انسان روشن کند.

ما در دل تاریک یک سازمان اداری زندگی می کنیم سازمان اداری حکم ماشین را دارد. هر چه کامل تر و بی نقص تر باشد به همان اندازه بیشتر دخالت بشری را منتفی می کند در سازمان اداری کامل و بی نقصی که انسان در آن نقش چرخ دنده را دارد تنبلی نادرستی و ظلم فرصت عرض اندام ندارد. اما همان طور که موتور ساخته شده است تا یک سلسله حرکات را اداره کند که یک بار برای همیشه پیش بینی شده اند سازمان اداری نیز چیزی خلق نمی کند بلکه فقط اداره می کند. فلان کیفر را برای فلان جرم معین می کند و فلان راه حل را برای فلان مساله در نظر می گیرد. یک سازمان اداری برای حل مسایل تازه به وجود نیامده است. اگر قطعات چوب را در ماشین فلز خم کن وارد کنیم از آن طرف اثاث ساخته شده بیرون نمی آید. برای تنظیم ماشین جهت انجام دادن کار لازم است که یک نفر این حق را داشته باشد که آن را به هر طرف بچرخاند اما در یک سازمان اداری که برای چاره جویی در برابر زیان های ناشی از دخالت اراده بشر طرح ریزی شده است چرخ دنده ها دخالت بشر را نمی پذیرند آن ها دخالت ساعت ساز را نمی پذیرند. ص 77

 

این سربازان با رنجی که می کشند نمیدانند قهرمانند یا فراری. اگر مدال بگیرند چندان تعجب نخواهند کرد همان طور اگر کنار دیواری انها را به صف بدارند و دوازده گلوله در مغزشان خالی کنند یا از حال آماده بیرونشان آورند هیچ چیز مایه حیرتشان نخواهد شد. مدت هاست که از مرز حیرت گذشته اند. ص 112

 

 فقط پیروزی است که پیوند می دهد. شکست نه تنها انسان را از انسانهای دیگر بلکه خود او را نیز از خودش جدا می کند. اگر فراریان به حال فرانسه ای که در حال ویرانی است نمی گریند به این سبب است که شکست خورده اند. به این سبب است که فرانسه نه در پیرامون آنها بلکه در خود آنها شکست خورده است. ص 114

 

برای مردها حمایتی نیست همان که مرد شدی تو را به حال خود رها می کنند. 130

 

 

پیروزی هایی هست که انسان را به شور می آورد . پیروزی های دیگری هم هست که انسان ر ا به پستی می گرایاند. شکست هایی هست که می کشد و شکست های دیگری هم هست که بیدار می کند. زندگی با اعمال بیان می شود نه با اوضاع. تنها پیروزی که درباره آن نمی توانم شک داشته باشم قدرتی است که در دل دانه ها آشیان دارد. همین که دانه ای در دل خاک تیره کاشته شد پیروز است. اما گذشت زمان باید تا شاهد پیروزی وی در وجود گندم شویم. ص 164

 

من معنای سرشکستگی را درک می کنم . سرشکستگی این نیست که خود را خوار و بی مقدار بشماریم. سرشکستگی اصل و مبنای عمل است. اگر به قصد تبرئه خود سرنوشت را مسئول بدبختی های خویش بدانم خود را تسلیم سرنوشت کرده ام. اگر خیانت را مسئول آن ها بدانم تسلیم خیانت شده ام. اما اگر گناه را بر عهده بگیرم حق انسان بودن خود را خواستار شده ام. می توانم برای آنچه جزو آن هستم کاری بکنم. من سازنده جامعه بشری هستم. ص 170

این کتاب  وظیفه انسان و دلیل وجود او را دوباره به انسان یادآور می شود.

 

تفکرات تنهایی نوشته روسو

پ ن : اینقدر از روسو در وب فارسی نوشتم که امروز وقتی داشتم برای تصویر روسو جستجو می کردم یک دفعه دیدم عکس خودم رو تو نتایج گوگل آورده!‌

تفکرات تنهایی روسو

این کتاب را میتوان بعد از اعترافات خواند یعنی ادامه همان تفکرات است البته بی خیال تر و آرام تر. روسو آخرهای عمر خود را طی می کند و حوصله ثابت کردن چیزی را به کسی ندارد. حتی حوصله تفکر و بحث کردن با مردم را هم ندارد. البته در این کتاب هم نظریاتش در خصوص آرامش و شادی و زندگی جالبه . کتاب قرارداد اجتماعی آخرین کتابی است که حتما باید از روسو بخوانم.

