ابلوموف در دنیای جدید

عکس مربوط به ملاقات تاریخی ژان پل سارتر و چگواراست .

نقل شده وقتی “چه گوآرا” سیگار “سارتر” رو روشن می کنه، “سارتر” میگه:” انسان مثل سیگار میمونه، از لحظه ای که روشن میشه از همون لحظه رو به نابودی میره””ژان پل سارتر” فیلسوف، اگزیستانسیالیست، رمان‌نویس، نمایش‌نامه‌نویس و منتقد فرانسوی بود.او به آزادی بنیادی انسان اعتقاد داشت و باور داشت که «انسان محکوم به آزادی است. »پس از کشته شدن “چه گوآرا” ، “سارتر” درباره او اینگونه اظهار نظر نمود:”چه گوارا کاملترین انسان عصر ما بود.”

پ ن ۱ :‌ 

به یاد دارم که در ژانویه ۱۹۱۰ روستایی پیر ابلهی به من گفت که خیال دارد به محافظه کاران رای بدهد(کاری که خلاف منافع او بود) زیرا به این نتیجه رسیده است که اگر لیبرالها پیروز شوند تا یک هفته بعد آلمانها مملکت را اشغال میکنند گمان نمی برم که آن مرد حتی یک بار هم در انتخابات شورای محلی خود رای داده باشد.هرچند از مسائل آن انتخابات شاید تا حدی سر در می آورد. این مسائل او را به هیجان نمی آورند زیرا چنان نبودند که هول و هراس عمومی را برانگیزند یا افسانه هایی را پدید آورند که این هول و هراس از آنها تغذیه می کند. ص ۲۹۴ – کتاب قدرت نوشته راسل.

پوچی از نوع جدید: 

کم نیستند افرادی که به جای شخم زدن مزرعه خود به فکر وضعیت کشاورزی در مریخ هستند  و یا به جای فکر کردن به انتخابات شورای روستایشان در حال تحلیل انتخابات گشورهای دیگر هستند و یا به جای حل مشکلات خانوادگی و یا سه چهار نفر اطراف خود به فکر چاره ای برای نجات جهان هستند. یاد آن کشیشی افتادم که میخواست جهان را عوض کند و کم کم متوجه شد که باید از خودش شروع کند.  اما در قصه ی ما این بار به جای پیرمرد ابله به گفته راسل شخص روشنفکری ایستاده است٫ کسی که با طرح مسایل دور از خود چه از نظر جغرافیایی و چه از نظر مکانی و زمانی و چه از نظر شرایط سیاسی و اجتماعی ترجیح می دهد یا از واقعیت های موجود فرار کند و یا با کنار گذاشتن مشکلات و By pass کردن آن نفسی راحت بکشد . قطعا فکر کردن به اینکه چرا ناسا از مایکروسافت هولو لنز میخرد جذاب تر از واقعیت های موجود جامعه است حتی جذاب تر از طرح مشکلات واقعی شهر و روستای خود است. اصلا چرا من فرار نکنم چرا این موضوع ها را به دست تکامل و یا جبر تاریخی مارکس نسپارم یا آن را به سرنوشت واگذار نکنم من کی هستم من که نمی توانم اندکی تاثیر داشته باشم یا چیزی را بفهمم پس همین بهتر است که شبیه ساکنین برره روی زمین سفت بنشینم و آسمان را نگاه کنم و یا مسایل را به حال خوشان بگذارم شاید برای نسلهای بعد این مشکلات حل شود راستش را بخواهی من چیزی نبودم و نیستم مسولیتی هم جز خوردن و خوابیدن و تولید مثل ندارم اصلا غصه ی چه چیزی را باید بخورم وقتی همه ما پشیزی ارزش نداریم و از بین میرویم؟

گاهی اوقات آنقدر سرمست و خوشحال می شوم وقتی در خصوص ۱۰۰۰ سال بعد یا ۱۰۰۰ سال قبل صحبت می کنم که نپرس! هر جایی که می خواهی مرا ببر فقط مرا در زمان حال قرار نده مرا با این واقعیت زشت روبرو نکن چون من زیبا تحمل دیدن این همه زشتی را ندارم. اسم و مشخصاتم را حذف کن طوری که معلوم نباشد که کی هستم مرا به قهقرا پرت کن. راستش را بخواهی دوست دارم در داستانهای موراکامی مثل شبه رفت و آمد کنم در عالم برزخ سوت بزنم یا حتی شبیه تکه سنگی کوچک ولی ۱۰۰۰ ساله باشم که در گوشه ای افتاده و کسی با او کاری ندارد بی مسولیت و رها !‌ لازم نباشد که حرکتی کنم لازم نباشد که حتی میز نهارخوری را تمیز کنم اصلا چرا باید آن را تمیز کنم وقتی دوباره کثیف می شود.

بعضی وقتها هم دوست دارم در جلسات ۴ نفری یا ۵ نفری در خصوص سوراخ شدن لایه ازن صحبت کنیم اصلا اینکه هوای شهر من کثیف است به من چه ربطی دارد یا شهرداری اگر آشغال کوچه ما را جا به جا نمی کند و خالی نمی کند که دیگر مشکل من نیست مرا رها کنید تا به گرم شدن کره زمین و آب شدن یخ ها در قطب جنوب بیندیشم به من چه که آسانسور ساختمان خراب است و لباسهایم را نشسته ام اصلا این کارهای کوچک و پیش پا افتاده وظیفه من نیست اصولا مرا برای کارهای بزرگ درست کرده اند من روشنفکر بی عمل و بی مسولیت عصر جدیدم پوچ و بی مصرف هم اگر هستم اشکالی ندارد اصلا مگر قرار است من عمل داشته باشم؟ پس بقیه چه غلطی میکنند؟‌ کسی که هم که روشنفکر بود و هم انقلابی بود و در کنارش هم عمل داشت آخر سر که چی ؟ بالاخره کشتنش و نفله شد در نهایت اگر چهره ش روی تی شرت و کلاه و .. هم رفته باشه که رفته به نظر من که خیلی خیلی می فهمم هر حرکتی محکوم به مرگ است و فقط باید حرکت نکرد تازنده ماند. اون یارو چگوارا هم اگر گفته جان هر انسانی میلیون ها مرتبه با ارزش تر از تمامی دارایی ثروتمندترین مرد جهان است  به نظر من چرته چون من خودم توی دو تا پست بلاگم به شدت این موضوع رو محکوم کردم و حتی ثابت کردم که چرند میگه حتی دوستم و چند نفر دیگه هم اومدند و کامنت گذاشتند حالا اگه کسی اعتراض نکرد دیگه تقصیر خودشونه اصلا اگه دروغ میگم چرا چگوارا خودش نیومد منکرش بشه پس دیدی که من راست میگم! حالا  چرا اینا رو میگم ؟ چون من میگم شاید من نتونم از عهده آشغالهای جمع شده سر کوچه بر بیام ولی همونطور که دیدید می تونم پشت اینترنت بنشینم و مثلا چگوارا یا هر نادان دیگری رو زیر سوال ببرم اصلا تخصص من اینه. من پوچ گرای عصر جدیدم بی عمل بی مسولیت و حراف.

میدانم که سنگ بزرگ نشانه ی نزدن است و به همین خاطر هم دوست دارم در مورد سنگهای بزرگ حرف بزنم و اصلا به شما ربطی ندارد. صحبت کردن در خصوص سنگهای کوچک برایم مسولیت ایجاد می کند به هر حال دیگران میخواهند کاری بکنم اما تکان دادن این سنگ های بزرگ کار من نیست کار شما هم که ۱۰۰ درصد نیست و کسی هم از من چنین توقعی ندارد. مثلا اگر ازم پرسیدند چرا ماشینت کثیف است من در خصوص کثیف بودن شهرهای روسیه حرف میزنم و اگر هم گفتند چرا کار نمیکنی من آمار بیکاری را طبق ویکی پدیا در ۱۰ سال گذشته نشان خواهم داد. حتی اگر بگویند چرا دکتر نمی روی و احتمالا مریضیت خوب می شود من در خصوص نرخ اشتباهات پزشکان در آمریکا صحبت خواهم کرد حتی پست جالبی نیز در این خصوص نوشته ام اصلا این سنگ بزرگ را بلند کردن خودش یک فن و مهارت خاص است که جدیدا همه مدیران و افراد حکومتی هم این را از من یاد گرفته اند من میتوانم این فن را هم به تو نشان دهم اما ولش کن حوصله ندارم باید خوابید در شان من نیست که با تو سخنی بگوییم!

