شعر و سایت شعر نو

قبلا شعر زیاد مینوشتم البته چیزهایی شبیه شعر!‌

و خیلی از این نوشته ها رو در سایت شعر نو قراردادم و میتونید از این لینک ببینید

 

چه مزخرفاتی به اسم شعر نوشتم!‌ البته بعضی وقتها که نوشته های قبلی خودم رو میخونم حالم خوب میشه ولی به گذشته غبطه نمیخورم چون به تکامل اعتقاد زیادی دارم و خودم رو الان بهتر و کامل تر از اون موقع میدونم .

آزادی

ترانه فرانسوی آزادی من ! ”
با صدای جورج_موستاکی

از متن ترانه :

آزادی من !
دیر زمانی از تو مراقبت کرده ام
همچون یک گوهر کمیاب
آزادی من !
این تویی که مرا یاری کرده ای
برای رفتنم به هر کجا
برای رفتن تا
راه های خوشبختی
….
آزادی من !
مقابل اراده تو
همیشه بذل جان کرده ام
آزادی من !
همیشه به پایت
همه چیزم را تا آخرین پیراهن داده ام
و چه مرارت ها کشیده ام
برای برآورده کردن نیازهایت
من کشورم را تغییر داده ام
و همه دوستانم را از دست داده ام
برای جلب اعتماد تو……

بوی کاغذ وگلچینی از پاراگراف های خوب

در سایت متمم به تازگی پستی منتشر شد که از کاربران سایت خواسته شده بود تا به انتخاب خودشان از کتابهایی که خوانده اند متنی را بگذارند مجموعه ای جالبی جمع آوری شد که به نظرم نوشتنش اینجا لذتبخشه.

سالم ترین افراد در شرایطی که با قدرت قابل توجه روبرو شوند امکان تغییر و تحول دارند. نظریه پردازیهای «قدرت» در علم سیاست به «خوب بودن» آدمها و سیاستمداران اعتقاد دارد ولی به «خوب ماندن» آنها اعتماد ندارد.

کتاب اقتدارگرایی ایرانی در عهد قاجار. دکتر محمود سریع القلم. نشر فروزان روز. چاپ هفتم. ۱۳۹۳. صفحات ۲۱-۲۰.


ز همه مهمتر، “به خودت دروغ مگو”. کسی که به خودش دروغ میگوید و به دروغ خودش گوش میدهد؛ به چنان بن بستی میرسد که حقیقت درون یا پیرامونش را تمیز نمیدهد

برادران کارامازوف – صفحه ۶۸

نویسنده :فیودور میخاییلوییچ داستایفسکی


” گمان می کنی دوست داری از چیزی باخبر شوی، اما بعد وقتی آن را فهمیدی به تنها چیزی که فکر می کنی این است که آن را از سرت بیرون کنی. از حالا به بعد وقتی آدمها از من می پرسند در آینده چه کاره خواهم شد قصد دارم بگویم کارشناس از یاد زدودن!

رمان: زندگی اسرارآمیز زنبور ها
نویسنده :سومونک کید
صفحه ۱۵۸


آورده اند ”جان مایه ی روزگار” چیزی است که بازگشت به آن شدنی نیست. فروپاشی آرام آرام این جامعه از آن است که جهان به پایان خود نزدیک می شود. یک سال نیز ، از همین رو تنها بهار یا تابستان ندارد. یک روز هم ، به همین سان. بازگرداندن جهان امروز به صد یا چندصد سال پیش، شاید دلخواه آدمی باشد، اما شدنی نیست. پس ارزنده است که هر نسلی ، آن چه در توان دارد، به کار بندد.

این متن در سکانس نوزدهم فیلم درخشان گوست داگ آمده است. متنی برگرفته از کتاب هاگاکوره از سده ی ۱۸ میلادی ژاپن نوشته ی تسونتومو یاماموتو. و البته کل متن برگرفته از کتاب ”زندگی در جهان متن” است. این متن را از آن رو در پیشانی نوشت این فصل آوردم که اهمیت داشتن افق را شرح دهم. افقی که شاید مهم تر از پیشینه باشد. با یک افق درخشان حتا بدون داشتن پیشینه ای افتخار آمیز می توان مسیر توسعه را پیمود، اما بدون افق ولو با داشتن پیشینه ای افتخار آمیز، هیچ حرکت جهت داری متصور نیست.

