مکتوب

 

هر چیزی که دیگران زمین می انداختند من با خوشحالی آن را بلند کرده و در جیبم میگذاشتم!

هر چیزی که دیگران مثل کنه با شور و اشتیاق به آن  می چسپیدند من مثل آب دهانی  تف کردم

ده سال زودتر از دیگران بزرگ شدم

چیزی را دوست داشتم که مردم از آن متنفر بودند

از چیزی که دیگران به آن عشق میورزیدند نفرت داشتم

بعد فهمیدم که با دیگران یا عموم مردم تفاوتهای فاحشی دارم

بعد رنج بردم و رنج کشیدم و اذیت شدم

بعد فهمیدم که حق با من است

بعد فکر کردم

و بعد زندگی آغاز شد!

چه میشود کرد زندگی ادامه دارد

پ ن :‌

کتاب شور زندگی – زندگینامه ونگوگ 

قبلا در دو بخش مجزا در مورد این کتاب نوشتم خوندن این شاهکار 700 صفخه ای رو امشب تمام کردم و میخوام کمی بیشتر به اعماق این کتاب بروم. نمیدانم چرا نمی خواهم چیزی بنویسم و نمیدانم برای چه کسی مینویسم! یک بار شنیدم که هر کلمه ای که نویسنده آن را مینویسد تجاوز به حریم شخصی خود اوست و در واقع عریان کردن خودش جلوی دید خوانندگان کتاب و اثرش. خیلی وقتها هم که مینویسم این احساس عریان شدن را دارم البته دیوانه تر از آنی هستم که ملاحظه شما یا خودم را بکنم یا اهمیتی به این موضوع بدهم .

به قول صادق هدایت در شاهکار بوف کور:

بعد از آنکه من رفتم به درک میخواهم کسی کاغذ پاره های مرا بخواند میخواهم صد سال سایه هم نخواند!

منابع:

چیزهایی زیاد رو میشه از این کتاب یاد گرفت ون گوگ عادت خوبی که داشت از هر چیزی تا ته و ریشه ی آن استفاده میکرد یعنی منابعش رو تا ریشه میسوزاند . زمانی که در معدن های وحشتناک  بلژیک بود هیچ کارگر و خانه و سنگی نمانده بود که نقاشی نکند یا از روی آن تمرین نکند از عصاره ی قوای بدنی خود تا آخرین پول سیاهی که داشت برای موعظه کردن و دعوت آنها به مسیحیت استفاده کرد شاید اگر عیسی مسیح هم جای او بود به همین قدر تلاش میکرد٫ حتی زمانی که در آسایشگاه روانی هم بود او به همین شکل کار میکرد.

رنج مسیح:‌

ون گوگ از اینکه او را دیوانه خطاب کنند نمی هراسید حتی خودش را با برادرش مقایسه نمی کرد او مسیر شخصی خودش را میرفت و پیامبر وار زندگی می کرد روح و اراده او غیر قابل تصور بود تمام توان جسمی و روحی و روانی خودش را هم در همین راه از بین برد تا توانست این شاهکارها را خلق کند. همیشه مثل سگی تیپا خورده به اینطرف و اونطرف پرت میشد عشق اولش ازدواج کرد عشق دومش به او جواب رد داد با یک روسپی و فاحشه ازدواج کرد و رودروی همه شهر ایستاد تمام شهری که مسخره اش میکردند عشق بعدیش خودکشی کرد و او نتوانست رنگ آرامش را ببیند و فکر کنم فقط رنج میتواند خروجی زیبایی را خلق کند.

شخصی:‌

میخواهم بیشتر بنویسم ولی این کار را نمیکنم دوست ندارم از دغدغه های شخصی خودم بنویسم نمیخواهم کسی را با خودم به دنیای خودم ببرم نه اینکه نتوانم ولی فایده ای ندارد. این پست هم پست مناسبی نیست و با بحث این کتاب قاطی می شود.