تو را به مقدساتت قسم میدم که بگذار من در توهمات مالیخولیایی خود در جهان بعد از مرگ و جهان قبل از تولد گردش کنم مرا پیش همسایه ها و افراد معمولی نبر من گریزانم از همه از مردم از تو من میترسم وقتی مردم باهام حرف می زنند  در شان من نیست که اصلا بین مردم باشم مرا راحت بگذارید تا به مشکلات لاینحل دنیا بیندیشم و در خصوص مشکلاتی که در شعاع ۱۰۰۰ کیلومتری من است اصلا سخنی نگویید که ناراحت می شوم اصلا این موضوع ها کار و تخصص من نیست مرا برای میلیون ها کیلومتر آن طرف تر ساخته اند و فقط به خاطر لطفی که به شما دارم پیشتان نشسته ام و شما را مفتخر کرده ام و الان هم موقع خواب است چون فعالیت امروزم زیاد بوده و میترسم که من نابغه را از دست بدهید.

ابلوموف

این مریضی و پوچی نوع جدید است پوچی و بی خیالی روشنفکرانه. در واقع یک نوع ابلوموفیست جدید طوریکه شبیه ابلوموف برای نجات همسر خود نیز حاضر نیستید از خواب بعد از ظهر بگذرید. این پوچی از نوع فرار از مسولیت است. نشانه ترس وبی مسولیتی و تنبلی است. نشانه این است که عنکبوت ها به دور دست و پایتان طناب کشیده اند و شما هم فکر میکنید از پشت سیستم می توان مشکل آشغال توی کوچه را حل کرد.

 

توانایی فکر کردن

پ ن : همه برای زندگیشان برنامه ریزی دارند تا زمانیکه مشت محکمی به صورتشان نخورده.

همیشه و در هر قسمتی از زندگی برای ما مشکلاتی پیش می آید که غیر قابل پیش بینی و سخت و رنج آور است و امکان دارد هست ونیست و یا عواطف و شخصیتمان نابود شود لحظاتی که فکر و مغز از کار می افتد و دیگر نمیتوان آنالیز کرد یا فکر کرد لحظاتی که به آن می توان لحظات شکست یا Fail شدن زندگی نامید٫‌ در آبهای آرام شنا کردن را همه بلدند و میتوان صدها مثال و نمونه برای آن آورد ولی سوال این است که در چنین تلاطمی و در چنین لحظاتی چه کار باید کرد ؟

تعریف مسئله:

فکر کنم از انیشتین نقل شده بود که باید ۹۰ درصد از زمان را به تعریف مسئله اختصاص داد مسئله اگر به خوبی تعریف شود و بارها آن را تعریف کرد و بدانیم مشکلمان دقیقا چیست در پاره ای از اوقات خود به خود  حل خواهد شد و میدانم که این مسئله اصلا مسئله ما نیست! یعنی عموما در همان تعریف مسئله مشکل حل می شود. مشکل بالا رفتن دلار و یا ارزان و گران شدن طلا نمی تواند مسئله ما باشد چون اساسا کلید حل آن در دست ما نیست و فکر کردن به آن هم بیهوده است.

جدا کردن موضوعات مختلف

حرف دوستان و نزدیکان شما٫ توصیه خانواده و رسانه ها٫ و قوانینی و عرف جامعه٫ تجربه های منفی حول موضوع مشابه٫ خرافات و بدشانسی٫ استرس های زمانی و مکانی٫‌ ترس٫ شجاعت بیش از حد٫ تصور شما از یک موضوع٫ انتظار دیگران از شما و …. تمام این حاشیه ها را باید با چاقوی تیز اندیشه از مسئله جدا کرد و آن را دور انداخت اینها روش حل موضوع را به بیراهه خواهند برد. ذهنتان را در تنهایی و در عمیق اندیشیدن یا در یک فضای سفید قرار دهید و تمام سوگیری و تعصب خود را به دور بیاندازید گرسنگی و تشنگی و نیازهای دیگر را برطرف کنید طوری که هیچکدام نتواند ذهنتان را به بیراهه ببرد و بعد از عریان شدن اندیشه فکر کردن را آغاز کنید و با بیرحمی تمام موضوع ر ااز زاویه های مختلف بررسی کنید.

تصمیم گیری در بحران

در مواقع بحرانی معمولا انسان رو به تصمیمات احمقانه و احساسی و هیرستیک می آورد و عاقل ترین انسانها را می توانیم شاهد باشیم که در عرض ۱ دقیقه خود را به هلاکت و بدبختی کشانده اند فقط به این دلیل که نتوانسته اند این لحظات شکست یا Fail را رد کنند. آنها توان تحمل کردن مشکلات را ندارند و سریعا می خواهند از آن فرار کنند به نظرم هیچ اشکالی ندارد که ما یک روز یا یک هفته خودمان را بدبخت ترین انسان فرض کنیم و تسلیم شویم . راهمان را عوض کنیم و شبیه بچه ای نباشیم که با حرکات عجولانه و گریه و زاری چیزی را به زور میخواهد به دست آورد و در کنار آن همه چیزش را می بازد نباید برای یک چیز با ارزش ۱ هزار تومان ۱ میلیون تومان پرداخت کنیم اصل موضوع همین است و گرنه همه میدانند که برای به  دست آوردن باید چیزی را از دست داد. تسلیم شدن در برابر شکست و توقف و تفکر به معنی متوقف شدن ابدی نیست بلکه به این معنی است که در مورد پیشامدی فکر کنیم و ببینیم حقیقت چیست و موضوع واقعا تا چه حد بزرگ و حیاتی است.

برنولی

تصمیم گیری و تشخیص موقعیت مثل حل تمرین های ریاضی ساده نیست و پاک کردن ذهن و افکار احمقانه ای که مردم و رسانه ها و دوستانتان صبح تا شب در مغز شما فرو میکنند زمان بر است و این نظافت مغز محور اصلی تصمیم گیری عاقلانه هم هست. در ریاضی تابع برنولی داریم که میگه :

ارزش یک تصمیم = احتمال وقوع نتیجه * ارزش آن نتیجه برای من

خوب اینطوری خیلی ساده میشه مثلا من در یک آزمون شانس ۲ درصدی دارم و ارزش آن نیز برای من از ۱۰۰ واحد ۹۰ واحد است.

ولی قضیه اینه که ما در تخمین هایمان نه سواد عددی داریم و نه می فهمیم که ارزش یک موضوع چقدر است. همانطور که گفتم خطاهای شناختی مغز باعث می شود که نه درک درستی از اعداد داشته باشیم و نه ارزش یک موضوع را بفهمیم

حقیقت و واقعیت

راسل می گوید عقیده ها همیشه طرفدار خودش را دارد عقیده من عقیده تو و عقاید آنها ما عقاید خود را دوست داریم و دنیا پر از تبلیغ عقاید مختلف است ولی حقیقت متعلق به هیچ کس نیست حقیقت همه را می تواند زیر سوال ببرد حقیقت صاحبی ندارد برای همین کسی به خاطرش نمی جنگد و کسی از آن دفاع نمی کند حقیقت عموما بر خلاف عقاید ماست عقاید دوست داشتنی که حاضریم به خاطرش هر کاری بکنیم چون آنها را دوست داریم فارغ از اینکه حقیقت دارد یا نه اینجاست که تعصب و دوست داشتن عقیده ای مشخص و تک و جهی نگاه کردن به مسائل چهره زشت خود را نمایان می سازد. هر جنگ و مشکلی هم که در جهان وجود دارد بر سر عقیده است نه حقیقت چرا که حقیقت تمام عقاید را رد خواهد کرد همانطور که سقراط می گوید: چیزی که با تمام وجود خود به آن ایمان و اعتقاد داری الزاماحقیقت نیست.

