فروشنده هار و آلوده کردن بازار

ببینید آقا ما شرکتمان کاملا بر اساس فروش است، فروش هر چیزی به هر کسی. شده با زور و فریب و دروغ هم باید بفروشید یعنی من فقط آمار فروش روزانه ی شما را مدنظر قرار میدهم. به من ربطی ندارد که شما چطور میفروشید فقط آمار فروش. فهمیدید؟

اینجا حقوق ماهیانه نداریم ولی میتوانید ماهیانه تا ۵۰ میلیون درآمد داشته باشید و حتی بیشتر! فروشتان که پایین بیاد سریع اخراج و جایگزین میشوید. شما باید بتوانید روزانه با ۱۵۰ مشتری صحبت کنید سعی کنید از وقتتان خوب استفاده کنید مشتری اگر زر زیادی زد قطع کنید بروید سراغ مشتری بعدی و تماس بعدی.

اینجا صحبتهای یک مدیر هار را می شنویم که در حال تربیت و استخدام یک فروشنده هار است. به نظر شما چنین طرز تفکری و چنین فروش تهاجمی در آینده چه عواقبی خواهد داشت؟

چنین طرز تفکری در کوتاه مدت منجر به سودهای بالا و در بلند مدت موجب بی اعتباری شرکت و لطمه خوردن برند شرکت میشود. دیگر هیچ مشتری حاضر به خرید از این فروشنده نخواهد شد. یک ماه پیش فروشنده و نماینده یک شرکت بزرگ به شرکت ما آمد و در خصوص شرکتشان و انواع و اقسام جنس های زیر قیمت بازار و …. برایمان خالی بست و تهرانی بازی در آورد. بگذریم از اینکه توی صحبتهاش میگفت ما بزرگترین شرکت خاورمیانه هستیم! و شما هر چیزی که بخواین ما زیر قیمت به شما میدیم. قاعدتا اگر کمی تجربه داشتید سیر تا پیاز قضیه را متوجه میشدید اینکه یک فروشنده دروغگو شما را نادان فرض کرده است.

یکی از همکاران ما ندانسته اقدام به سفارش محصول از ایشان شد و بعد متوجه شد که جنس تقلبی و غیر اصل به آنها فروخته است و بعد وقتی که تلفنی از این آقا شاکی شد و گفت جنستان تقلبی است فروشنده هار در جواب میگوید که چون جنس را باز کرده اید پس نمی گیریم! همکار ما هم میگفت آخه ….. اگه کارتن رو باز نکنیم و تست نکنیم چطور بفهیم که تقلبیه؟

کاش فروشنده ها میفهمیدن که نمیشود به زور جنسی را قالب کرد.

کاش مدیران می فهمیدند که صرفا پورسانت دادن به هر قیمتی باعث میشود فروشنده برای گذران زندگیش مجبور به انداختن جنس ولو به هر صورت شود.

کاش فروشنده ها میفهمیدن فروش اصول و چهارچوب دارد.

کاش میفهمیدن اعتماد مشتری و سابقه شرکت با هیچ پولی جبران نمیشود.

کاش میفهمیدن نمیشود راه ۱۰۰ ساله را یک شبه رفت.

کاش میفهمیدن فروش بزن و در رو و جنس قالب کردن نیست و از همان لحظه ای که معامله صورت گرفت تعهد شما آغاز میشود.

کاش میفهمیدن که جنس بنجل و ارزان خوب فروش میرود ولی در نهایت فروشنده و شرکت را به خاک سیاه می نشاند.

کاش می فهمیدن مشتری پخمه نیست و حتی اکر پخمه هم باشد به اینترنت  دسترسی دارد و امروزه هر کسی که از اینترنت استفاده کند نمیتوان به راحتی او را گول زد.

کاش میفهمیدن که فروش یخچال به اسکیمو کلاهبرداریه و هنر نیست

فروشنده شعبده باز نیست کلاهبردار و حقه باز و دغل نیست فروشنده قرار است بهترین پیشنهاد ممکن و راهنمایی لازم را انجام دهد تا مشتری محصولی که می خواهد بخرد.

فروشنده خوب کسی است که جنس مشکل دار و خراب نمی خرد تا بعدا مجبور نشود آن را بفروشد.

فروشنده خوب حتی اگر مشتری هم اصرار کرد جنسی که به درد او نمی خورد بهش نمی فروشد.

کاش مغازه ای که باز میکردیم به این فکر میکردیم که قرار است ۳ نسل من اینجا کار کند. کاش شرکتی که افتتاح میکردیم به فکر ۱۰۰ سال آینده و اعتبار آن بودیم.

خلاصه اینکه: دید کوتاه مدت مدیران و فروشندگان و کاسبان هار باعث آلوده شدن بازار، بی اعتمادی مشتریان و نفرین کسب و کار شده است.