 

کتاب نفحات نفت ، جستاری در فرهنگ نفتی و مدیریت دولتی

نویسنده: آقای رضا امیرخانی

ناشر: نشر افق


محبوب من امروز به سراغ من آمد و در حالی که چهره ی تند و چشمان آمرانه اش – که همیشه حالتی مهاجم داشت- معصومیتی حاکی از فداکاری و ایثار گرفته بود، گفت: دوست من، تو را سوگند می دهم که نیاز من به داشتن تو، که حیات من بدان بسته است تو را در بند من نیارد.

اگر می خواهی، برو. اگر بخواهی، بمان. آنچنان که می خواهی، «باش»!

بر روی این زمین، در رهگذر تندبادهای آوارگی، تنها رشته ای که مرا به جایی بسته بود، گسست. اگر گفته بودی: بمان! می دانستم که باید بمانم، و اگر گفته بودی: برو! می دانستم که باید بروم. اما اکنون اگر بمانم نمی دانم که چرا مانده ام، اگر بروم نمی دانم که چرا رفته ام. چگونه نیندیشیده ای که یک انسان، یا باید بماند یا برود؟

و من اکنون، در میان این دو نقیض، بیچاره ام. کسی که عشق رهایش می کند «بودن» ی است که نمی داند چگونه باید «باشد». و چه دردی است بلاتکلیفی میان «وجود» و «عدم»!

جوهری که هویت خویش را نیافته است جوهر رنج است. کسی که با «خود» نیز نیست! چه تنهایی سختی!

 

نام کتاب: هبوط

نام نویسنده: دکتر علی شریعتی

نام ناشر:انتشارات قلم

سال چاپ: ۱۳۸۸


من گاهی فکر کرده ام که بهترین راه خرد و متلاشی کردن انسان به طور کامل،؛ این است که کاری کاملاً پوچ و بی فایده به او واگذار کنیم.
اگر او محکوم شود که آب را از ظرفی توی ظرف دیگر بریزد و سپس باز از آن ظرف در ظرف دیگر بریزد و یا این که شن را در هاون بکوبد و یا یک مقدار خاک به عقب و جلو ببرد، من یقین دارم در این صورت یا او در عرض چند روز انتحار خواهد کرد و یا این که یکی از رفقای خود راخواهد کشت تا فوراً از این ننگ و زبونی نجات یابد.

کتاب خاطرات خانه مردگان

نویسنده :فیودور میخاییلوییچ داستایفسکی

ترجمه دکتر محمد جعفر محجوب

نشر آمون

چاپ ۱۳۹۱


ما آدم‌های غیرقابل درک
هیچگاه ار اینکه به خوبی درک نشده‌ایم، ناشناخته مانده‌ایم، عوضی گرفته شده‌ایم و مورد تهمت قرار گرفته‌ایم شکایت و گله نداشته‌ایم؟
از اینکه به حرفهای ما خوب گوش نکرده‌اند و آیا اصلاً گوش کرده‌اند؟ نصیب و قسمت ما همین است…
ما را عوضی می‌گیرند چون ما رشد می‌کنیم، مرتباً تغییر می‌کنیم، پوسته‌های پیر و کهنه را می‌شکافیم و به دور می‌ریزیم، هر بهار پوستی نو می‌اندازیم، بی‌وقفه جوانتر، بالنده‌تر، بلندتر و قوی‌تر می‌شویم …
در حالی‌که آسمان را عاشقانه‌تر و گسترده‌تر در آغوش می‌کشیم و روشنایی آن‌را با همه شاخ و برگ‌های خود حریضانه اسثتنشاق می‌کنیم…
ما نه فقط در یک نقطه، بلکه از هرجا بزرگ می‌شویم، نه فقط در یک جهت بلکه همزمان در تمام جهات
از بالا، از پایین، از درون، از بیرون، نیروی ما همزمان  در تنه، در شاخه ها و ریشه ها نمو می‌کند…
حتی اگر بپذیریم که این رشد موجب بدبختی ماست – زیرا خود را هرچه بیشتر به صاعقه نزدیک می‌کنیم- باز از افتخار ما نمی‌کاهد…
این سرنوشت قله هاست
این سرنوشت ما ست