پایان

بعد از روشن شدن مسئله تمام تمرکز ما باید روی این موضوع باشد که چه کار میتوان کرد به جای انکه فکر کنیم چه کار نمی توان کرد باید به شدنی ها و به کارهایی که همین الان میتوان انجام داد فکر کرد من میدانم که اگر آتش نشانی و پلیس و بیمارستان و … خوب عمل میکردند این اتفاق نمی افتاد ولی آیا در حال حاضر این موضوعات و اینکه شرایط مطلوب چگونه باید باشد می تواند کمکی بکند باید با هر چیزی که داریم و در هر نقطه ای که هستیم هر کاری از دستمان بر می آید انجام دهیم حتی اگر تاثیر اون کار به اندازه ۱ درصد باشد مهم نیست چرا که در عموم مسایلی که ما فرض میکنیم اختیارمان ۱۰۰ درصد است نهایت اختیارمان بین ۱۰ تا ۲۰ درصد است و موفقیت و رضایت و شادی نیز تمام بستگی به این اختیارات حداقلی دارد من نمی توانم به گذشته برگردم ولی امروز را می توانم با تفکرعوض کنم و من در حال مسابقه نیستم من بهترین فرد نیستم من بهترین وضعیت خودم هستم بهترین چیزی که میتوانم باشم  نه بهترین کسی که وجود داردو باید قبول کرد که من نمیتوانم خیلی از چیزها بشوم بر خلاف تصورات آنتونی رابینز و دوستان!‌ من با تاسی که دارم باید خوب بازی کنم بازی دیگر و تاسی دیگر متعلق به کس دیگری است که نه به من ربطی دارد و نه اساسا مهم است.

 

 

بچه ی بی شعور

بچه ی بی شعور 

قبلا در پستی جداگانه در مورد استفاده از اختیارات حداقلی مطلبی را نوشتم ولی اینجا می خواهم بیشتر این قضیه را باز کنم.

به نظرم ما با خلق تکنولوژی در بسیاری از جنبه ها  پیشرفت کرده ایم و در خیلی از جنبه های دیگر پسرفت کرده ایم و احمق تر شده ایم اینکه صرفا سالها جلو برود و اختراعات ما سر از فضا در بیاورد دلیلی بر سلامت عقل ما از جنبه های دیگر نیست ما راز شاد بودن یا زندگی کردن و یا لذت . یا تلاش و سادگی ویا خیلی از چیزهای دیگر را فراموش کرده ایم و یا بلد نیستیم.

نمی توانیم از چیزی که داریم لذت ببریم خواه چیزی که داریم  خانواده باشد یا تن سالم یا آب و هوای خوب و یا دوست خوب یا کتاب خوب و یا شریک عاطفی خوب.  سریع تر شدن باعث شده که ما شبیه بچه ای باقی بمانیم که مدام بهانه میگیریم مثلا وقتی سوار پژو هستیم و یک راننده زانتیا را می بینیم حسرت میخوریم و دقیقا شبیه بچه ای میشویم که با گریه به مامانش میگوید من اینو میخوام. به 100 سال پیش برگردید که اگر با ماشین از کنار مشدی علی میگذشتیم و ایشان خر سواری می کرد ابدا به ماشین ما حسرت نمی خورد خانواده اش از کنار هم بودن لذت میبردند و از چیزی که داشتند و زمانی که داشتند استفاده میکردند ولی خوب ما پیشرفت کرده ایم ولی پیشرفت چه نتایجی به بار آورده؟

پیشرفت تنها به درست کردن ابزار منجر شده و گرنه ما از لحاظ فیزیولوژی ضعیف تر شده ایم بدنمان در مقابل بیماری و جنگ و بلایای طبیعی بسیار شکننده تر شده است عواطف و احساساتمان به بچه خردسال شبیه شده است که هیچ چیزی را نمیتواند تحمل کند اگر به بچه ی 100 سال گذشته که دست به وسایل خونه میزنه سیلی می زدید او کمی گریه میکرد و بعد میرود و یا د می گیرد که نباید به این وسایل دست بزند ولی اگر بچه ای را در این دوره به خاطر همین کار کتک بزنید اول با صدای خیلی زیاد گریه می کند و بعد پدرش رو صدا میکند که بهش کمک کنه و بعد دست شما را گاز می گیرد و شاید سرش را به دیوار هم بکوبد و تا آخر شب در حسرت و بغض باقی بماند.

این رفتار همه چیز خواهی و سریع خواهی بچه دقیقا رفتار بزرگسالان است. احمقی که از دختری خوشش آمده و دختر به او جواب رد داده است افسرده می شود٫ چند سال را مثل دیوانه ها سپری میکند و بعد به هیچ دختر دیگری نگاه نمی کند و شاید سراغ اسید پاشی برود شاید هم هر روز جلوی در خانه ی دختر التماس کند و خلاصه جوانیش را صرف کارگردانی یک فیلم سینمایی بکند ولی شعور این را ندارد که سراغ کس دیگری برود او نمی فهند که بزرگ شده و اگر کسی به او اسباب بازی نداد نباید گریه کند و بغض کند.

کسی که وارد کسب و کار شده و محصولش شکست خورده میخواهد بزور آن را بفروشد و بعد تعداد زیادی فروشنده خوب استخدام می کند و بعد به زور کمی می فروشد بعد به دلیل کیفیت پایین دیگر از او نمی خرند یا از او شکایت میکنند بعد سراغ پارتی و رشوه می رود خلاصه هر کاری می کند تا محصول آشغالش را عوض نکند یعنی شعورش نمی رسد که این محصول به درد نمی خورد شبیه بچه ای که بغض کرده مدام تلاش میکند.

زنی که تمام آرزویش داشتن شوهر و خانواده بود به آرزویش می رسد بچه دار میشود بعد از معاشرت با شهین و مهین همسایه تازه یادش می افتد که شوهرش بی پول است بعد هر رزو خودش را با دیگران مقایسه می کند سرکوفت شروع می شود و زندگی سگی را شروع می کند که تا ابد ادامه دارد.

دانشجویی که تمام مقاطع تحصیلی را بدون اینکه چیزی بفهمد تا آخر می رود و بعد نمی داند چرا درس خوانده و بعد سهمش را از جامعه می خواهد و پدر و مادر و جامعه و دولت را مقصر می داند که قدرش را نمی دانند و بعد می گوید که در ایران تلف شده و مدرکش را با گل و بلبل آراسته می کند و میفرستد که در کشوری راهش بدهند غافل از اینکه در آن کشور مهره پوسیده ی یک دستگاه قدیمی و کهنه هم حسابش نمی کنند و بعد گریه وزاری و افسردگی و بچه شدن را ادامه می دهد.

عموم روشنفکران افسرده که به جای دست به عمل شدن و کاشتن یک درخت یا به قول کاندید قهرمان داستان ولتر شخم زدن حیاط خود باشند مشغول حرافی و افسوس خوردن و فرانسه یاد گرفتن و عکس سلفی گرفتن هستند و افسوس می خورند که اینجا تلف شده اند بدون اینکه تا حالا سنگریزه ای را جا به جا کرده باشند آنها مثل بچه ها قهر کرده اند و بغض کرده اند کسی با آنها بازی نمی کند و کسی راهشان نمی دهد فرش قرمز هم برایشان در آنور آب پهن نکرده اند و ناله و شکایتشان فقط به گوش مامانشان می رسد.

کسی که میخواهد یک شبه پول دار شود ورزشگاری که می خواهد سریع قهرمان شود و عموم افرادی که شعور لذت بردن از X ریال را ندارند و فکر میکنند که اکر 2X ریال داشتند الان خوشبخت بودند. کسی که با چیزهایی که دارد نتواند لذت ببرد با هیچ چیز دیگری لذت نخواهد برد او مدام دنبال تکمیل وسایل و منابعش است تا سفرش را آغاز کند غافل از اینکه خیلی ها با پیاده سفر را آغاز کرده و به مقصد هم رسیده اند.