پ ن : از آن اکثریتی که وقتی از این زندان روزنه‌ای به بیرون می‌گشایند و پا به درون اروپا می‌گذارند،سر از فاضلاب شهر بیرون می‌آورند حرفی نمی‌زنم که حیف از حرف زدن است. دکتر شریعتی.

ما هم برایان تریسی و رابینز خوانده ایم از ایران تونل زده ایم که شبیه فروشنده های برتر وال استریت شویم و سر از فاضلاب در آورده ایم.

 

 

گذاشتن چوب لای چرخ سیستم

آقای رضایی رییس بانکی است که من به تازگی رفتارش را زیر نطر گرفته ام. او معمولا با مشتریان قدیمی و خوش سابقه ی بانک گرم میگیرد و با همه ی آنها سلام و احوالپرسی میکند. سر میز تک تک کارمندهاش میرود و توصیه های تکراری و بی مزه ای را با کارمندانش در میان می گذارد. من و شما مجبوریم برای انجام امور بانکی خودمون نوبت بگیریم ولی مشتریان قدیمی بانک یا افرادی که معمولا پول زیادی جابه جا میکنند نیازی به گرفتن نوبت ندارند چرا که آقای رضایی با لبخند و ایما و اشاره به کارمندانش میگوید که نزارید آقای X توی صف باشد زودتر کارش رو راه بیاندازید.

آقای رضایی درک مناسبی از سیستم ندارد و مرتب با سرکشی های اضافه و یا با سفارش و پیغام چوب لای چرخ سیستم بانکی میکند. با مشتریان می خندد و میگوید نیازی به بررسی نامه ایشان نیست چرا که من ایشان را میشناسم و کاغذش را بیارید تا امضا کنم.

به نظرم اکثر سازمانها در ایران به همین روش سلام و صلوات و … کارشان را جلو می برند نه اینکه سیستم یا نرم افزار دقیقی نداشته باشند بلکه از آن سیستم تبعیت نمی کنند چرا که احساس میکنند شخص مهمی هستند و تصمیمات و ترجیحات شخصیشان بالاتر از هر چیزی است.

سیستم حسابداری کامل با سیستم انبار دقیقی در شرکت x وجود دارد ولی انبار با سیستم همخوانی ندارد چرا که با تعارف و شوخی و خنده بدون اینکه اجناس در سیستم ثبت شود خارج شده است.

نر م افزار حسابداری خیلی با کیفیته ولی چند ماه پیش مدیر مالی به شرکتهای نرم افزاری گفت من ۱۰ تا ویژگی نوشتم که باید به نرم افزار اضافه کنید مثلا ما بتونیم سند حسابداری را حذف کنیم! یا سند حسابداری بدون نام داشته باشیم و انواع Option های مزخرفی که سیستم حسابداری را به یک آشغال تبدیل میکند اینها لیست ترجیحات آقای مدیر است مدیری که چوب لای چرخ سیستم می گذارد.

به این فکر میکنم که ادارات و. سازمانها و حتی کشور از بی قانونی و بی سیستمی رنج میبره یا از حضور افرادی که خود را بالاتر از هر سیستمی میبینند و دایم چوب لای چرخ سیستم میکنند؟

بیایید با هم فکر کنیم که هرگاه برای کار یا وام یا نوبت دادگاه دست به دامن سفارش و پیغام شده ایم یا حتی با نانوا خوش و بش کردیم تا زودتر نوبتمان شود و هزار مورد دیگر ما چوب لای چرخ سیستم گذاشته ایم ما یک سیستم درست را فاسد و ناکارآمد کرده ایم ما یک سیستم را دور زده ایم.

شاید مدیر این ادارات عموما دولتی اگر کا رمفیدی برای انجام دادن داشتند هیچ گاه با شوق و ذوق چوب لای چرخ سیستم نمی کردند و اصلا دخالتی در این امو ر نداشتند.به نظرم مشکل ما افراد غیر سیستمی است نه فقدان سیستم.

دیدرو از نگاه پیتر فرانس

پ ن : اینکه من کتاب میخوانم شاید شما را به شبهه بیاندازد و از خود سوال کنید اصلا قصد این شخص از کتاب خواندن چیست؟ واقعیتش این است که هیچ قصدی ندارم و هیچ انگیزه ی خاصی ندارم. نه میخواهم دانشم را افزون کنم و نه تمایل دارم کار بزرگی انجام دهم و نه میل دارم کتابخواندن را شبیه یک کار مهم جلوه دهم. خیر کتاب خواندن من شبیه فیلم یا سریال دیدن دوستانم است منتهی هر کسی از چیزی لذت میبرد و من واقعا از کتاب لذت میبرم. سر راست بگویم کتاب برای من ابزار نیست. خیر من کتاب را تنزل نمی دهم انسان از معشوقه ی خود ابزار نمی سازد.