تصمیم گرفتم سکوت کنم نه اظهار نظری و نه حرفی فقط کاری را که میتوانم بکنم انجام دهم و با اعمالم حرف بزنم حرفی برای کسی ندارم نه در شبکه های اجتماعی نه در محافل دوستانه و نه در هیچ جای دیگری هر حرفی را از هر کسی بشنوم بدون کم و کاست و ناراحتی تصدیق میکنم حوصله بحث کردن با کسی را ندارم همه راست میگویند!‌ اهمیتی برایم ندارد.

دوست دارم زندگی را شبیه بوم نقاشی ببینم و به آن رنگ بپاشم مهم نیست چه چیزی از آب در میاد مهم نیست چه کسی را خوشحال یا ناراحت میکنم ولی به قول ون گوگ آدم ها یا باید نقاشی کنند و یا در مورد نقاشی صحبت کنند من دوست دارم نقاشی کنم نه چیزی برای یاد دادن به کسی دارم و نه نیازی به یاد گرفتن از کسی نه میخواهم مثل کسی باشم و نه کسی را شبیه خود کنم من راهم را میروم همراه با سکوت-  مسیح وار- بدون مزاحمت.

تنها چیزی که نمیخواهم بشنوم هیاهوی مردم است و صحبت های آنها از سرو صدا خسته شده ام و نیاز به سکوتی شبیه سکوت زیر آب و خفگی دارم و چون نمیتوانم دیگران را خفه کنم و آنها را از حرف زدن منع کنم ترجیح میدهم خودم ساکت شدم شاید به اندازه ی یک نفر هم که شده دنیا قدری ساکت تر شود.

مردم و خواسته ی مردم

تصویر ترسناکی از مردم

پ ن:‌

عموما وقتی تعداد زیاد مردم پیرو یک نظر مشخصی میشوند باید ترسید چون سهم توده مردم در تصمیم های احمقانه بیشتر از سهم شخص یا گروه های کوچک است و عموما نظرهای درست و دقیق در هیاهوی حماقت مردم گم میشود یا بی اثر میشود و نظرات مخالف همدیگر را خنثی و نابود میکند تا به یک برآیند یا نظم احمقانه برسند.

فرد و جامعه را بخونید اگر دوست دارید.

قبلا در مورد فرد وجامعه مطلبی را نوشتم و میخواهم تا حدودی در مورد همین تعارض بنویسم. به نظر من :

نظر شخصی

مردم دوست دارند که شما دانشگاه بروید و مدرک عالی بگیرید- برایشان مهم نیست که بعد از فارغ التحصیل شدن بیکار باشید یا کار پیدا کنید حتی برایشان مهم نیست که با مدرک کارشناسی ارشد شغلی را انجام بدید که 10 سال قبل هم میتوانستید شروع کنید!

مردم دوست دارند شما ازدواج کنید و سروسامان بگیرید!‌ مهم نیست دو سال بعد از همسرتان جدا میشوید و طلاق میگیرید حتی مهم نیست شوهر شما یا همسر شما چه آدم بیشعور و مزخرفی است.

مردم دوست دارند شما ماشین بخرید برایشان مهم نیست اگر شما دوست دارید با پولتان کاسبی کنید یا حتی از پیاده روی بیشتر لذت میبرید! همینطور آنها دوست دارند شما خانه بخرید ححتی اگر این تصمیم خواست شما نباشد.

مردم دوست دارند کاری را بکنید که مورد تایید جامعه س و خارج از چهارچوب نیست چون اگر تصمیم دیگری بگیرید آنها را از دایره امنیتشان خارج میکنید و به فکر فرو میروند که آیا تصمیم مشابه خودشان درست بوده یا نه .