سوالی مهم در خصوص همدردی با یک ملت

صدرا یکی از دوستان عزیز متممی در بلاگش مطلبی نوشته با عنوان:

آیا بیشتر ناراحت شدن برای اتفاقات فرانسه نسبت به یک کشور عربی غیر اخلاقی است؟ 

کل مطلب را میتوانید در لینک بالا بخوانید:‌

قسمتی از پست صدرا در خصوص این سوال 

خب حالا میرسیم به سوال اصلی : آیا فارغ از بحث سیستم و در سطح فردی، بیشتر ناراحت شدن برای فرانسه غیر اخلاقی است؟

سوال جالبی است. دردنیایی که به عنوان یک سیاستمدار بخواهیم پشت میکروفون  درمورد اخلاقیات صحبت کنیم، خون و جان انسان ها برابر است قطعا. مرگ یک انسان عراقی همانقدر باید ناراحت کننده باشد که مرگ یک انسان فرانسوی. اما همین که از پشت میکروفون کنار بیاییم چند سوال مطرح میشود. آیا از مردن همسایه مان به اندازه مردن پدرمان ناراحت میشویم؟ فرض میگیریم که این پرسش مغلطه دارد و قیاس مع الفارغ است. آیا از مردن کسی که اورا به هرنحوی میشناسیم، بیشتر ناراحت میشویم یا از مردن کسی که نمیشناسیم؟ مشخص است. ما انسانیم. مسلما اگر در رابطه عاطفی با فردی باشیم از دست دادن او مارا بیشتر ناراحت میکند به نسبت از دست دادن کسی که اورا کمتر میشناسیم. انسان همین است. اگر کسی با مردم عراق بیشتر همبستگی روحی احساس میکند طبیعی است که از کشته شدن آن ها بیشتر احساس ناراحت شدن بکند. اگر کسی هم در مورد مردم فرانسه این چنین است، خب حق طبیعی اوست که در مورد فرانسه بیشتر ناراحت باشد.

کسی که میگوید بیشتر ناراحت شدن برای مردم فرانسه غیراخلاقی است اگر ازفوت کیارستمی هم  ناراحت شده است، کار غیر اخلاقی انجام داده. چرا که در همان لحظه و همان روز هزاران انسان دیگر در سراسر دنیا به دلایل مختلف مرده اند و او برای مردن آن ها کمتر ناراحت شده است.

یکی ممکن است از بعد دینی نگاه کند و حس کند با انسان عراقی نزدیک تر است و از این که برادر مسلمانش کشته شده غمگین شود. کس دیگر ممکن است بعد تاریخی را نگاه کند و بگوید تمدن فرانسه برای چیزی که امروز بدست آورده (آزادی و دموکراسی) زحمت کشیده و حقش نیست که این چنین آن را از دست بدهد و ممکن است بیشتر ناراحت شود از اتفاق فرانسه. به هیچ کدام هیچ اشکال اخلاقی وارد نیست.

اما یک نکته را از یاد نبریم. کمتر ناراحت شدن با خوشحال شدن متفاوت است. آن کس که از مردن حتا یک داعشی لبخند میزند و خوشحال است، نیاز دارد که در آینه به خودش نگاهی بیاندازد. آنکس که با لبخند خبر کشته شدن انسان های بی گناه و بیخبر از سیاست را اعلام میکند و میگوید به حقشان رسیدند یا دامن خودشان را گرفت، خیلی خیلی باید نگران وجه انسان بودنش باشد.

 

کامنت من در این خصوص و البته نظر شخصی من 

سلام صدرا

موضوع مهم و جالبی بود به نظرم مخصوصا بحث آخر که به معنی آزادی اندیشه و عقاید است.
به نظرم جدا از این موضوع و اگر بخواهیم کمی به جلوتر برویم شاید همدردی من با کشور همسایه نه به خاظر رابطه نژادی و دینی و عقیدتی بلکه به خاطر احتمال جبران این موضوع باشد طوریکه عموما زمانی که افغانها پناهنده شدند به ایران آمده اند و زمانی که کردهای عراق پناهنده شده اند به ایران آمده اند و الان هم از شهرهای کردنشین وقتی اوضاع کسب و کار خراب می شود نزدیکترین و بهترین جا و سهل ترین جا برایشان عراق و اربیل است که حتی نزدیکتر از تهران است.

یعنی این نزدیکی و همسایه بودن یکی از علل میتواند باشد و اینکه فرصت جبران برای هر دو کشور یا ملت وجود داشته است. اما به قول تو لزوما نباید کسی بر من ایراد بگیرد که چرا برای فرانسوی ها بیشتر ناراحتم هر چند وقتی کسانی را در تهران می بینم که شمع به دست برای یادبود فرانسه به خیابانها آمدند و از پلهایی در تهرن گذشتند که زیرش کارتن خوابهای ایرانی بودند و یا همین افراد شمع به دست برای هنرمندان در بند ایرانی و کشته شدگان عقیدتی و سیاسی حتی کبریتی هم در تهران روشن نکردند دیگر به این فکر نمیکنم که این تصمیم یک تصمیم هوشمندانه است و حتما تحلیلی شبیه تحلیل صدرا پشت آن است یعنی احترام به فرانسه ای که با ولتر و روسو و انقلابش تمدن و آزادی رو ساخته . من در اون لحظه به یقین برایم ثابت می شود که فقط عامل ترس و بزدلی باعث شده کاریکاتوریست زندانی ایرانی را فراموش کنم و برای فرانسوی ها شمع روشن کنم.
از یک جنبه دیگری هم میشود نگاه کرد اینکه الزاما طرف مقابل من که فرانسه باشد با من این نزدیکی را حس نکند و او هم خودش را با ملت آمریکا نزدیک ببیند یعنی ترجیح او کشوری در خاورمیانه نباشد و تمایلی هم به جبران محبت من نداشته باشد و خود را به آمریکا نزدیک ببیند چرا که همچنان که شما کل ملت عرب یا همسایه ها مرزی را از یک جنس خواندید شخص ساکن فرانسه هم من و صدرا را به عنوان نمونه های خوب جدا نخواهد کرد و کل ایران را عقب مانده و یا تروریست فرض میکند و خشک و تر را به کل با هم خواهد سوزاند.

مقصود من این است  که با وجود انتخاب آگاهانه شما در خصوص تحلیلی که کردید اگر طرف مقابل یعنی فرانسه رفتار عکسی با شما داشت و یا ملت فلسطینی که چند سال پیش اظهار کرده بودند خون ایرانیان که برای ما فرستادند پس میدهیم حداقل در این موارد شوکه نشویم و به این فکر کنیم که شاید ترجیح طرف مقابل ما نیستیم چون همیشه ترجیح طرف مقابل یک ملت بهتر است نه یک ملت همتراز یا بدتر شاید تر جیح فرانسه هم برای همدردی آمریکا باشد مثل ما که ترجیحمان ملت بهتر است.

البته من نظر خاصی در مورد همدردی ندارم یعنی اگر بتوانم ترجیح میدهم کاری کنم و علاقه ای به شمع روشن کردن یا تغییر عکس پروفایل ندارم چون به نظرم عملا این کارهای کم هزینه و رایگان تاثیری در حل موضوع ندارد و اصولا هم با احساسات و هم با ابراز آن میانه ی خوشی ندارم فقط قصدم تحلیل و فکر کردن به این موضوع بود.