پیش تر در کتاب اعترافات وقتی با روسو و دنیای او آشنا شدم و البته از ولتر و دیدرو هم مطالبی شنیدم و فهمیدم که روسو با این دوشخص نزدیک بود و نامه نگاری های زیادی بین آنها در جریان بود. در واقع شالوده عصر جدید داشت در فرانسه و در انقلاب فرانسه شکل میگرفت. وقتی کتابی میخوانم سعی میکنم اشارات نویسنده و ارجاعات او را تعقیب کنم تا بعدا از نویسنده های دیگر و کتابهای دیگری نیز بخوانم برای من دیدرو حکم نویسنده ی مجهولی را داشت که مشتاق به خواندن افکارش بودم.

پیتر فرانس در کتاب ۱۶۰ صفحه ای خود به شرح جزییات آثار و زندگی دیدرو پرداخته است که البته با خواندن این کتاب هنوز تشنگی من مرتفع نشده و حتما کتاب برادرزاده رامو اثر دیدرو را نیز خواهم خواند. دیدرو هم عصر روسو بود منتها تمام تلاش دیدرو نه در پیگیری هدف و فلسفه ای مشخص بلکه به دنبال تالیف دایرالمعارف فرانسه بود که نام او نیز به همین سبب شناخته شده است.

با هم قسمتهایی از کتاب دیدرو اثر پیتر فرانس را میخوانیم.

دیدرو هیچگاه به یقین درستی در مورد خداوند نمی رسد و همیشه میان شک و حقیقت دست وپا زده است. در اندیشه های فلسفی او توضیح می دهد که مرد نابینایی در بستر مرگ به کشیش پروتستان اشکال میگیرد که استدلال مبتنی بر طرح حکیمانه کاینات برای کسی که قادر به دیدن نیست ضعیف است. خود وجود نابینایان و موجوداتی غیر عادی نظیر آنان وجود نظم والایی را که خدا باوران به آن باور دارند محل تردید قرار می دهد. در قسمتی از کتاب میگوید:

آقای هولمز این جهان چیست؟ ترکیبی مفروض از تغییرات که همه صور آن دلالت دارد به گرایش پیوسته ویرانی. توالی پرشتاب موجوداتی که در پی یکدیگر می آیند یکدیگر را به جلو می رانند و محو می شوند. تقارنی گذرا با نظمی موقت. ص۵۷

دیدرو در اندیشه های فلسفی که در سال ۱۷۶۳ منتشر شد بسیار بی سابقه مسیحیت و ادیان الهی مایه ی ننگ و بی آبرویی عقل و منبع بدبختی معرفی میکند. در فرجام سخن آن مردم گریز خیالی وصف شده که انتقام خود  را از آدمیزادگان می گیرد.

برای تنبیه آنان به کیفر اعمال نادرست و بدبخت ساختن آنان به آن اندازه که سزاوارند چه می توانم بکنم؟ چه خوب بود اگر می توانستم تا آن را به وجود خیالی بزرگی مشغول سازم که آن را مهمتر از زندگی خود بشمارند و هرگز بر سر آن نتوانند توافق کنند. ص۶۰

دیدرو ظاهرا مانند مارکی دوساد رذایل احتمالی انسان را غریزی و طبیعی دانسته و از آن دفاع کرده است. در جایی میگوید

می دانم که وحشت وبی نظمی را به میان نوع انسانی میکشانم. لیکن من باید بد حال باشم یا مایه ی بدحالی دیگران گردم. و هیچکس برایم از خود من عزیزتر نیست. هیچ کس نباید به خاطر این نفس پرستی ملامتم کند. در اختیار من نیست که غیر از این باشم. قوت بیان آوای طبیعت در هیچ حال بیشتر از آن زمان نیست که به سود خود من سخن می گوید. ص ۹۲

ضرب المثل روسی وجود دارد که میگوید:  روباه چیزهای زیادی میداند اما خارپشت یک چیز بزرگ میداند به گمانم دیدرو در قیاس با روسو روباه است چرا که هیچ گاه نتوانست آرا و نظراتش را منسجم و سامان دهی کند.

داستان پداگوژیکی نوشته ماکارنکو

پ ن : اعتراف میکنم که مثل سابق فرصت کتاب خواندن ندارم و این لذت بی همتا مدتیست که ازم دریغ شده . گرفتاریهای کاری و مشغله های روزمره زمان و توانم را بلعیده است – به هر حال یاور مشیرفر زحمت کشیده و کتاب داستان پداگوژیکی را که خودم ازش خواسته بودم برام فرستاد من هم گزارش به خاک یونان را براش فرستادم.

این کتاب در مورد اتفاقات بعد از انقلاب اکتبر شوروی است انقلابی که شوروی را به اندازه صدها سال جلو برد و یک حکومت تزاری و فئودالی به یکباره ابرقدرتی از لحاظ نظامی و هوافضا و کشف و اختراعات جدید شد و همچنین جدی ترین رقیب برای آمریکا .