روسو در این برهه زمانی از مردم رانده شده و به تنهایی خود مشغول است و تنها دغدغه او آرامش و شادی در این لحظات پایان عمر است و به شدت هم از مردم گریزان است یعنی مردم را به شکل دزدی میبیند که میخواهند آرامش او را بگیرند.

با هم قسمتهایی از کتاب را بخوانیم.

یقین دارم که صبر و حوصله حالت تسلیم و رضا و عدالت کامل تنها ثروتی است که انسان از این جهان با خود همراه می برد و اینها چیزهایی است که آدمی قادر است آنرا همه روزه بیشتر و کاملتر سازد و بدون اینکه کوچکترین ترس و واهمه از مرگ داشته باشد خود را به سر حد کمال خوشبختی برساند. ص ۵۳

 

لحظات کوتاه و پر از التهاب و عشق هر چه زنده و شدید باشد فقط نقاط درخشنده ای در خطوط زندگی انسان است اما آنها خیلی کم و بسیار سریع اند و نمی تواند حالتی را تشکیل دهد و سعادت و خوشبختی که قلب من تاسف آن را می خورد هرگز نمی تواند شامل این لحظات زودگذر فراری باشد. ص ۹۶

 

بدبختی در اینجاست به محض اینکه دایره افکار قطع می شود بدبختی ها یکی بعد از دیگری به سوی من سرازیر می شود قانون طبیعت این است وقتی وسیله ای از دست رفت مرارت ها به انسان حمله ور می شود. ص ۱۰۱

 

اگر من همانطوری که حالا هستم آزاد و ناشناخته و منزوی بودم غیر از عمل نیک کاری از من سر نمی زد زیرا در قلب خودم ریشه هیچ نوع بدی و بدکاری را ندارم. اگر مانند خدا صاحب قدرت و نادیده بودم البته مانند او آدم نیکوکاری می شدم . طبیعی است که فقط قدرت و آزادی است که انسانها را خوب و نیکوکار می سازد و برعکس ناتوانی و اسارت غیر از شرارت چیزی به بار نمی آورد. ص ۱۱۴

 

وقتی با قلب پاک با شما معامله کنند سایر مشکلات زندگی هر چه طولانی باشد قابل تحمل است و انسان نارحتی جسمی را در برابر آرامش روح بزودی از یاد خواهدبرد ص ۱۷۱

 

کتاب ۲۰۰ صفحه دارد و من توی سایت Goodreads به این کتاب ۳ ستاره دادم

 

سلاخی کردن یک نهیلیست با قلم پریشان تورگینف

پدران و پسران نوشته تورگینف

به تازگی و شاید در عرض دو روز این کتاب 300 صفحه ای را خواندم!‌ البته نه به این خاطر که زیاد جالب بود و مجذوبش شدم بلکه بیشتر به این خاطر که این چند روز حالم خوش نبود و احتیاج به آرمش داشتم که عموما این آرامش را با کتاب خواندن به دست می آورم.

بازارف نهیلیست و شکنجه دادن آن توسط نویسنده! 

بازارف قهرمان داستان پیرو نهیلیست و پوچ گراست. گویا اولین بار این واژه توسط تورگینف وارد ادبیات شده است بازارف علاقه اش به نفی کردن محیط اطراف و یا همه چیز است. همچنین میتوان او را عملگرا دانست و او اوقاتش را صرف بررسی علوم طبیعی مثل شیمی و فیزیک . گیاه شناسی میکند و ارزشی برای احساسات و عواطف و عشق و همچنین متافیزیک و روح و اخلاق و هر آنچه از  حوزه ماده و طبیعت خارج باشد قایل نیست.