کامنت صدرا در ادامه 

فواد جان قبل از پاسخ اصلی دو تا نکته به نظرم میرسه که بگم
اول این که این دسته بندی ایرانی عرب و اروپا تو ذهن من چندان جدی گرفته نمیشه. همیشه به بازه های زمانی خیلی بزرگ نگاه میکنم و هرچه که میبینم بیشتر از جنس نژاد بشره تا قومیت یا محل زندگیش. این به این معنی نیست که متوجه واقعیت امروز نیستم، کما که میبینی با همین تقسیم بندی ها هرچه که مینویسم رو میبرم جلو اما چون بخش دوم نوشته در مورد یک احساس درونی بود و میدونیم احساسات لزوما درگیر منطق و محاسبه نیستند و سعی کردم بیشتر رو این که احساسات پیرو منطق شخصی اند ، داستان رو پیش ببرم.
نکته دیگه اینه که من طرف خاصی رو نگرفتم چون واقعا طرف خاصی هم نیستم فقط سعی کردم سوال رو تحلیل کنم اما فارغ از این که بخوایم موضع دفاعی بگیریم در مقابل صحبتت باید بگم که اگر بخوایم وارد محاسبه بشیم تو این زمینه خب حرف زیاده. به عنوان مثال(صرفا مثال) فقط یک مورد رو مطرح میکنم:
اگر از در محاسبه برای خرج کردن احساساتمون در مورد حوادث تروریستی چند سال اخیر دربیایم به شکلی که شما محاسبه کردی، باید به این نگاه کرد که سیاستمدار راست غربی امروز(مرکل و اوباما به عنوان سردم داران این قصه) با انسان دوستی بی محاسبه و غیر سیستمی و باز کردن مرز ها روی مهاجران (که از نظر من احتمالا خیلی نیت خوبی پشتش هست) دارم کشورهاشون رو و نتیجتا دنیا توی بحران فرو میبرند که ممکنه چندسال دیگه نتیجه ش رو ببینیم. هر حادثه ی تروریستی که اتفاق میفته یعنی رفتن توده ی مردم اروپا و آمریکا به سمت چپ تندرو و مذهبی و اسلام ستیز. کما که داریم میبینیم موجودی مثل ترامپ از پشت زیاده روی های انسان دوستانه ی اوباما داره در میاد. این چیزیه که متاسفانه تو تاریخ نمینویسند. ما مشابه این شرایط رو در کشور خودمون هم تجربه کردیم. توده با احساسات جمعی تصمیم میگره نه با منطق روشنفکرانه . ما خوب میدونیم اگر در اونجا هم تندرو ها قدرت رو بدست بگیرند، در خوشبینانه ترین حالت کاملا مستقیم به ضرر انسان خاورمیانه ای که من و شما هستیم، میشه و در حالت بدبینانه ممکنه تا از بین رفتن نسل بشر از روی زمین هم پیش بره. پس فارغ ازاین که چه نیتی پشتش هست، من شمع روشن کردن جلوی یک سفارت رو(کاری که خودم هیچ وقت نخواهم کرد) در بدبینانه ترین حالت بی فایده میدونم اما اون رو به هیچ وجه تقبیح نمیکنم. اگر قرار به محاسبه ی سود و ضرر باشه، دلسوزی برای اروپا و فرانسه و بیشتر ناراحت شدن از اون منطقی تر به نظر میاد. فارغ از این که انسان فرانسوی حاضر میشه ساندویچ نون پنیرش رو با من نصف کنه یا نه؟ (چرا فراموش میکنیم که کشور ما هشت سال در حال جنگ با همین عراق ایرانی دوست بود؟ و بارها نشون داده که اگه پاش برسه حاضره ساندویچ من رو هم از دستم در بیاره) این که فرانسوی صدرا رو عرب بدونه مهم نیست، اما این که آمریکایی به ترامپ رای نده چون ترامپ اسلام ستیزه مهمه.
باز هم تاکید میکنم که این موضع اصلی من نیست و باز هم تاکید میکنم که این تنها یکی از استدلال هاست که چرا منطقیه برای فرانسه بیشتر واکنش نشون بدیم و سعی کنیم از حجم تصویر وحشتناکی که از ما بوجود اومده کمی بکاهیم تا اون روزی که ازش باید بترسیم دورتر بشه. انفجار در فرانسه خیلی بیشتر از انفجار در عراق به ضرر انسان ایرانی و خاورمیانه ای امروزه. بازهم میگم ، هرکس ازاده بر اساس منطق و یا حتا بی منطقی خودش از یکی از این حوادث بیشتر ناراحت بشه.
——————————————–
فواد جان، حس میکنم در مورد مفاهیمی مثل منطقی بودن، شجاعت و حقیقت کمی انعطاف ناپذیر برخورد میکنی. اصرار روی حقیقت لزوما به نفع ما نیست. اعتراض به هر نحوی هم همین طور. کمی پایین تر در مورد میانه رو بودن نوشتم و گفتم که به نظرم در سطح عمل پراگماتیک سیاسی امروز بهترین استراتژی هست که در دست داریم، فارغ از این که من به چی فکر میکنم و به چی اعتقاد دارم. تاریخ نشون داده منطقی ترین انسان های تاریخ هم اشتباهات خودشون رو داشتن. فکر میکنم همونطور که نمیتونیم نرم افزار بدون باگ بنویسیم، هیچ کدوم از ما هم منطق رو در سطح ایده آلش نمیتونیم بدست بیاریم. پس چرا این چنین بنیادگرایانه طور روش حقیقت اصرار میکنیم؟ این که جایی که ما داریم زندگی میکنم به کلا بر مبنای باگ ها نوشته شده است را میفهمم و غیر منطقی و غیر طبیعی بودن محیط را. اما راه حل شما رو راه حل مناسبی نمیدونم.
با احترام

 کامنت من در ادامه

ممنونم صدرا

در خصوص اینکه هر کسی آزاده نظر خودش رو بگه حرفی نیست و من هم چون دیدم زوایای دیگری از این موضوع دیده نشده فقط خواستم اونها رو نشون بدم و اصلا قصدم ارایه راه حل نیست چون یقین دارم که راه حل خود به خود در مواجه با مشکلات به وجود می آید و در لحظه صورت می گیرد نگاهی به تمام جریانهای اجتماعی و سیاسی میتواند این را مشخص کند که راه حل زاییده ی جریان و در بطن آن بوده است.ولی زوایایی که بهش اشاره کردم از انگیزه انسانها نشات میگیره و عاملشون درونی است تا بیرونی همانطور که تمام طرفداران چپ یا راست یا فرانسه و دنیای عرب لزوما فکر یکسانی ندارند و کنش و واکنش های سیاسی باعث به وجود آمدن انواع دیدگاه مختلف شده و اگر من کسی را در کنارم دیدم که چون من بروی آرمانهای شبیه من اصرار دارد قبل از خوشحال شدن باید فکر کنم آیا انگیزه او هم مثل من است یا نه؟ و تا کی کنارم میماند؟
صحبت کردن در خصوص مسایل سیاسی و اجتماعی بیشتر با عمل شدنی است تا کلمات و شاید بزنگاه های تاریخی مشخص میکند که چه کسی چگونه و بر چه اساسی تصمیم می گیرد و همیشه در خصوص هر موضوعی وقتی مشکل از ما جداست و ما ناظر بیرونی هستیم قضاوت و عملکردمان حساب شده و متکی بر تحلیل است ولی وقتی مشکل در دستمان باشد نه فرصت تحلیل خواهیم داشت نه گوشی برای شنیدن تحلیل باقی مانده است.
توی خلبان جنگ اگزو پری مطلب جالبی نوشته که مضمونش اینه :
میگه دفاع یک انسان از یک انسان رو معمولا انجام می دهند و فداکاری یک فرد برای جامعه هم همینطور چون در شرایط جنگ این امر نشانه شهامت آن سرباز است ولی شعور یک جامعه زمانی به حد اعلا و شرافت خودش میرسه که یک جمع کثیر به خاطر فقط یک انسان ایستادگی کند و نگوید یک نفر چیزی نیست و به جای سود و زیان و عمل ریاضی جمع و تفریق نه برای یک شخص و فردیت او بلکه به خاطر احترام به انسانیت که جانمایه خودشان نیز هست این کار را بکند. پاراگراف دقیقش رو اگر پیدا کنم برات می فرستم.
بازم بنویس صدرا نوشته هات رو میخونم و دوست دارم فارغ از اختلاف نظر.