در سالهای ۱۹۱۸ و ۱۹۱۹ شورای ایالتی آموزشی شوروی تصمیم گرفته بود که یک مکان برای بچه های مجرم و بی سرپرست و بزهکار درست کند چیزی شبیه دارالتادیب خودمان که بعدا اسمش را به افتخار نویسنده شهیر و پرآوازه جهان گورکی نامیدند . وظیفه ی تعلیم و تربیت این نوجوانان هم به عهده ماکارنکو بود در خلال آموزش و مشقات آن ماکارنکو دست به قلم شده و دو جلد کتاب را در این خصوص نوشته که من فعلا جلد اول آن را تمام کرده ام . در خصوص فرم کتاب باید بگویم که ترجمه ی بدی شده و ای کاش با ترجمه ی جدید تجدید چاپ میشد همچنین به نظر نمی آید ماکارنکو را بتوانیم در رده حتی نویسنده های متوسط شوروی وقت قرار دهیم و چندان دست به قلم نیست. اما از لحاظ محتوا این کتاب بسیار ارزشمند است. خصوصا برای کسانی که آموزش را یگانه راه پیشرفت و توسعه میپندارند و باور دارند که مردم بیشتر از هر چیزی به آموزش نیاز دارند.

ماکارنکو

قسمتهایی از کتاب را با هم بخوانیم:

در میان سوالهای گوناگونی که از من می شد سوالی هم درباره ی تربیت مختلط دختران و پسران وجود داشت. در آنموقع تربیت مختلط دختران و پسران در کلونی ها بر طبق قانون ممنوع بود. کولونی ما در سراسر اتحاد جماهیر شوروی تنها جایی بود که در آن پسران و دختران با هم تربیت میشدند. هنگام پاسخ دادن به این پرسش من لحظه ای رایسا را به یاد آوردم ولی در تصور من حتی آبستنی احتمالی او در مسئله ی تربیت مختلط دختران و پسران هیچ تغییری نمی داد. من به کنفرانس گزارش دادم که وضع کلونی ما از این حیث کاملا مرتب و منظم است. ص ۱۱۶

نکته ی جالبی در مورد کتاب این بود که در چند نوبت ماکارنکو وقتی هیچ راه حلی برای آموزش یا تفهیم این نوجوانان شرور پیدا نکرد مجبور به کتک زدنشان شد و حتی با اسلحه آنها را تهدید کرد البته خودش نیز اذعان میکرد که هیچ راه حل دیگری به ذهنم نمیرسد و هرکاری که میکنم جواب نمیدهد. بعدها گویا شمار این شروران که ماکارنکو تربیت کرده از مرز ۳۰۰۰ نفر میگذرد وبسیاری از آنها تبدیل به دانشمندان و یا افراد برجسته شوروی میشوند. کسانی که با افتخار میگویند بله ما متعلق به کلونی گورکی هستیم و آموزگار ما نیز ماکارنکو است.

” بسیاری از شاگردان کولونی کتاب خواندن را دوست داشتند، ولی خیلی از آنان نمیتوانستند کتابی را به آخر برسانند. باینجهت ما قرائت همگانی با صدای بلند را رسم کردیم و در این قرائتها معمولا همه شرکت میکردند. یا من و یا زادوروف که تلفظی بسیار عالی داشت، کتاب میخواندیم. در طول نخستین زمستان ما تعداد زیادی از آثار پوشکین، کارولنکو، مامین-سیبریاک، ورسایف و بخصوص ماکسیم گورکی را خواندیم.

آثار گورکی در محیط ما اثری شدید ولی دوگانه بجا میگذاشتند. … از آثار گورکی “کودکی” و “در میان مردم” تمام شاگردان را مبهوت کرد. نفس‌ها را در سینه حبس کرده و گوش میدادند و خواهش میکردند تا ساعت دوازده هم شده، برایشان بخوانیم. وقتی من تاریخچه‌ی زندگی ماکسیم گورکی را برایشان تعریف کردم ابتدا به گفته‌هایم باور نکردند، از این داستان متحیر شده بودند و ناگهان این مسئله افکارشان را بخود جلب کرد:

–          پس معلوم میشود که گورکی هم آدمی از قبیل ماست؟ میفهمی، عجب عالیست!