شاید بشود گفت که او یک ماتریالیست نهیلیست است. ولی اینکه تورگینف نویسنده رمان چرا بازارف را محکوم به تنهایی میکند نمی فهمم در همان حال که آرکادی به عشق خود می رسد قهرمان پوچ گرای داستان یعنی بازارف در تنهایی غرق می شود. و در آخر داستان نویسنده عشق را مدح و ستایش می کند اگر بخواهیم تورگینف و روحیات او را روانکاوی بکنیم شاید برای من قابل لمس نباشد که کسی که تا آخر عمر به تنهایی زندگی کرده و ازدواج نکرده چگونه میتواند اینگونه عشق را ستایش کند و یا در مورد ازدواج صحبت کند. شاید تورگینف به این موضوع فکر نکرده که پوچ گرا بودن بازارف می تواند او را نسبت به ازدواج خنثی نشان دهد و حداقل او که شیفته طبیعت است و افکارش در خصوص روابط بین زن و مرد شبیه روسو است قاعدتا نباید سرسختی نشان دهد شاید از عشق چشم پوشی کند ولی محروم کردن این حیوان طبیعی از شهوت منصفانه نیست! و خطای بزرگی برای نویسنده است (لرمانتف این خطا را در قهرمان دوران انجام نداد) بازارف می توانست تسلیم عشق نشود ولی به آسودگی به  شهوت روی آورد و حتی به خاطر همان شهوت نیز ازدواج کند در واقع تعقیب امیال طبیعی بیشتر برای بازارف مناسب بود تا عشق و غرور. شاید من دوست داشتم که بازارف شبیه قرمان عصر ما نوشته لرمانتف با هر زن و دختری که میبیند بیامیزد چرا که استعداد و جذبه ی این کار را نیز داشت و به واقع پوچ گرای کاملتری میشد. بدون عشق و بدون پشیمانی! ولی تورگینف با به دام انداختن او در عشق لذت شهوت را نیز از او گرفت و بی دلیل نیز او را به کشتن داد چون نمیدانست که باید با او چه کار کند!‌

میخواهم به رسم سابق پاراگرافهایی که خوشم آمد اینجا براتون بزارم

این روابط اسرارآمیز بین زن و مرد یعنی چه؟‌ما طرفداران طبیعیت می دانیم این چه نوع روابطی است. تو بیا و ساختمان چشم را مطالعه کن. خواهی دید آن نگاهی که تو اسرارآمیزش می نامی اصلا وجود ندارد . این ها رمانتیزم است٫ مزخرف است٫ گنداب و تخیل است! پدران و پسران – تورگینف – 62

 

 چه کاری است که انسان راجع به آینده ای فکر کند و صحبت کند٫‌ که به اختیار او نیست. اگر فرصتی دست داد و کاری انجا م شد چه بهتر و اگر هم انجام نشد انسان اقلا دلش خوش است که بیهوده مزخرفاتی نگفته است. 157

 

آهان مرحبا!‌ بر این مورچه که مگس نیمه جانی را می برد. بکش او را و ببر برادر! اهمیت نده که کمی استقامت می کند و از این که تو به عنوان حیوان حق داری احساس همدردی نکنی استفاده کن و مانند ما که خود را خرد میکنیم نباش!‌ 192

صفحات آخر رو که بازارف در حال مرگ است و با معشوقه اش صحبت میکند خیلی جالب است ولی حوصله ندارم که آن را برایتان بنویسم از طرفی هم چون صحبتها پیوسته است انصاف نیست چیزی را از صفحات پایانی جدا کنم.

البته دیگر چیزی از تورگینف نخواهم خواند.

قهرمان دوران – بدون ترس بدون امید

قهرمان دوران نوشته لرمانتوف

پچورین قهرمان داستان فرد پوچگرایی است که برای هیچ چیزی ارزش قایل نیست٫ به راحتی دختران و زنان زیبا را به دست می آورد آنها را عاشق میکند و رها میکند او هیچوقت عاشق نمی شود و عواطف انسانی دیگران را به چالش می کشد. پچورین یک روشنفکر فیلسوف نیز هست و صحبت او در موردمسایل مختلف و معنی زندگی خواندنی است.