سرگرمی با حرف زدن و احترام به سکوت

روسو در کتاب اعترافات می گوید مکالمه دونفره برای من همیشه زجرآور بوده است چون وقتی که مشغول صحبت با کسی هستم و صرف آشنایی میخواهیم در مورد موضوعات مختلفی حرف بزنیم نباید مکالمه را قطع کنم و باید به نحوی  سکوت را از بین ببرم. چون اگر حرفی نزنم فضای سرد بین دو نفر ما حاکم میشود و اوضاع ناخوشی صورت می گیرد. طرف مقابل من هم به یاوه گفتن روی می آورد چون او هم نمی خواهد فضای سردی بین ما حاکم شود.

روسو می گوید که مکالمه بین چند نفر را ترجیح میدهم چون همگی می توانند فکر کنند و فرصت کوتاهی برای فکر کردن داشته باشند و بعد از اندکی تفکر حرف بزنند.

حالا شما بیایید تلویزیون و مونولوگ را در نظر بگیرید که یک مجری قرار است ۲۰ دقیقه یا یک ساعت زمان را پر کند او حتی فرصت فرصت فکر کردن در یک دیالوگ دو نفره را هم ندارد. می توان گفت مونولوگ های تلویزیون که قرار است ما را سرگرم کند یاوه و مزخرفات بدون تفکر است که شاید سرگرم کننده و جذاب باشد ولی قطعا بویی از عقل و تفکر نبرده است و چون مجری ناشنواست و صدای ما را نمی شنود و فقط حرف می زند بازخوردی از چهره بینندگان خود ندارد و شبیه کسی است که با دیوار (دوربین) حرف می زند به نظرتان مسخره نیست؟ یک انسان بدون تفکر حرف زدن رودررو را فدای کثرت بیننده ها کند و با دیوار حرف بزند و ماهم با اسارتی که به آن عادت کرده ایم فقط شنونده و بیننده باشیم و اصولا سوالی از جانب ما پرسیده نشده و نیازی به شنیدن و دیدن هم نداریم اگر نیازی هم باشد از جانب رسانه است و نه مردم.

احمقانه ترین روش برای سرگرم کردن مردم استفاده از کلام و حرف زدن است من اگر با شعبده بازی سرگرم شوم به چیزی اعتقاد پیدا نمیکنم یا درکم از واقعیت کاهش پیدا نمی کند و میدانم که شعبده دروغ است ولی دروغی نیست که مرا گمراه کند.

تلویزیون قرار نیست به من وقت بدهد تا من موضوعی را بفهمم(اگر اساسا موضوعی مفیدی در کار باشد! ) و بعد ادامه بدهد یا اگر سوالی داشتم بپرسم یا بگویم فعلا حرف نزن! چون او یک سخنگوی بدون توقف است و جدا از اینکه یاوه می گوید ناقض کامل آزادی هم است و قاتل زمان و زندگی است . به نظرم اگر فرد ۶۰ ساله ای به قتل برسد و آن شخص نهایتا ۶۵ سال عمر کند قاتل مرتکب کشتن ۵ سال زمان یک شخص شده است و نه یک شخص ! حالا قتلهای رسانه مزخرفی مثل تلویزیون را در نظر بگیرید که سالانه چندین نفر را میکشد.

جدا از این قضایا کاش ما برای سکوت احترام قایل می شدیم. کاش حداقل در گفتگوهای دو نفره هم سکوت کردن را یاد می گرفتیم و با لمس کردن شریک عاطفی خود و با نگاه کردن و با قدم زدن حرف می زدیم کاش می فهمیدیم سکوت ترسناک نیست و نشانه ی بی احترامی نیست سکوت بی ارزش نیست سکوت یعنی من آنچنان ارزشی برای تو و برای خودم و برای دیگران قایلم که حاضر نیستم این زمان را با یاوه و مزخرفات پر کنم حتی اگر فضای موجود سرد و کسالت بار شود باز سکوت را به یاوه ترجیح می دهم.

انسانهای یک بعدی و شخصیت طلبکار

انسانهای یک بعدی و شخصیت طلبکار

میدانیم که این روزها زیبایی از جانب زنان و پول از جانب مردان سایر صفات و ویژگی های انسانی را تحت الشعاع قرار داده است(شاید به این خاطر که نتیجه و اثر این خصلت ها سریع است!) .

خانمی که از این صفت غیر اکتسابی و ژنتیکی برخوردار است خود به خود نسبت به جامعه و خانواده و اطرافیان طلبکار است٫ او لزومی نمی بیند که محبت کند یا ادب و احترام را رعایت کند و یا لزومی نمی بیند که در هنگام حرف زدن حق و حقوق دیگران را رعایت کند و همین زیبایی کفایت می کند که سایر اعمال زشتش را بپوشاند و هیچ وقت نیز نیازی به رعایت سایر آداب احساس نمی کند. و جالب اینکه شریک عاطفی او نیز خواستار صداقت و احترام و ادب از جانب او نخواهد بود و همین که او صفت پررنگ شده زیبایی را دارد کافی است.

گویی که این انسان تمام وظایف بشری خود را به پایان رسانده است و در مقابل هیچ کس و هیچ چیز مسئول نیست او از اشتباهات خود نیز بازخورد نمی گیرد٫ کسی به او نمی گوید که احمق است چون زیباست! کسی به خاطر دروغگویی ملامتش نمی کند و او نا آگاهانه در تکرار اشتباهات خود سریعتر سقوط خواهد کرد.

در خصوص مرد پولدار داستان ما نیز قضیه همین است یعنی یک ویژگی Bold  شده عموما ارثی یا غیر اکتسابی باعث می شود که ضعف های این شخص پوشش داده شود و همین ثروت این حق را به او می دهد که ظلم کند حرف مفت بزند و بقیه بگویند به به . احمق باشد و جایزه بگیرد ٫ بی عقل باشد و برای هزارا ن نفر سخنرانی کند و چون بازخوردی از اطرافیان بزدل و کاسه لیس خود نمی شنود روز به روز او نیز در سراشیبی حماقت و بی شعوری سقوط می کند.

این دو صفت را می توان در جهت مناسبی هدایت کرد و به آن به چشم یک نعمت یا توفیق خوب نگاه کرد نه اینکه آن را سپری برای ضعف ها و بی لیاقتی ها ایجاد کنیم کما اینکه زیبارویان با شعور و ثروتمندان متفکری هم داشته و داریم.

فراوانی داده و فقدان آنالیز

پ ن اول:

روزگاری که بیسوادها در آن می توانند بنویسند و بخوانند روزگار خطرناکی است . آلبرتو مورویا

پ ن دوم:

در زمانی که Packet های اطلاعاتی جهت اعمال خرابکارانه و هک به سمت یک روتر ارسال می شود روتر با حجم زیادی از داده مواجه می شود که خود به خود باعث میشود روتر از یک دستگاه لایه 3 به یک هاب لایه 2 تنزل پیدا کند در شبکه به این حملات DDOS می گویند.

پ ن سوم:‌

آدمیان از هیچ چیز روی زمین به اندازه ی تفکر نمی ترسند. بیشتر از نابودی حتی بیشتر از مرگ. تفکر، ویرانگر و طغیانگر است مهیب و هولناک است، تفکر نسبت به تعصبات، نهادهای جا افتاده و عادت های آسایش بخش، بی رحم است. تفکر به قعرِ جهنم سرک می کشد و نمی هراسد. تفکر عظیم، چابگ و آزاد است. نور جهان است و شکوه بشر!
– برتراند راسل –

 

به نظر می رسد مغز انسانها در دوران فعلی مورد هجوم حملات DDOS قرار گرفته است. اطلاعاتی که روز به روز بیشتر می شود. هر چند که طرفداران گردش آزاد اطلاعات و یا دسترسی به اطلاعات رایگان و آزاد برای همه جهان معتقدند که همه کتابها و فیلم ها و آموزشها و… باید رایگان و در دسترس همه باشد اما این کار به برابری دانش منجر نشده بلکه جهل را به میزان مساوی تقسیم کرده است یعنی توزیع عادلانه حماقت است.