ماکسیم گورکی در مورد او میگوید :

“چه کسی میتوانست تا این درجه به طرزی غیرقابل شناختن صدها کودک را که زندگی با چنین وضعی قساوت بار و تحقیرآمیز مچاله شان کرده بود تغییر دهد؟ آنتوان سیمونویچ ماکارنکو بدون تردید آموزگاری پراستعداد است. شاگردان کولونی واقعا او را دوست دارند و درباره او با چنان لحنی پرافتخار صحبت میکنند که گویی آنها خودشان ماکارنکو را درست کرده‌اند. او به ظاهر سخت‌گیر، انسان کم‌حرف و سنش کمی از چهل سال بالاتر است، بینی بزرگ و چشمان تیزبین و خردمند دارد، او به آموزگاری روستایی و نظامی از زمره”آرمانی ها” شباهت دارد. با صدایی خفه و یا گرفته و سرماخورده صحبت میکند، با تانی حرکت می کند، برای سرکشی به همه جا فرصت میکند، همه چیز را میبیند و هر یک از شاگردان کولونی را می شناسد و از هر شاگرد با پنج کلمه جنان تصویر می کشد که گویی از طبیعت و سرشت‌اش عکس فوری برداشته است. ظاهرا در وجودش این احتیاج تکامل یافته است که ضمن عبور به طرزی غیر مشهود کودکان را نوازش کند و به هریک از آنان سخن دل‌انگیز بگوید و برایشان تبسم کند و به سر تراشیده‌شان دست نوازش بکشد”

Makarenko.jpg

برای خواندن عمیق ترین تئوری های آموزشی ماکارنکو بد نیست اگر این مقاله را نیز بخوانید

در ایران نیز کتاب گفتارهایی درباره تربیت فرزندان از همین نویسنده ترجمه شده است .

برای تو می نویسم

پ ن :‌برای همسرم . کسی که تنها معنای زیستنم است

بهترین موسیقی دنیا به صدای لبخند تو می بازد

همچنان که شب به سیاهی چشمانت

همچنان که گل های یاس به عطر موهایت

اشکم باش و لبخندم باش

چرا که زندگی جز اشک و لبخند توامان و سرشار از عشقی دیوانه وار چیزی نیست

کنارم  باش تا جاده های زندگی را شانه به شانه طی کنیم

چرا که زندگی چیزی جز رفتن نیست

چرا که عشق چیزی جز همراهی نیست

 

مزخرفات شبانه ۴

بعضی آدمها به این دلیل منفور میشوند و باصطلاح شکست میخورند چون به ابتذال کشیده نشده اند. بله آنها شکست خورده اند آنها لبختد تلخی به صورت دارند و همزمان که پشتشان به شماست میگویند موفقیت مال خودتان لعنتی های دیوانه مرا از ابتذال رها کنید و دور شوید از من. به جز بوی  پونه کنار چشمه آب و قلمی برای نوشتن و سکوتی برای آرامش حاشا اگر چیز دیگری خواسته باشم.

شهوت دیده شدن و شنیده شدن را ندارم و نمیخواهم موفق شوم به کدام میدان گاو بازی مرا هل می دهید ؟ با عبوراز کدامین پرتگاه نیستی ذوق زده شوم ؟‌ شاید اگر وینگنشتاین زنده بود با یک سیلی محکم توی صورت شما میزد ومیگفت بنویس خوشبختی نقطه سر خط و بعد بنویسید بدبختی و بعد شکست و پیروزی را هم بنویسید این کلمات چه مفهومی دارد دیوانه ها ؟ کدام فلسفه را مثل بختک به کلمات چسپانده اید که این چنین کودک وار آن را بلغور میکنید ؟ آیا همین کلمات احمقانه نیست که از شما فرصت زیستن طبیعی را گرفته است؟ مزخرفات است خواهش میکنم نخوانید.

شما کدام نعره ی زنده در تاریخ بوده اید که توانسته باشد زندگی کند ولو اینکه دیده شود؟ اصلا میتوانید دیده نشوید یا باز هم شهوت دیده شدن دارید؟ انزوای طبیعی خاموش و آرام را به هیاهوی دیوانگان ترجیح میدهم شاید رسالت انسان این باشد که دهانش را ببندد و خفه خوان بگیرد به گمانم رسالتش همین است بیراه نیست اگر هر دیوانه ای آمد و معنای جدیدی برای آن آورد سالها بعد مضحکه دیوانه ای بعدی شد. پس چه بهتر که لال شویم و خاموش شویم.

هیبت ترسناک انزوا و سکوت را در دورترین نقطه های جغرافیای  دوست دارم اینکه یک انسان بدوی باشم فارغ از هر آدمیزاد دیگری بله درست حدس زدید یک آدم بدوی لاشعور که چیزی نمی فهمد دوستان دانشمند من فهمیدن ارزانی شما باشد و بروید با واژه هایتان خوش باشید آنکس که نیازی ندارد آزاد است و مرا چه نیازی به رویای شما ؟ حاشا اگر رویایی را به پشیزی بخرم و حاشا اگر بخواهم رویایی را به کسی بفروشم بی نیاز بینیازم کسی که آرزویی ندارد مثل آدم راه میرود و زندگی می کند.