حکمت شادان، نیچه، جمال آل احمد- سعید کامران- حامد فولادوند، نشر جام، چاپ اول، سال ۱۳۷۷ صفحه ۳۷۰


حوّا، هر روز کودکی به دنیا می‌آورد و فردا او را به خاک می‌سپارد. حوّا می‌داند زندگی درنگی کوتاه است؛ و این درنگ را به شکر و شادی و شکوه پاس می‌دارد، زیرا خدا اینگونه دوست دارد. حوّا فرزندش را به خاک می‌دهد، اُمیدش را اما نه.

او هر روز صبح با خورشید طلوع می‌کند و یقین دارد که غروب هرگز پایان خورشید نخواهد بود. او پابه‌پای این دایره، این هستی می‌رقصد و مرگ را پابه‌پای زندگی می‌خندد.
————————

من هشتمین آن هفت نفرم – عرفان نظرآهاری – موسسه انتشارات صابرین – چاپ نهم ۱۳۹۰ – صفحه ۵۸


کتاب: دنیای قشنگ نو   نویسنده: آلدوس هاکسلی   مترجم: سعید حمیدیان

تربیتش برایش ریلی کشیده که او مجبور است روی آن حرکت کند. کاری از خودش ساخته نیست، سرنوشتش رقم خورده است.

 

ایزدان عادلند. شکی در این نیست. اما بالاخره مجموعه قوانینشان را افرادی که اجتماع را تشکیل می دهند اعمال می کنند. مشیت خدا موقوف به خود انسانهاست.


… من موشهای کتابخانه ها را اصلاً دوست ندارم، تو هرگز به من نگفتی که زیر کوهی از کتاب دست و پا میزنی و الّا برای زندگی با تو، شرط ترک اعتیاد می گذاشتم.
تو زندگی را خوانده ای، لمس نکرده ای. تو در طول و عرض خاک مقدس زندگی راه نرفته ای، فقط زندگی را ورق زده ای و بر زندگی حاشیه نوشته ای. جنگلِ تو کاغذی است، تفنگ تو کاغذی، اعتقاد تو به مردم کاغذی و پارگی پذیر. تو عطرها را خوانده ای، دشتها را خوانده ای، نگاه ملتمس بچه ها را خوانده ای؛ کتاب عاشق نمی شود، آواز نمی خواند، پای نمی کوبد، به دریا نمی زند، درد مردم را حس نمی کند…  (صفحه ۳۴)

.. بهترین دوست انسان، انسان است نه کتاب. کتابها تا آن حد که رسم دوستی و انسانیت بیاموزند معتبرند، نه تا آن حد که مثل دریایی مرده از کلمات مرده، تو را در خود غرق کنند و فرو ببرند. تو در کوچه ها انسان خواهی شد نه در لابه لای کتاب ها …. (صفحه ۳۵)
کتاب: یک عاشقانه آرام
نویسنده: نادر ابراهیمی
ناشر: روزبهان /۱۳۸۹


آیینی که من تبلیغ می کنم آزادی در هرزگی و عیاشی نیست و مستلزم همانقدر خویشتن داری است که آیین مرسوم است، با این تفاوت که در اینجا خویشتن داری برای اجتناب از مداخله در آزادی دیگران اعمال خواهد شد نه در جهت محدود کردن آزادی فردی.
جوهر و روح یک ازدواج خوب، احترام به شخصیت همدیگر و وجود آنچنان صمیمیت، خصوصیت و نزدیکی روحی و جسمی است که عشق زن و مرد را بصورت ثمربخش ترین تجارب انسانی در می آورد. چنین عشقی مانند هر چیز خوب و ارزنده، اخلاق خاص خود را می خواهد و اغلب ایجاب خواهد کرد که هدف های کوچک  فدای هدف های بزرگ گردد، اما این فداکاری باید داوطلبانه و به طیب خاطر باشد، چون اگر چنین نباشد پایه و اساس عشقی را که این فداکاری به خاطر آن صورت می گیرد، سست خواهد کرد و درهم خواهد ریخت.