به شخصه این قهرمان دوران را دوست دارم و خیلی اوقات هم با او همزاد پنداری کردم او صریح تر و قاطع تر از راسکولنیکف در داستا یوسکی است باهوش تر از قهرمان داستان بیگانه اثر آلبر کامو است و خوشبخت تر از ایلیا در داستان سه رفیق اثر ماکسیم گورکی است حتی میتوان گفت شجاع تر از شخصیت داستان های کافکا در کرانه و ناتور دشت است.او واقعا یک قهرمان واقعی و محبوب است که همه چیز را به دست می آورد و همه چیز را از دست می دهد بدون ترس و بدون امید یک پوچ گرای متکی به نفس است.

مثل سابق میخواهم چند پاراگراف از کتاب را اینجا بگذارم.

دکتر جان به این نکته توجه کنید که اگر ابلهان در این جهان وجود نمی داشتند زندگی چقدر کسالت آورمی بود. مثلا من و شما دو تا آدم عاقل هستیم. پیش از وقت می دانیم که سر هر موضوع الهی بی پایانی می توان بحث کرد و به این سبب بحث نمی کنیم. ما دو نفر تقریبا همه اندیشه های پنهانی یکدیگر را می دانیم. برای ما یک کلمه حکم یک داستان را دارد. هسته ی هر یک از احساسات یکدیگر را حتی در صورتی که توی سه لفاف پیچیده باشد می بینیم. آنچه اندوه انگیزتر است به نظرمان خنده آور می آید و هر چیز مضحکی انده آور می نماید و روی هم رفته من و شما به همه چیز بی اعتنا هستیم جز به خودمان. بدین طریق بین ما مبادله افکار و احساسات محال است. آنچه می خواهیم درباره ی یکدیگر بدانیم می دانیم و بیش از آنچه می دانیم نمی خواهیم بدانیم. تنها یک راه باقی می ماند: خبر را نقل کنید. حالا بیایید و خبر تازه ای به من بدهید. ص 100

 

من دشمنان خود را دوست دارم ولی نه آن طوری که آیین مسیح دستور می دهد. دشمنانم موجب تفریح من هستند و خونم را به هیجان می آورند. باید همیشه مواظب بود معنی هر نگاه و هر سخنی را دریافت. نیات طرف را حدس زد. توطئه را بر هم زد خود را فریب خورده  نشان داد و ناگهان به یک ضربه کاخ رفیع موذی گری ها و نقشه های پنهانی را که به بهای رنج فراوان ساخته شده از هم پاشید…زندگی را من در این می دانم . ص 139

 

از آن زمان که شاعران شعر می گویند و زنان آن شعرها را می خوانند آن قدر فرشته شان خوانده اند که آنان نیز واقعا از فرط ساده دلی این تعارف را باور کرده اند و از یاد بردند که همین شاعران در برابر پول٫ نرون را نیمه خدا نامیدند. ص 144

 

کلمه ازدواج اثر سحر آسایی در من دارد. هر قدر دلداده زنی باشم. اگر کوچک ترین اشاره ای کند که باید به زنی بگیرمش با عشق وداع می کنم! قلبم چون صخره ای خار می گردد و دیگر هیچ چیز قادر نیست باری دیگر جانش بخشد. به هر گونه فداکاری حاضرم جز این. حاضرم بیست بار زندگی و حتی شرافت خویش را به خطر بیندازم… ولی آزادی خود را نمی فروشم. 151

 

من از طوفان زندگی فقط چند فکر توشه گرفتم و هیچ گونه احساساتی نیندوختم. دیری است که با سر زندگی می کنم نه با دل. من شهوات و کردارهای خود را با کنجکاوی بی طرفانه سبک و سنگین و تجزیه و تحلیل می کنم. در وجود من دو نفر نهفته اند. یکی به تمام معنی زندگی میکند و دیگری می اندیشد و درباره ای اولی قضاوت میکند.ص 162

این کتاب 200 صفحه ای به اندازه ای عالی است و به حدی با روحیاتم سازگار است که میتوانم همه آن را بنویسم ولی هیچ لطفی مثل خریدن کتاب و خواندنش نیست پس بیخودی خودتان را به این پاراگراف ها مشغول نکنید و کتاب را بخوانید!