کسی که آرزویی دارد تمام زندگیش را به آن آرزو میبندد تمام لحظاتی را که قبل از رسیدن به آرزو زیسته است هیچ می انگارد. سراسر استرس است و با تشنج اعصابی که دارد همه را از خود دور نگه میدارد و در تعقیب آرزوهایش است. او به واقع شبیه کر و لالی میشود که فکر میکند بودنش حکمتی دارد و متاسفانه وقتی به پیری میرسد تازه میفهمد بله قرار است او هم مثل یک جاندار دیگری در خاک جذب شود تازه میفهمد که اصلا خبری نبوده است دنیا را هم اگر عوض کند به درد او نمی خورد چرا که این مخلوق ۲ پا قرار است مثل یک مخلوق ۴ پا منتهی با سروصدا و آلودگی بیشتری بمیرد همین. که البته میدانم قدرت در کنار شهوت مسولیت هم می آورد و شایسته انسان نیست که از قدرتش استفاده نکند بله دوست من میدانم به همین خاطر است که سعی میکنی آن را مصرف کنی وگرنه شما که نه شهوت دیده شدن دارید و نه شهوت پیروزی.

این بازی را مطابق فطرت انسان ساخته اند همین شهوت دیده شدن را عرض میکنم شبیه دیدن یک صورت زیبا یا یک هیکل زیبا در آینه است میدانید چه لذت عجیبی دارد؟ حتی اگر کمی زشت باشیم و اندام خوبی هم نداشته باشیم باز هم شهوت انگیز است اصلا از همین روست که فکر میکنیم علی آباد هم شهری است و ما هم کسی هستیم. حیوانات بیچاره هم مثل من بی آرزو و  بی نیاز هستند دلم برایشان تنگ میشود وقتی میبینم حتی آینه ای ندارند که بدن بدون چربی یا صورت بدون جوش خود را نگاه کنند واقعا حیف است که این همه شکوه وزیبایی خود را نمی بینند.

اصلا چرا راه دوری برویم به نظرم اگر انسان کمر راست نمی کرد در نتیجه نمیتوانست آلتش را ببیند و اصلا مگر لازم است که آن را ببینیم و از دیدنش کیف کنیم؟ شاید به همین خاطر است که حیوانات شهوت کمتری دارند چون بیچاره های نمی توانند آلتشان را ببینند.

نمیدانم چه مینویسم میخواستم چیزهای دیگری بنویسم نه نه راستش را بخواهید اصلا نمی خواستم چیزی بنویسم همین طوری شد یهویی نوشتم. کدام برنامه ریزی؟ شوخی میکنید؟ یک حیوان طبیعی که برنامه ریزی نمی کند همین طوری پیش میرود و زندگی میکند کاری اگر توانست انجام میدهد تمام آرزوهای او به قدر توانش است و باری را بدوش نکشیده که نتواند آن را بلند کند کوچک حال بهم زن وکند است با سرعت از کنارش رد شوید ولی برای راحتی روح وینگنشاتین هم که شده هر کلمه ای را که استفراغ کردید آن را بنویسید و معنیش را بفهمید ببینید بزرگ به چه معنی است وکوچک چیست ؟ من اگر کوچک باشم همه چیز را بزرگ میبینم و اگر بزرگ باشم همه چیز به چشمم کوچک است که هست.

مزخرفاتم تمام نشده ولی حوصله نوشتنم چرا . برای خودم حلاجیش میکنم شاید توانستم بخوابم.

چطور میشود جبران کرد؟

پ ن:  بر خلاف باور عموم نمیشود جلوی ضرر و زیان را گرفت فقط میشود بیشتر سود کرد.

جلوی دزدیده شدن ماشینتان را نمی توانید بگیرید حتی اگر آن را قفل کرده باشید.جلوی مرگ عزیزان را نمیشود گرفت. جلوی بیماری سرطان و سایر بیماریها را هم نمیشود گرفت حتی اگر ورزش کنید و یا تغذیه ی خوبی داشته باشید باز هم در مقابل بیماری های صعب العلاج درمانده ایم. ما ضرر و زیانهای زیادی در شرکت متحمل میشویم از خرجهای اضافه ی پرسنل تا اشتباهات فنی کارکنان و همچنین کالاهای مرجوعی و خدمات گارانتی و … ولی چه کار باید کرد ؟ ما با فروش زیاد جلوی زیان فراوان را میگیرم همچنان که با درآمد بیشتر میتوان جلوی زیانهای مالی را گرفت.

در گذشته وقتی آمار مرگ و میر بچه ها زیاد بود خانواده ها با تولد بیشتر جلوی مرگ را میگرفتند و اگر امروز ما نخبه ای را از دست داده ایم بکوشیم یا نخبه شویم ویا با  تربیت خوب فرزندان  مرگ عزیزان و نابغه ها را جبران کنیم. به نظر میرسد تنها پادزهر مرگ, زندگی است. 