برتراند راسل، “زناشویی و اخلاق”، صفحه ۱۷۸، ترجمه ابراهیم یونسی(۱۳۴۷)، نشر اندیشه


آیا از ترس فلج شده شده اید ؟ نشانه خوبی است .
ترس خوب است ،ترس هم مانند بی اعتمادی به خود نشانه است . ترس به ما می گوید باید چکار کنیم .
قاعده کلی مان را به یاد بیاورید :هر چه بیشتر از کار یا فراخوانی بترسیم باید با اطمینان بیشتری آن کار را آغاز کنیم .
تجربه مقاومت، مانند ترس است .میزان ترس با قدرت مقاومت ارتباط مستقیم دارد بنابراین هر چه از انجام دادن کاری بیشتر بترسیم، باید بیشتر مطمئن باشیم که آن کار برای ما و رشد روحمان مهم است . به همین علت مقاومت زیادی نسبت به آن حس می کنیم اگر انجام دادن آن کار برایمان هیچ معنایی نداشت مقاومت هم وجود نداشت .
کتاب نبرد هنرمند  ،نوشته استیون پر سفیلد ترجمه نوشین دیانتی ، انتشارات :تهران پیکان ۱۳۸۸ صفحه ۶۰

– پیروزی هایی هست که انسان را به شور می آورد، پیروزی های دیگری هم هست که انسان را به پستی می گرایاند. شکست هایی هست که می کشد و شکست های دیگری هم هست که بیدار می کند. زندگی با اعمال بیان می شود نه با اوضاع. تنها پیروزیی که درباره آن نمی توانم شک داشته باشم، قدرتی است که در دل دانه ها آشیان دارد. همینکه دانه ای در دل خاک تیره کاشته شد، پیروز است. اما گذشت زمان باید تا شاهد پیروزی وی در وجود گندم، شویم. (ص ۱۹۳)
– اگر خواری ای را که خانواده ام به بار آورده، بپذیرم، می توانم در خانواده ام اثر کنم. این خانواده از من است، همچنان که من از اویم. اما اگر این خواری را نپذیرم، خانواده به دلخواه خود از هم خواهد پاشید و من، تنهای تنها، غرق در افتخار، راه خود را در پیش خواهم گرفت، از مرده هم بی وجودتر خواهم بود. (ص۱۹۸)
خلبان جنگ، نویسنده آنتوان دو سنت اگزوپری، ترجمه اقدس یغمایی، انتشارات نیلوفر، چاپ چهارم، ۱۳۹۲


چه تنهایی عجیبی! پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد، تنهاست. نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد.

سمفونی مردگان
نوشته ی: عباس معروفی
انتشارات ققنوس
چاپ پنجم ١٣٩۴
صفحه ٣٢


آلن: صحیح صحیح…(ناگهان همه آثار شجاعت در او از بین می‌رود). ببین، من هم مثل تو نمی‌خواهم بمیرم! چون هنوز خیلی جوانم!
آگاتون: ولی این سعادتی است که در راه حقیقت بمیری!
آلن: انگار منظورم را درک نکردی؟ من عاشق حقیقتم؛ اما هفته دیگر در اسپارت نهار میهمان دارم و نمی‌خواهم این قرار را از دست بدهم. تو که اسپارتی‌ها را می‌شناسی، سر هر مطلب کوچکی به آسانی جنگ راه می‌اندازند.
سیمیاس: آیا خردمندترین فیلسوف ما یک ترسو هست؟
آلن: من نه ترسو هستم و نه یک قهرمان، بلکه یک انسان معمولی هستم.
سیمیاس: یک موجود موذی متملق!
آلن: تقریباً همین طور است که تو می‌گویی.
منبع: کتاب شوکران شیرین. گردآورنده اسدالله امرایی. انتشارات مروارید. چاپ چهارم. ۱۳۸۸٫ صفحه ۳۷٫ داستان دفاعیه من، وودی آلن.ترجمه روزبه صالحی علوی.