به نظرم هیچ تصمیمی اشتباهی نیست به شرط اینکه خواست شخصی خودمان باشد و تمایل شخصی خودمان نه اینکه برای رضایت مردم و تایید دیگران باشد. پس اگر من خواستم حتی خودم را بیچاره کنم ترجیح میدهم خواست شخصی خودم باشد و میزان مسئولیت پذیری به راه شخصی و پایبند بودن به آن به همین اصل بستگی داره چون تصمیمی که مردم برای من میگیرند بعدا راحت عوض میکنم و میگویم خوب این خواست من نبوده!‌ ولی تصمیمی که خودم میگیرم وفاداری بیشتری را ایجاد میکند. (خوندن کتاب کیمیاگر در مورد مسیر شخصی هم مفیده به نظرم). تا زمانی که کسی مسیر شصی خودش را مشخص نکند هیچ راهی برایش درست نیست و هیچ راهی هم اشتباه نیست یا به قول معروف برای کشتی که مقصدی ندارد هیچ بادی موافق نیست.

مهم ترین مفهوم واقعی که از زندگی فهمیدم این است که یک راه و مسیر مشخصی در زندگی داشته باشیم و تمام تلاشمان را برای رفتن از آن مسیر و به انجام رساندنش انجام دهیم. تنها با این انگیزه میتوان زندگی را جلو برد.

عموما مردم با خواست مردم یک تصمیم اشتباه و احمقانه میگیرند (تصمیمی که تصمیم او نیست) و بعد تا آخر عمر آن را توجیه (دوباره برای مردم توجیه میکنند!) در واقع تبدیل به مهندس و دکتر توجیه کردن می شوند!‌

شور زندگی(دو تا پست در مورد این کتاب نوشتم)

یه پاراگراف مرتبط هم از کتاب شور زندگی مینویسم شاید بهتر منظورم رو بتونم بگم.

برای اون فرقی نمیکرد که مردم چی فکر میکنند. رمبرانت باید نقاشی میکرد خوب و بد بودن کارش هم براش اهمیتی نداشت . نقاشی برای او مهارتی بود که از اون یه انسان میساخت. ونسان ارزش واقعی هنر به قدرت بیانی است که به هنرمند میدهد. رمبرانت راهی رو رفت که میدونست هدف اصلی زندگیشه و همین بود که باعث تایید اون شد. حتی اگر نقاشی های بی ارزشی هم ارایه می داد ولی باز با این حال هزاران بار موفق تر از اون میشد که خواسته های قلبیش رو کنار بگذاره و مثلا ثروتمندترین تاجر آمستردام بشود. ص ۶۳ و ۶۴ – کتاب شور زندگی – داستان زندگی ون گوگ

و در آخر 

در پایان باید بگم خوشحالم که سهم نظرات مردم در زندگیم کم بوده و سعی کردم قبل از تصمیم گیری تشخیص بدهم که آیا بر اساس خواست و میل شخصی این کار را میکنم یا صرفا به دلیل آشغالی است که مردم به زور وارد مغزم کرده اند. پاکیزگی فقط به معنی داشتن خانه پاکیزه و خانه تکانی نیست پاک کردمن مغز خود از مزخرفات بی اساس مردم که هر روز تکرار میکنند مهمترین نظافتی است که به زندگی ما معنی میدهد.

تعقیب هدف و دوراهی خدا و خرما

پ ن :‌ به نظرم هر راهی میتواند درست باشد به شرط آنکه تا آخر دنبال شود

یک موضوع پیچیده در تفکر امروزی ما وجود دارد که میخواهم با یک مثال درموردش شروع به نوشتن کنم.

عقل یا دل – احساس یا منطق 

تصور کنید در یک وضعیتی هستید که باید یا براساس عقل و منطق تصمیم بگیرید و یا بر اساس احساس یا همون دل.

تصمیم گیری بر اساس عقل عامه پسندتر و بلندمدت تر و مطمنتر است

تصمیم گیری بر اساس احساس هم لذت بیشتری دارد و شوق و انگیزه شما را بیشتر میکند

کدام یکی از این دو راه درست است؟

به نظرم هر دو راه درست است به شرطی که تا آخر تعقیب شود یعنی اگر من بر اساس احساس و دل تصمیمی گرفتم

  1. هیچ وقت خودم را با یک نفر که بر اساس عقل تصمیم گرفته مقایسه نکنم
  2. همیشه بر همین اساس تصمیم بگیرم (راهم همین باشه)
  3. هیچوقت به این موضوع فکر نکنم که اگر عاقلانه تصمیم میگرفتم چه میشد.