هر زیانی را تنها با سود میتوان جبران کرد و باید قبول کنیم که زیان و خسران بخش جدایی ناپذیر زندگی ماست و البته من مخالف پیشگیری نیستم ولی عموما نمیشود جلوی مصیبت ها را گرفت پس اگر گلهای باغچه شما پژمرد گلهای بیشتری بکارید.

کتاب گزارش به خاک یونان بخش پایانی

توی بخش اول در مورد این کتاب کمی صحبت کردم و به نظرم این کتاب نسبتا حجیم ۵۵۴ صفحه ای بیش از حد کش اومده!‌شاید اگر ۲۰۰ صفحه ای از آن کم میشد کتاب شاهکاری از آب در می آمد آدم ناخودآگاه یاد سریالهای تلویزیونی می افته که تمومی نداره وهی کش میاد. نویسنده در سیر مسافرت خودش با تفکرات نیچه و بودا و لنین آشنا میشه و در موردشون مینویسه. او به فرانسه و ایتالیا و روسیه و خیلی از جاهای دیگر مسافرت میکند و زندگیش را وقف نوشتن- فلسفه و جستجو میکنه. هیچ گاه ازدواج نمی کند و مدام چون باد از جایی به جای دیگر در حرکت است. با هم قسمتهای از بخشهای پایانی کتاب را بخوانیم. کتابی که دیروز تمامش کردم.

کازانتزاکیس زمانی که به کرت برمیگردد و البته از قدرت نویسندگی خودش سرمست میشود میگوید:

همچنان که در حیاط زیر باران بالا و پایین میرفتم. فریاد زدم راه این است وظیفه ام این است. هر انسانی در کارزار با دشمن هیئت او را به خود می گیرد. کارزار با خدا حتی به قیمت نابودی ام مرا شادمان میساخت او برای آفریدن دنیا گل برگرفت من کلمات را برگرفتم. او انسانها را آفرید که میبینیم بروی زمین میخزند. و من با هوا و تخیل ماده های سازنده رویا انسانهای دیگری با روح بیشتر سرشته میکنم: انسانهایی که در برابر تاراج زمان مقاومت می کنند. در حالی که انسانهای خدا می مردند انسانها من زنده میماندند. ص ۱۵۶

زمانی که او عشق دخترک را رها میکند و از او میپرسند چرا او را رها کردی جواب می دهد:‌

یا به این خوشبختی خو میگرفتم که در این صورت عظمت و جلالش را از دست میدادم یا به آن خو نمی گرفتم و همواره بزرگش می داشتم که در آن صورت خود را کاملا می باختم. یک بار زنبوری دیدم که درون عسلش غرق شده بود و درسم را آموختم. ص ۲۰۰

در توصیف خودش هنگام جوانی میگوید :‌

من خشن و کم حرف بودم. ذهنم مالامال سوال بود و درونم عرصه ی کشمکش های فلسفی. ظواهر مرا نمی فریفت زیرا در ورای چهره ی زیبا جمجمه می دیدم. از ساده لوحی عاری بودم و اطمینانی به هیچ چیز نداشتم. شاهزاده به دنیا نیامده بودم در تلاش بودم که شاهزاده شوم. ص۲۰۶

کانتزاکیس زمانی که در پاریس زندگی میکرد کاملا تحت تاثیر افکار نیچه قرار گرفت و او را پیامبر وحشی میخواند.

امان از دست دغلبازی مذهب که پاداش و کیفر را حواله ی آخرت کرده است تا ترسوها و بردگان و رنجوران را تسلا دهد و برآنشان بدارد که صبورانه سر پیش ارباب خم کنند و این زندگی خاکی را بی هیچ و آه و ناله ای متحمل شوند. این مذهب چه بساط بده بستانی است که در این دنیا یک شاهی روی آن می اندازی و در آخرت کرورها شاهی عوض میگیری چه دغلبازی و زشوه خواری و حماقتی!‌ نه انسانی که در امید بهشت و ترس از جهنم است نمی تواند آزاد باشد. شرم بر ما باد اگر همچنان در کار مست شدن در میخانه های امید و دخمه های ترس باشیم.ص ۳۵۹

و دوباره تحت تاثیر نیچه و به ستایش از او می نویسد

بنابراین بایستی دست به انتخاب نومیدانه ترین جهان بینی ها بزنیم. و اگر بر حسب تصادف خود را گول میزنیم و امید و جود دارد چه بهتر باری با این شیوه روح انسان حقیر نمی شود و نه خدا و نه شیطان نخواهند توانست با این گفته که روح مانند آدم حشیشی نشئه می شود و بر اثر ساده لوحی و کم دلی یک بهشت تخیلی سرشته می کند تا مغاک را بپوشاند آن را به مسخره بگیرند. ایمان تهی از امید شاید در نظرم نه حقیقی ترین که متهورانه ترین ایمان بود. امید مابعد الطبیعی را طعمه ای می انگاشتم که انسانهای واقعی به آن دندان نمی زدند. خواستار چیزی بودم که به قامت انسان برازنده بود. انسانی که زنجموره نمی کند تن به خواهش نمی دهد و عجز و لابه نمی کند. آری این بود آنچه میخواستم. صد آفرین به نیچه قاتل خدا او بود که به من شهامت داد تا بگویم این است آنچه میخواستم. ص۳۶۶