 

زنده باد زندگی

زنده باد زندگی

دوست دارم دررودخانه های خروشان در کنار ماهی های آزاد دوش به دوش آنها شنا کنم

 در زندگی غرق شوم و گوشم را بروی هیاهوی دنیا ببندم

سازی را بردارم و فقط برای معشوقه ام بنوازم

زیر آبشارهای بلند  دوش بگیرم

دوست دارم هر لحظه از زندگی مرگ را تحقیر کنم

یا پیاده از خانه حرکت کنم و چند روز راه بروم

به هر چه که مردم ترسو میگویند بخندم

دوست دارم دست تو را بگیرم و به قعر جنگلهای تاریک فرار کنم

دوست دارم صدای خندیدنم دیگران را از جا بکند

دوست دارم تو آواز بخوانی و من فقط گوش کنم

دوست دارم هر روز چیزهای جدیدی را دوست داشته باشم

دوست دارم با اسب ها در دشت سبز وبیکران مسابقه بدهم و دوش به دوش نفس گرمشان بدوم

دوست دارم مرهمی باشم برای تو و تا صبح در کنارت گریه کنم

دوست دارم قلمی بردارم و مثل بچگی صورتت را نقاشی کنم

دوست دارم هر دو با هم همه چیزمان را در یک لحظه از دست بدهیم

دوست دارم چیزی برای تکیه کردن برایمان باقی نماند

من فقط به تو تکیه کنم و تو فقط به من

دوست دارم این چنین زندگی کنم.

فواد انصاری

بعد از یه مدت می فهمی

بعد از یه مدت میفهمی دنیا سیاه و سفید نیست و آدمها هم همینطور و همه چی نسبیه

بعد از یه مدت میفمی دنیا همین اتاق و دفتر کار و شهر نیست

بعد از یه مدت میفهمی میشه پولدار بود ولی خوشحال نبود و میشه فقیر بو ولی شاد بود

بعد از یه مدت میفهمی وقایع زندگی گسسته است و ربطی به هم نداره قرار نیست همیشه خوش شانس باشی یا همیشه بد شانس

بعد از یه مدت میفهمی هر به دست آوردنی همراه با یه از دست دادنه و هر چیزی قیمتی داره

بعد از یه مدت میفهمی که خودت مسئول وضعیت خودت هستی نه خانواده و جامعه و مملکت و …..

بعد از یه مدت میفهمی دروغ و فریب و … مهم نیست مهم انگیزه اون دروغ یا فریبه و چیزیه که به خاطرش دروغ گفته میشه

بعد از یه مدت می فهمی عزت نفس بالاترین دارایی هر کسی هست به قول دکارت که میگه روحم را آنقدر بالا میبرم که دست هیچ توهینی به آن نرسد

بعد از یه مدت میفهمی هر آدمی دردی داره که داره ازش فرار میکنه

بعد از یه مدت میفهمی آدمها خیلی تنها هستند آنهایی که توی شلوغی ها می روند تنهاترند

بعد از یه مدت میفهمی کاش کمتر حرف زده بودم و بیشتر گوش میدادم

بعد از یه مدت می فهمی تا کوچکی نکنی نمیتونی بزرگی کنی

داستان چاقوی آلمانی

” چاقوی آلمانی ”