مشکل از کجا شروع میشود 

به نظرم مشکلات روحی و روانی از زمانی آغاز میشود که ما با عقل تصمیم میگیرم ولی شور و حس تصمیمات احساسی را هم میخواهیم یعنی هم خدا و هم خرما را یا بر اساس احساس تصمیمی میگیریم ولی اطمینان و قطعیت تصمیمات عقلی و نتایج آن را خواستاریم!‌

دانشجویی که فقط درس میخواند مهارتی هم در بازار کار ندارد و تمام استخدامی ها هم شرکت و بعد کارمند میشود و به شغلش افتخار میکند کارش درست و قابل توجیه است و کسی که وارد بازار کار شده و دنبال استخدامی نیست و کارش را میکند باز هم فرد شایسته ای است .

مشکل کارمندی است که به فکر شغل آزاد است یا کسی که شغل آزاد دارد و همزمان هم برای رفتن به خارج از کشور اقدام کرده و هم در استخدامی ایران شرکت میکند! مشکل کسانی هستند که در وسط ایستاده اند .

مشکل فرد سیگاری است که ورزش میکند

کارمندی که فکر شغل آزاد است

متاهلی که مثل مجردها زندگی میکند

جوشکاری که رویایش قصاب شدن است

دکتری که آرزو میکند کاش مهندس ساختمان بود

مهندسی که برای معلم شدن تلاش میکند

و در کل هر کسی که خودش اینجا و دلش آنجاست یا باید شهامت ترک مکان فعلی را داشت یا باید شهامت تعقیب مسیر را . در وسط ایستادن شاید امنیت روانی و ذهنی برای ما درست کند ولی از ما انسانهایی میسازد که همیشه از تصمیم هایمان ناراضی هستیم و همیشه خدا و خرما را با هم میخواهیم در حالیکه نه مسولیت خرما خوردن را قبول میکنیم و نه تحمل خداپرستی چون دوست داریم در اوهام و فاصله ها و در مرز بین تصمیم گیری تصمیم نگیریم و به قول معروف فوبیای تصمیم گیری داریم . دو راهی سهم همه ی ما در زندگی است ولی مدت طولانی بر سر این دوراهی نشستن عاقلانه به نظر نمی رسد.

اختیار حداقلی و دویدن با کفش ارزان قیمت

شبها معمولا بیرون میروم و به دویدن مشغول میشوم شاید 15 یا 20 دقیقه و لذت خاصی برایم دارد. یکی از دوستانم که اتفاقا خانه اش هم نزدیک ماست بعضی وقتها که همدیگر را می بینیم میگوید که من هم خیلی دوست دارم که با تو بیام ولی حیف که کفش مناسبی ندارم. واقعیتش اینه که کفش مناسب دویدن حدود 300 هزار تومان قیمت دارد و کفش تو مناسب دویدن نیست. البته من تنهایی به دویدن خودم ادامه میدهم و اهمیتی هم به این موضوع نمی دهم به نظرم در کوچکترین مسایل تا مسایل پیچیده ما میتوانیم از اختیارات حداقلی خود استفاده کنیم و عقیده دارم که:‌

کسی که با کفش معمولی حوصله دویدن و یا پیاده روی نداشته باشد خرید کفش 300 هزاری و تردمیل  گرانقیمت هم او را وادار به دویدن نمیکند و او را ورزشکار نمیکند.

کسی که نمیتواند از خودرو پیکان خود لذت ببرد با خرید بهترین ماشین هم لذتی نخواهد برد.

کسی که حوصله رفتن به کوه های اطراف شهر را ندارد در رشته کوه آلپ هم اگر باشد کار خاصی نخواهد کرد.

کسی که از بیست دقیقه زمانش برای مطالعه استفاده نکند با بیکار شدن هم کتاب نمیخواند.