مغز ما در مواجه با داده ها فاقد آنالیز و تحلیل پرورش یافته است و ما از قدرت تحلیل که تنها ارزش واقعی دانش است بی بهره هستیم در واقع شبیه روتری هستیم که در لایه دو کار میکند و هر Packet را به صورت Broadcost پخش میکنیم و مغز ما بیشتر data storage است تا اینکه CPU باشد یعنی فقط انباشت بی رویه اطلاعات در آن صورت گرفته است.

این موضوع فقط در مورد مسایل فنی و دانش نیست بلکه در مورد مسایل عمومی و زندگیمان صدق می کند وقتی خبری را از رسانه میشنویم نمی توانیم آن را آنالیز کنیم و بپرسیم چرا این اتفاق افتاده است؟ و چرا باید آن را باور کنم؟ چه چیزهایی باعث این اتفاق شده است؟ و اینکه در آینده این روند به کجا میرود؟ ما فقط خبر را به اشتراک گذاری میکنیم و این دور و تسلسل بین ما در جریان است. پرسیدن سوالات عمیق که از اندیشه ای تیز و برنده برمیخیزد اندیشه ای که میتواند چون چاقویی  در هر توهم و دروغ و هیجانی رسوخ کند و واقعیت را از توهم جدا کندالبته این نوع تفکر دغدغه عموم مردم نیست.

اما میخواهم به مواردی اشاره کنم که میتواند بذر چنین اندیشه ای را در ذهن بکارد. و اینکه چطورمیتوان در مورد یک واقعیت فکر کرد؟

  1. شناختن خطاهای شناختی مغز  : ما ده ها خطای شناختی مغز داریم که در طول زندگی همیشه ما را فریب داده اند خطاهایی که باعث شده تصمیم های غیر منطقی بگیریم . تکیه بر آخرین اطلاعات – باور عموم – ترس از بیان حقیقت – اهمیت بر زمان صرف شده و ده ها خطای دیگر که اگر ما به خوبی تصمیمات خود و اشتباهات مغز خود را تشخیص دهیم میتوانیم نحوه درست فکر کردن را هم بیاموزیم.
  2. شک و ابهام: پذیرش شک و ابهام هم یکی دیگر از این تمرین هاست ما نباید دنیا را سیاه  و سفید ببینیم و همیشه به صورت یک طیف به موضوعات نگاه کنیم.
  3. مطالعه تضادها: کتابهای یک شخص یا مطالعات شخص باید از دو جنبه باشد مثل کسی میتواند نظر خوبی در خصوص سرمایه داری و اقتصاد آزاد و اقتصاد بسته داشته باشد که هم به کتابهای آدام اسمیت و سرمایه داری آشنا باشد و هم کتابهای مارکس را خوانده باشد. کسی میتواند در مورد دین نظر دهد که هم اسلام و سایر ادیان را خوانده باشد و هم کتابهای افراد بی خدا و نطریه پیامبران نسل جدید چون فروید – نیچه و هگل و … را . در مورد نرم افزار هم کسی نظرش به واقعیت نزدیک است که هم با Open Source آشنایی کافی داشته باشد و هم Close Source  یعنی از دو جنبه متضاد یک موضوع را بررسی کرده باشد و کتابخانه اش شبیه کتابخانه ی دیوانگان باشد نه کتابخانه عاقلان!‌ یعنی کتابهایی کاملا متضاد همدیگر
  4. تفکردر تنهایی: معمولا بهترین زمان برای فکر کردن تنهایی است باید در تنهایی به اعماق مسایل رفت یعنی همیشه دوست داشته ام در تنهایی خویش به عقل رجوع کنم . حضور در جمع مجالی برای تفکر نمی دهد. معمولا مردم آشغال خودشان را در مغز انسان میریزند و شما با افتخار میگویید من فکر کردم و یا مغز من ولی تا حالا فکر کرده اید چند در صد از مغز شما واقعا به خودتان تعلق دارد و چند درصد از آن مزخرفات رسانه و حرف های باطل و بدون منطق دیگران است؟
  5. حذف اوهام اطراف یک مسله هم مهم است یعنی باورها و نظراتی که به درست یا غلط در مورد یک موضوع است از هم شکافت و ذره  ذره دوباره به آنها فکر کنیم ببینیم کدامش واقعی و کدامش بدون منطق است و فقط دلیل وجود آن باور عمومی است.و بعد آنها را تمیز کرد و در سر جای خود گذاشت !

دنبال مطالبی میگردم در خصوص روش های قضاوت درست فکر کردن درست و بررسی و آنالیز یک موضوع طوری که فقط عقل قاضی این وادی باشد. اگر بعدا چیزی خواندم در موردش مینویسم.

داستانهای ما و دزدهای قهرمان

نمیدانم برای چه و برای چه کسی مینویسم. نوشتن همیشه جایی بوده برای خالی کردن حرفهایی که در دلم است.

پ ن : انسان هیچ کاری را بدون انگیزه انجام نمی دهد و اگر انگیزه از او گرفته شود قطعا خودش را خواهد کشت انگیزه میتواند عشق-نفرت- انگیزه های طبیعی مثل خوردن و آمیزش و …. باشد خلاصه هیچ کاری بدون انگیزه انجام نمیشود حتی برده ای که سنگی را جا به جا میکند ترس از شلاق انگیزه اوست. انگیزه من از نوشتن این بار نه از عشق و شور نشات گرفته و نه از میل و اشتیاق به دانستن بلکه تماما نفرت است.

به واسطه شغلم و ملاقاتهای متعدد با افراد زیادی در طول روز سروکار دارم و معمولا تمام روزم پر از فعالیتی دیوانه وار است چیزی حدود 14 ساعت که البته جدا از کار ورزش و مطالعه هم در لابه لای آن وجود دارد.

افراد زیادی را میبینم که داستانهای زیادی بلدند داستان پزشکی که دزد است ولی ثروتمند است داستان گروهبانی که لب مرز میلیاردر شد و داستان کسی که اختلاس کرد و الان چندین ملک و شرکت دارد داستان دزدانی که گیر نیفتاده اند فرصت طلبی هایی که دستشان با حاکمان در یک کاسه است. کسانی که شرفشان را میفروشند دزدهای کت و شلوار پوش پلیسهای رشوه گیر کارمندان دزد و خلاصه بی شرف هایی که به جای اینکه در زندان باشند وکیل و حکیم و متشخص هستند. و مردمی که به جای ایستادن جلوی خیانت و جلوی فساد و دزدی در خفا و با لذت این داستانها را برای یکدیگر تعریف میکنند و آرزو میکنند که کاش این موقعیت هم برای آنها پیش می آمد!

امروز وقتی با دوستی صحبت می کردم و او با آب و تاب این داستان ها را برایم تعریف می کرد دقیقا آرزو میکرد جای آنها باشد فقط نمی توانست و من به او گفتم که تو یک دزد بالقوه و آنها دزد بالفعل هستند و دیگر تفاوتی میان شما نیست در نفس عمل شما هر دو انگیزه دزدی دارید و فقط تو نمی توانی این کار را انجام دهی و به همین خاطر حسرت می خوری.

می گویند آموزش و پرورش هر ملتی را داستانها و افسانه های آن ملت و قهرمان های آن ملت می سازند داستان مامور نیروی انتظامی که لب مرز است و می دزدد قاچاق فروشی که به مامور رشوه می دهد کارمندی که رشوه می گیرد و وزیر و وکیلی که آدم می فروشد و حق را نا حق میکنند این ها داستانهای کوچه و بازار ما هستند و آنها  قهرمانهای ما هستند.