غروب به مرکز خرید شهر رفتم . بله خودش بود یک چاقوی آلمانی که برای کشتن یک گاو کافی بود و یک خمیر دندان و یک بسته نان خریدم .امشب نیز مثل شبهای دیگر بود و باید حتما شام میخوردم و مسواکم را می زدم امشب باران شدیدی می بارید باران از ۲ ساعت پیش شروع شده بود و بدون توقف خود را به شیشه ی پنجره اتاقم میکوبید با زیر پیراهن نازکی خیابانهای منتهی به میدان اصلی شهر را از پنجره نگاه می کردم مردمی که تا ۲ ساعت پیش به آرامی حرکت می کردند و قدم می زدند زیر باران اخمو شده بودند و با سرعت میخواستند خودشان را به خانه برسانند سرهایشان پایین بود و برای اینکه یادشان رفته بود با خودشان چتر بیاورند زمین و زمان را دشنام میدادند . چند مهمان ناخوانده با سر و صورت ژولیده از درب اصلی هتل وارد شدند با خودم حدس زدم که اینها تا توقف باران در رستوران خواهند ماند و فقط از ترس باران به این مسافرخانه درجه ۳ پناه آورده اند صاحب رستوران هتل نیز این قضیه را فهمیده بود و سریع چند تا نوشیدنی و چند پرس غذا را برایشان آورد و توی عمل انجام شده قرارشان داد . نمیدانم چرا به این چیزها فکر میکردم باید به حمام می رفتم و کار را تمام میکردم به تیز بودن چاقو اطمینان داشتم ولی هیچ وقت از کثیف کاری خوشم نمی آمد اتاق را مرتب کردم و در ورودی را هم باز گذاشتم نمیخواستم هیچ پلیس احمقی در را بشکند پنجره های اتاق پذیرایی را باز کردم و هوای بارانی که البته داشت تمام می شد وارد فضای اتاق شده بود مسافرهای هتل هم بعد از خوردن غذا و بند آمدن باران کم کم داشتند می رفتند همه جا ساکت و آرام شده بود حالا من مانده بودم و شاهرگ و چاقوی آلمانی خون تمام حمام را گرفته بود چاقو واقعا تیز و تمیز بود و اصلا با هیچ کس شوخی نداشت و میتوانست بدن را مثل پنیر قطعه قطعه کند .
فردا روزنامه ها نوشتند مردی دیوانه دیشب در حمام اتاقش خودکشی کرده است و رادیو نیز ۱۵ دقیقه آخر برنامه را با یک روانشناس صحبت کرد روانشناس صدای فوق العاده مسخره ای داشت و خنده ی مزخرفی بیخ گلویش نمایان بود که نمیتوانست آن را مخفی کند . چون بحث داغی در رادیو شروع شده بود مجری به شنوندگان قول داد فردا هم این بحث را ادامه بدهند . چند روز بعد اتاق من را به یک وکیل جوان دادند که تازه به این شهر آمده بود و البته قضیه خودکشی را از او پنهان کردند تا مبادا از گرفتن اتاق پشیمان شود . غروب وکیل جوان برای خرید به فروشگاه مرکز شهر رفت چند تا تخم مرغ ویک آلبوم موسیقی راک و یک چاقوی آلمانی خرید . احتمالا شب باشکوهی داشته است .

سال ۸۷ ف. انصاری

چیستی زندگی

 

گل زیبای خود را خواهم کاشت ، حتی اگر سالیان سال بارانی نبارد

خواهم نوشت ، حتی اگر هیچ کس آن را نخواند

عاشق می شوم ، حتی اگر همه عشق را نفرین کنند

می سازم ، حتی اگر همه در حال خراب کردن باشند

می خندم ، اگر دنیا بروی من اخم کند

و سرانجام من ، آنچه که باید نه ، آنچه که توانسته ام انجام داده ام و آنچه که قابل تغییر بوده است تغییر داده ام .