کسی که از 10 هزار تومان لذت کافی نبرد با یک میلیون تومان هم چیزی برایش عوض نمیشود.

کسی که با شریک عاطفی یا همسرش نمیتواند نیم ساعت عاشقانه صحبت کند یا پیاده روی کند در اوج خوشی و ثروت و داشتن زمان هم از انجام این کار ناتوان است.

کسی که لباس کهنه اش را اتو نمیکند خرید میلیون ها تومان لباس تازه هم چیزی را برایش عوض نمیکند شاید هم به همین خاطر است  افراد شلخته و کثیفی را میبینیم که میلیون ها تومان لباس می خرند ولی در عمل چیزی در ظاهرشان عوض نشده شبیه خانمی که چند روز پیش دیدم با ماشین مدل بالا و ظاهری آراسته که شاید زمان زیادی را صرف آرایش کرده بود ولی ماشین مدل بالایش یک سالی میشد که رنگ آب را ندیده بود شلختگی و کثیف بودن لزوما با پول جبران نمیشود و گاهی اوقات همراه با شخصیت و مدل ذهنی انسان است.

و در کل ما از کمبود فضا و اختیار و زمان و پول و ….. هزار عامل دیگر شاکی هستیم در حالیکه از حداقل هایی که داریم استفاده نمیکنیم و چیزی که مشکل دارد ناتوانی و کمبودهای مان نیست بلکه بیشتر نوع تفکر و مدل ذهنی ماست که ایراد اساسی دارد.

 

آیا آینده مهم است؟

 

چند روز پیش داشتم فایل های صوتی TED Radio Hour رو گوش می دادم و در مورد پول داشتند صحبت میکردند اینکه آیا پول باعث شادی میشود یا نه و چه چیزی به انسان انگیزه میدهد. در بخشی از صحبتها آزمایشات جالب و تحقیقات جالب شده بود اینکه چرا مردم ژاپن و چین و اسکاندیناوی نسبت به آمریکاییها یا انگلیسیها تمایل بیشتری به پس انداز دارند؟‌

در مورد زبان شناسی تحقیق کرده بودند و آنطور که معلوم شده گرامر زبانی این مناطق بسیار شبیه هم بوده و به اصطلاح در گرامر آنها زمان آینده کمتر مورد تاکید قرار گرفته که اصطلاحا به این نوع ز بان میگویند futureless ولی در زبان انگلیسی تاکید و جداسازی آینده بسیار شدیده. وقتی زمان حال و گذشته و آینده در گرامر زیاد از هم دور باشند مغز خود به خود فکر میکنند آینده در یک زمان بعید و خیلی دوری قرار داره و ما از دسترسش خارج هستیم!‌ خود ما هم حرف هایی میزنیم از قبیل حالا کو تا 5 سال بعد یا ببینیم تا اونموقع کی زنده است ؟ و یا احتمالا چیزهای شبیه این یعنی اینقدر آینده را دور میبینیم و گرامر ما هم اون رو دور تر میکند که پیوستگی ما با آینده قطع میشود. ولی اگر آن را نزدیک ببینیم چیزی که در گرامر بعضی کشورها وجود دارد دیگر میفهمیم که بله 5 سال بعد زیاد هم دور نیست و اگر دانه ای نکاریم باید در زمستان از گرسنگی تلف بشویم (داستان مورچه و ملخ).

جدا از تحقیق به نظرم وضعیت فعلی ما نشان دهنده ی آینده ی گذشته است !  یعنی 30 سالگی من چیز بعید و دوری بوده که در 20 سالگی تصورش را نمیکردم و میگفتم حالا کو تا 30 سالگی!‌

روابط اجتماعی که داریم-پس انداز مالی – اعتبار – آگاهی – دانش – روابط عاطفی همه ی اینها ناشی از تفکری است که در گذشته داشته ایم و چیزی هم که در 10 سال آینده به دست بیاوریم ناشی از تفکر ما و مدل ذهنی ما در حال حاضر است.