اخلاق و شرافت مردم کم کم رنگ  باخته و نابود شده و آن هم نه به خاطر فقر چون بر خلاف رای خیلی از مردم که میگویند فقر اخلاق مردم را از بین برده و شعور مردم را یکسره گرفته به نظرم این بی شعوری و بی لیاقتی تنبلی و رذلی مردم است که باعث به وجود آمدن خفقان دروغ و دزدی وفقر و امثال آن شده است.

ما به این دلیل دزدی نمیکنیم که میترسیم گیر بیفتیم وگرنه هیچ اخلاق و شرافتی باقی نمانده است . این موضوع حتی ربطی هم به بی دین شدن ندارد بلکه به نداشتن اصول ربط دارد اگر هر جایی را محک بزنیم یا به یک دین مشخصی باور دارند به صورت کامل از آن پیروی میکنند یا قرارداد اجتماعی یا حقوق بشری را می فهمند یا سیستمی فکر میکنند و می دانند که این دزدی به ضرر همه است و . .. ولی هیچ اصولی در این کشور وجود ندارد هیچ منش و رفتار مشخصی را نمی توان دید و همه تاثیرات حول تصمیمات لحظه ای هیرستیک و هیجانی است یک نوع snap judgment  که هر لحظه تغییر میکند. جالبه که ما تغییر را در اصول و رفتار خود فهمیده ایم ونه در روش و علم و تکنولوژی در حالیکه اصول و چهارچوب فکری باید ثابت و مشخص باشد و روش و فن باید تغییر کرد.

حوصله نوشتن ندارم و بد تر از آن حوصله شنیدن چنین داستانهایی ندارم این قهرمانهای  شما دزد بی سروپا هستند و هیچ فرقی نمیکند که میلیاردر باشند یا نه با سواد باشند یا بی سواد یا حتی شاید بتوانند با یک اشاره هست و نیست من ر انابود کنند ولی آیا فرقی میکند؟ اینکه تمام دنیا بکویند ماست سیاه است و خود ماست هم اقرار کند و حتی چند عکس از ماست سیاه هم درست کنند باز هم از دیدگاه من ماست سفید است. توجه کنید که من نمیگویم این افراد ثروتمند نیستند یا حتی قدرتمند و باسواد و موفق نیستند حرف من این است که دزد هستند و دزد بودن منافاتی با موفق و ثروتمند و با سواد بودن ندارد و میتوان در کنار هم تمام این خصایل و ویژگی ها را داشت قبلا در مورد معنی دقیق کلمات چیزهایی نوشتم و منظورم اینجا هم همین است که بفهمیم چه کلمه ای میگویم و معنی آن چیست.

آیا خوشبختی کوتاه است ؟

فاصله خوشبختی تا بدبختی- بسیار نزدیکتر از فاصله بدبختی تا خوشبختی است

شاید شما هم شنیدید که میگن خوشبختی یا شادی زودگذره ولی بدبختی و ناراحتی تموم نمیشه. به نظرم این نزدیکی فاصله ها یا دوری آنها بیشتر از اشتباهات ذهنی ما ناشی میشه یعنی ما زمانی را که در خوشبختی به سر میبریم اندازه نمیگیریم و یا حتی ثبت نمی کنیم و آن را نمینویسیم اصولا کسی که خوشبخت یا خوشحال است مشغول لذت بردن است و فرصتی برای متر کردن آن ندارد پس به همین دلیل هم فهم دقیقی از میزان آن و اینکه چقدرطول کشیده ندارد.

http://up.elmology.ir/Colours_of_Happiness_3.jpg

ولی کسی که در مشکلات به سر میبرد بیشتر هم به آن فکر میکند یا در موردش مینویسد و میگوید به همین دلیل هم خاطرات بیشتری در ذهنش ثبت میکند چون شادی را حالتی عادی در زندگی میپندارد و بدبختی و ناراحتی را حالتی غیر عادی و تحمیل شده در حالیکه به نظرم اینطور نیست و هیچ کس هم برای شاد بودن یا خوشبختی همیشگی ما تضمینی نداده و آن ر ا امضا نکرده است.

و اینطوری میشه که بدبختی به نظرمان زیاد طول کشیده و خوشبختی در چشم بر هم زدنی از آغوشمان پرواز کرده. شاید شما هم خیلی ها را بشناسید که از ۵ سال زندگی مشترک یا نیمه مشترک ! خود خاطره ی ثبت شده ی زیادی ندارند و آن را عادی در نظر گرفته اند ولی در یک ماهی که از همسرشان جدا شده اند صدها شعر نوشته اند و هزاران تصویر در اینستا منتشر کرده اند باید به این افراد گفت تا حالا کجا بودید !

نه اینکه اشتراک گذاری خوبه ولی حداقل باید از شادی ها هم لذت ببریم خاطراتش رو ثبت کنیم شعرهای عاشقانه امان را بنویسیم و لبخندهایمان را نیز بزنیم تا این حجم خاطرات بیشتر بشه. بی دلیل نیست که این همه شعر فراق ترانه سوزناک زیاده در حالی که به نظرم باید تعدادشان مساوی بود.

مفهوم زندگی و اصل پیوستگی

پ ن : تلاش٫ مفهوم زندگی است و ارزش تلاش به پیوسته بودن آن است.

در ورزش بوکس وقتی مقابل حریفی ضعیف قرار میگیرد حریف شما برایش مهم نیست که شما چند مدال دارید و یا ضربات چپ و راست شما تا چه اندازه مهلک است اگر آماده نباشید و اگر در باد موفقیت های گذشته بخوابید و به اندوخته تان بیشتر از تلاش فعلی بها دهید تقریبا کارتان تمام است و افتخارات شما به جای اینکه سپر جانتان شود بلای جانتان خواهد بود.

این موضوع در همه حوزه های زندگی حرف کلیدی و اول را میزند.

ارزش یک زندگی عاطفی در دوست داشتن پیوسته است

ارزش علمی یک شخص در گرو تحصیل پیوسته است یعنی مطالعه و یادگیری تا زمان مرگ وگرنه فارغ التحصیلی به معنی راحت شدن از تحصیل بیشتر شبیه طلاق دادن علم است برای همیشه!‌

افراد عموما پیرو دو سبک از زندگی هستند یا سبک پیوسته یا گسسته . با یکسال ورزش کردن ما بدن سالمی نخواهیم داشت فقط یکسال از عمرمان تلف شده! ارزش ورزش در پیوستگی آن است.

با عشق ورزیدن در دو سال اول رابطه عاطفی و قطع کردن این علاقه ما شروع به زنده مانی میکنیم نه زندگانی

ارزش تحصیل درآمد و کار نیز به پیوسته بدون آن است نه به اخلاق بزن و در روی امروزی .

تلاش در بهترین شرایط اقتصادی و با حسابهای پر پول را هر کسی بلد است٫ ولی کسی مفهوم آن را فهمیده که در اوج فلاکت و مشکلات با عزت نفس تلاش میکند.

کسی مفهوم ورزش را فهمیده که در سلول انفرادی و در فضای 2 متری زندان ورزش میکند

کسی مفهوم رابطه را فهمیده که در اوج بی نیازی به شریک عاطفی به او محبت کند

کسی مفهوم علم را فهمیده که درآمدش به تحصیل علم وابسته نیست و در بستر بیماری و مرگ هم آن را دنبال میکند

کسی مفهوم کار را فهمیده که با وجود اینکه تلاشش بی ثمر و ناچیز جلوه میکند از آن دست نمی کشد و با تمام توانش بازی میکند.

تنها چیزی که از زندگی فهمیده ام این است که تلاش مفهوم و معنی زندگی است و هر لحظه ای که پیوستگی این تلاش قطع شود به همان میزان نیز زندگی را از دست داده ایم.

من اگر نقاش بودم لبخند یک شکست خورده را میکشیدم که میخواهد دوباره شروع کند چون میدانم این لبخند عمیق ترین حس زندگی است و این حس از یک ذهن سطحی و خوش خیال بیرون نیامده است.

پیوستگی پیام مغز است به بدن که میگوید من فرمانده تو هستم و نه بالعکس  و من میگویم که نباید ایستاد حتی اگر تو خسته شوی!