حتی اگر آن چیز تنها گلی باشد که در باغچه کوچکم کاشته باشم

ف. انصاری

 

مسیر پاییزی

هنوز همانجا می رفتم به پاتوق همیشگی و از مسیر زیبایی که از بین درختان بزرگ وجود داشت قدم میزدم اینجا پاییزی ترین مسیر شهر ماست ، رنگ پاییز امسال با سالهای قبل خیلی تفاوت داشت برگهای بیشتری ریخته شده بود و پارک هم خلوت تر بود . از دور فقط دو نفر را می دیدم که داشتند آرام آرام از پارک بیرون می رفتند خوشحال شدم که تنهای تنها هستم احساس می کردم توی این ساعت پارک متعلق به من است و فقط من باید آنجا باشم شاید چون فکر میکردم کسی بیشتر از من دلش تنگ نیست،صدای ماشین ها هم دیگر نمی آمد یا شاید من نمیشنیدم در طبیعت زیبای آنجا گم شده بودم و انگار زیر آب غرق می شدم . یادم نمی آید آخرین باری که تنها آنجا آمده بودم کی بود ولی این بار یک حال غریبی داشتم به قول بعضی ها Like fish out of water  مثل ماهی بیرون از آب . احساس میکردم همه برگهای خشک شده و همچنین درختان کهنسال منتظر تماشای یک نمایش باشکوه از من هستند و من قرار است برایشان نمایشی اجرا کنم . ولی نمایشی در کار نبود فقط پوست و گوشت واستخوان واقعی بود که روی برگهای خشک اصرار میکرد و قدم بر میداشت در یک زمان واقعی و در یک دنیای واقعی . همین………

۲۵ آذر ۱۳۹۱

سفر برگ

سفر از دور دست محال از آن تصویرهای بی رنگ آغاز شد از جایی که باد بی رحمانه تمام برگها را از آشیانه شان بیرون میکند ،آری…. سفر برگ این چنین آغاز می شود، نه در هیاهوی دیدگان ما بلکه در اعماق جنگلهای فراموشی .

ترس از دل کندن و رفتن، ترس از قمار، ترس از رهایی در چنگ باد و ترس از تاریکی شب ترس از مرگ تا اعماق دل برگ ترس فرو می رود .

از این فاصله ……. ترس رنگ عوض کرده است و ترس دیگر ترس نیست شبیه بی خیالی شده است یا شبیه جسارت های بچگی و اصرارهای احمقانه  .

دور می برد برگ را باد دورتر و دورتر از تصور ،آنچنان دور می شود که خودش را فراموش میکند ، آنچنان دور میشود که برگهای دیگری که از کنارش رد می شوند نمی شناسد،گویی دنیا به شکل دیگریست و حقیقت را نمیتوان حدس زد ،نمیتوان عوض کرد،نمیتوان به آن تکیه کرد ،حقیقت آیا فصل پاییز است یا باد وحشی مست حقیقت فاصله برگ از درخت است یا فاصله درخت است با برگ ، حقیقت شاید جوابی باشد که همه آن را از تو مخفی کرده اند ، حقیقت شاید بهاری باشد که به آن باوری نیست .

سفر همچنان ادامه دارد با ریشخندهای سوزناک و زوزه ی باد مست دورتر و دورتر میشود برگ بر فراز درختان لخت پرواز می کند و سرزمینها را یکی پس از دیگری  فراموش میکند و با موسیقی زیبای کیتارو اوج می گیرد .

رسیدنی در کار نیست فقط باید رفت تا جایی که نفس از شماره می افتد تا جایی که باد مهلتی برای تعقیب برگ ندارد ، سرزمینهای زیبا را باید دید و باید رفت ، رسیدن شاید امتداد رفتن باشد و برگ سالهاست که می رود .

۱۹ آذر ۱۳۹۱

تسلیم نشو رفیق!‌

وقتی مشکلی روی می دهد اتفاقی که گهگاه می افتد

وقتی جاده سربالایی است

وقتی پول اندک و بدهی زیاد است

وقتی میخواهی لبخند بزنی ام مجبوری آه بکشی

وقتی تحت فشار شرایطی

نفسی تازه کن اما تسلیم نشو

زندگی پر از فراز و نشیب است

همه میدانیم و لمسش می کنیم

بارها شکست میخوریم

و زمانی که باید تلاش کنیم دست از کار می کشیم

تسلیم نشو اگر پیشرفت کند است

موفقیت شاید در یک قدمی است

در برابر شدیدترین ضربات به نبرد ادامه بده

در بدترین شرایط است که نباید تسلیم شوی .