اینکه هر چه پیش آید خوش آید در لفظ شعار جالب و تحریک کننده ایه به شرطی اینکه واقعا اگر 10 سال بعد چیزهای بدی برایم پیش آمد و نتایج بدی گرفتم و سردرگم شدم اون رو با کمال میل و با لبخند بپذیرم و بگویم انتخابم بوده است و همچنین الان هم بفهمم چه چیزی دارم انتخاب میکنم و چه چیزی را کنار میگذارم.

 

اعتیاد به شانس و انتظار برای تصادف

پ ن :‌ جدیدا خیلی ها را میبینم که با فلسفه ی شانس و اتفاق زندگی می کنند و ارزشی برای تلاش و برنامه ریزی قایل نیستند معمولا این افراد می گویند ولش کن – هر چه پیش آید خوش آید – خودم رو دادم دست سرنوشت – بزار ببینم باد من رو به کجا میبره و از این مزخرفات !‌  خواستم یه کم در این مورد بنویسم هر چند قبلا چیزایی نوشته بودم . این نوشته شخصی است و هیچ دلیل و مدرکی برای دفاع ازش ندارم و به جز تجربه چیزی نیست

آزمایش کبوترها 

در مورد یک آزمایش جالب قبلا چیزهایی خونده بودم. آزمایش به این صورت بوده که دو تا پرنده را در دو قفس جداگانه گذاشته اند پرنده اولی وقتی به قفس نوک میزد براش دانه می ریختند و پرنده دومی بعضی وقتها براش دانه می ریختند و بعضی وقته هم نه یعنی برای پرنده دوم هیچ نظمی رو رعایت نمی کردند. یک روز این دو پرنده را توی گرسنگی نگه داشتند و بهشون دانه ندادند.

پرنده اول چند بار به قفس نوک میزنه و وقتی میفهمه خبری از دانه نیست با خودش میگه حتما قفس کار نمیکنه  :)‌! وبی خیال میشه پرنده دوم پشت سر هم نوک میزنه و با خودش میگه بالاخره یه اتفاقی می افته بالاخره شانسی هم شده چیزی گیرم میاد و اینقدر این نوک زدن رو ادامه میده که تلف میشه و جون میده .

بعضی جاها مثل ایران 

نمیدونم چرا وقتی به کبوتر دوم فکر میکنم یاد ایران می افتم . وقتی مکانیزمی برای دانه خوردن نیست و هر بار به صورت تصادفی و نامشخص کسی ثروتمند میشه و کسی گرفتار میشه و توضیحی برای رییس شدن و وزیر شدن همسایه و همشهریت وجود نداره و را ه موفقیت یک شبه طی میشه و راه ثروت میانبر و پر از فساد است در این شرایط مردم هم مرتب کور کورانه مشغول نوک زدن ودیوانگی هستند و منتظر تصادف و معجزه و شانس هستند.

درسته که مکانیزم اشتباهه و فرصتها و رانتهای تصادفی زیاده ولی به این معنی نیست که ما مشغول نوک زدن باشیم و به شانس و تصادف ایمان بیاوریم و چه بسیار سیستم های سیاسی و اقتصادی در دنیا که از این روش برای اسیر کردن مردم استفاده نکرده اند.

پاداش تصادفی

اصولا شانس و پاداش های تصادفی بازی اعتیاد آوری است که قبلا در  Hooked در موردش حرف زدم در واقع همه محصولات و بازیها و سایت های مختلف از این روش برای اعتیاد انسانها و گرفتار کردن مردم استفاده میکنند.

مدیر شرکت 

یک بار یک دوستی تعریف میکرد و می گفت سالهاست در شرکتی کار میکنم و هیچوقت نفهمیدم رییس کی پاداش میده وقتی کارم خوبه توبیخ میکنه وقتی ازش انتظاری ندارم بهم پاداش میده یعنی هیچ کسی نمیدونه که اون چه وقت پاداش میده به خاطره همینه که سالهاست اینجا کار میکنم و همیشه میگم بالاخره شاید امروز پاداش داد! (یه روز خوب میاد !‌)استثمار با روش پادش تصادفی هم چیزی شبیه همین داستانه.

چه باید کرد 

قبلا نظرم رو در مورد شانس گفتم ولی من ترجیح میدم هدفهایم را مشخص کنم و برایشان با تلاش و دقت برنامه ریزی کنم و تا رسیدن به موفقیت با سماجت آنها را تعقیب کنم یعنی هیچ اعتنا و ارزشی برای شانس قایل نیستم و شانس رو به معنی تلاش بیشتر- تکرار بیشتر و انجام کارهای متنوع میبینم و فکر میکنم این کارها باعث افزایش شانس میشود.

با مشتریان بیشتری تماس میگیرم

شانسهای بیشتری امتحان میکنم

راههای ببیشتری رو میرم

کارهای بیشتری رو تجربه میکنم

زمان بیشتری رو به تلاش اختصاص میدم

بیشتر مینویسم :)‌

و …

 

 

 

بزرگ دیدن و کوچک دیدن-وقتی یک کیلو دو کیلو میشود!‌

یکی از خطاهای شناختی که ما انسانها داریم بزرگ کردن وقایع و یا کوچتر کردن آن است.

دوستی داشتم که چند ماه پیش در مورد ازدواج و دخترها با هم صحبت میکردیم و او همیشه می گفت: ببین رفیق دختر سالم و خوب در این شهر پیدا نمیشود و همه شون مثل هم هستند. و این رفیق ما همیشه عشق و ازدواج را به باد تمسخر میگرفت. چند ماه پیش ازدواج کرد و جدا از تغییر عکس پروفایلش و نوشتن جملات عاشقانه شماره تمام دوستان مجرد را پاک کرده و تمام برنامه هایش را کنسل کرد و تمام زمانش را صرف خانواده کرد شاید هم الان تبدیل به  شاعری مجنون شبیه نظامی شده باشد و در عشق لیلی شعر بسراید!‌

عموما ما موضوعها و مسایل اطراف مان را یا بیش از حد بیهوده و بی ارزش میبینیم و یا چنان آن را میپرستیم که رفتارمان از چهارچوب عقل خارج میشود.

دوست من ازدواج و جنس مخالف را پست و بیهوده میدید  و الان وجود خودش را بی معنی میبیند و فقط در سایه ی این رابطه به خودش معنی میدهد. ولی ازدواج هم یک وزن مشخصی دارد که نه شبیه افسانه های خیالی است و نه پست و بی مقدار.

شغل-دانش-مدرک تحصیلی- دوست – تفریح- و…..  هم اندازه ی مشخصی دارد و به نظرم هنر زندگی کردن تشخیص وزن هر چیزی است و فهمیدن اینکه نباید هر چیزی را بسیار بزرگ یا بسیار کوچک دید.

ما بعضی وقتها اینقدر تحت فشار از ناحیه ی مشخصی هستیم که در هنگام وصول آن موقعیت اندازه ی آن از دستمان خارج میشود. شبیه اینکه کسی دستش را در آب یخ فرو کرده و بعد آن را در آب داغ بگذارد بدون شک میزان دمای آب از کنترل مغزش خارج میشود و نمیفهمد اندازه آن چقدر است.

سعی میکنم در چنین موقعیت هایی از دور به موضوع نگاه کنم و یا شبیه یک ناظر بی طرف موضوع ار بررسی کنم تا دچار این خطاهای شناختی نشوم و البته اندازه هر چیزی را در زندگی بفهمم و آن را بزرگ یا کوچک نکنم.

آینه فروش شهر کوران و پرسیدن سوال چرا

پ ن : چرندیاتی را در قسمت دلنوشته ها مینویسم که هیچ مدرکی برای دفاع از آن ندارم و هیچ اصراری هم برای پذیرفتن آن از جانب شما ندارم.

وقتی نزدیک محل کارم میشوم روی دیوار این نوشته را با رنگ سیاه می بینم :

از بخت بدم آینه فروش شهر کوران شدم .

این نوشته را وقتی مدرسه بودم زیاد شنیدم حتی روی میزها و صندلی ها هم مینوشتند و ما معمولا با یک حالت فلسفی به آن نگاه میکردم ویک آه با حسرت هم میکشیدیم . این نوشته به این معنیه که من در این شهر آینه فروش خوبی هستم ولی حیف که مردم شهر کور هستند .

منشا هدف و سوال  چرا

یک بار یک نوجوانی ازم پرسید میخوام برنامه نویسی و کامپیوتر و … یاد بگیرم از کجا شروع کنم؟ به عادتی که داشتم ازش سوال پرسیدم چرا میخواهی این چیزا را یاد بگیری ؟ به این معتقدم که عمیق ترین سوالات و بحث ها با چرا آغاز می شود.سوالاتی وجود دارد که انسان را ویران میکند و او را از ریشه میسوزاند.

از یک متاهل نپرسید کی ازدواج کردی . بپرسید چرا ازدواج کردی ؟

از یک تاجر نپرسید چقدر پول دارید بپرسید چرا پول جمع میکنی ؟

از یک سرباز نپرسید چند تا جنگ بوده ای بپرسید چرا میجنگی ؟

از یک مرد نپرسید شغلت چیست بپرسید چرا کار میکنی ؟

و از یک قاتل نپرسید چطور کسی را کشتی . بپرسید چرا کسی را کشتی ؟

منشا و ریشه رفتار یا عمل را پیدا کردن مهم تر از هر کاری است برای درمان هر چیزی دانستن انگیزه و علت مهمترین عامل است و کسی که منشا رفتارش و آرزوهایش را نفهمد تا آخر عمر مثل خیام با پریشانی خواهد گفت : این آمدن و رفتن بهر چه بود!

برگردیم به دانشجو:‌

دانشجو گفت که برنامه نویسی را دوست دارم و میخوام خیلی بلد باشم باز هم پرسیدم چرا ؟ راستش رو بگو

گفت میخوام پول در بیارم شنیدم که پول خوبی داره . گفتم پس تو نمیخواهی برنامه نویس شوی میخواهی پول دار شوی . این دو سوال و دو انگیزه جداگانه هست از راه علاقه میتوان به پول هم رسید ولی نمیشود برای کسب پول به چیزی علاقه مند شد. براش توضیح دادم که راه تو و مسیرت از برنامه نویسی نمیگذره و مسیرت متفاوته …سوال عوض شد و حقیقت ماجرا عریان و قابل وصول .

برگردیم به آینه فروش شهر کوران :‌

من میخواهم آینه ساز شوم اگر اینجا کسی جنس مرا نمی خرد به جای دیگر به شهر دیگری میروم . من میخواهم برنامه نویس شوم و میشوم به دنبال تایید دیگران نیستم کور بودن دیگران هم تاثیر روی کار من ندارد مگر اینکه نخواهم برنامه نویس شوم و بخواهم پولدار شوم که مسیر را اشتباه آمده ام .

من میخواهم فوتبالیست شوم و میشوم اینکه تمام شهر کور هستند و بازی مرا نمیبینند باعث میشود که من مشهور نشوم ولی باز فوتبالیستم و اگر چیزی اذیتم میکند به این دلیل است که من میخواسته ام مشهور شوم نه فوتبالیست پس مسیر من در شهر کوران از خوانندگی میگذشته چون اونها میتونستن بشنوند و من با صدایم و کلامم مشهور شوم و اشتباهی آرزو کرده ام!‌

تشکر از دوستان خوب

آقای مجید آواژ‌مدیر با سابقه شرکت بهساد در بلاگش در مورد اینجا پستی نوشته و همینطور آقای خسروبیگی بلاگ من رو معرفی کرده و به رسم ادب از هر دو بزرگوار تشکر میکنم. وامیدوارم برقرار باشند.