کانتزاکیس در مسکو هنگامی که شاهد به خاک سپاری لنین است میگوید

او زنده در پیراهن خاکستری رنگ کارگری آرمیده بود. پرچم سرخ از کمر به پایین پوشیده بود. دست راستش را گره کرده و دست چپش را باز بروی سینه نهاده بود. چهره اش گلگون و خندان و ریش کوتاهش به رنگ بور بود. درون شیشه ی مرتفع آکنده از آرامش بود. توده های روس جذبه آلود خیره شده بودند. چند سال پیش که چهره ی گلگون و بور عیسی را بر پرده های تذهیب کاری و صلیب وار تماشا می کردند همین نگاه خیره را داشتند. این مرد نیز عیسی بود. عیسایی سرخ. جوهر یکی بود جوهر جاودانی بشریت سرشته شده از بیم و امید چیزی به جز اسم فرق نکرده بود. ص۴۳۱

زمانی که کانتزاکیس به دیدن گورکی میرود و تعریفش از گورکی

گورکی با صدایی شیرین و آرام و مختصر پاسخ می داد و بی وقفه سیگار روشن میکرد. لبخند تلخ او به گفتار آرامش حال و هوای عمیق و تمرکز یافته ی تراژدی میداد. وجود انسانی را در او حس میکردی که مصایب زیادی را متحمل شده است و هنوز متحمل میشد. انسانی که آنچنان مناظر ترسناکی دیده بود که هیچ چیز نه جشن و شادی های روسیه و نه شهرت و افتخاری که کسب کرده بود نمی توانست آنها را بزداید. پشت چشمان آبی او سیل اندوهی سخت و علاج ناپذیر دیده میشد. ص ۴۴۲

در پایان باید بگویم این کتاب را نباید سریع خواند و باید هر شب چند صفحه ای آن را بخوانید چون اگر اصرا به تمام کردنش داشته باشید خسته میشود. فقط باید با نویسنده دوست بشید و کم کم بخوانید !

یک جیب برای سیب زمینی یک جیب برای پیاز

پ ن :‌ معمولا دستفروشی که مثلا پیاز و سیب زمینی میفروشد درآمدش از سیب زمینی را توی جیب راستش میزاره و درآمدش رو از فروش پیاز توی جیب چپش(دیدم این موارد را ) صرفا به خاطر اینکه بعدا بفهمه کدوم یکی سود خوبی داشته و کدومش ضرر بوده و از هر کدوم چقدر کاسب بوده.

یه خاطره

چند سال پیش  تو شرکت نرم افزاری در عراق کار میکردم و اونجا مدیر فروش بودم. اونموقع ما روی یک نرم افزار حسابداری به اسم حسابداری Awro (در زبان کردی به معنی امروز است)کار میکردیم. از حق که نگذریم نرم افزار بدی نبود حداقل استانداردهای حسابداری دوبل رو داشت و کار را راه مینداخت. من هم خیلی کمک کردم که این نرم افزار معرفی بشه و فروش بره و یا ایرادات تکنیکی و تحلیلی نرم افزار حل بشه تلاشم خوب و موثر بود هر چند ادامه پیدا نکرد…. بگذریم.

اونموقع با یک شرکت آشنا شدیم که توی کار واردات و توزیع و برش چوب های MDF بود شرکت بزرگی بود و درآمد خیلی بالایی هم داشت. یک بار که میخواستیم این نرم افزار رو بهشون بفروشیم من با حسابدار اون شرکت جلسه داشتم حسرت میخوردم وقتی میدیدم که اون حسابدار با اون سطح دانش حسابداری ماهانه چیزی حدود ۳۰۰۰ دلار پول میگرفت!

این آقای حسابدار با نرم افزار Excel چیز عجیب و غریبی سر هم کرده بود و داشت از اون استفاده میکرد در ظاهر میخواست نرم افزار را بخرد ولی با تغییرات زیاد و عجیبی اون نرم افزار رو میخواست. مثلا میگفت ما نمی خواهیم هزینه های حمل و نقل یا هزینه های جانبی را ثبت کنیم ! شما حساب کنید مثلا یک کامیون جنس به سفارش مشتری از انبار شماره ۲ یا ۳ به سمت موصل بار حمل کنه حالا این بار با یک بار داخل شهری خیابان اونطرف با هم برابر بود. ما فقط هزینه خرید و فروش رو داشتیم وحسابدار اصرار میکرد که هیچ سر فصل اضافه ای نداشته باشند و همین کافیه کلا از سر فصل میترسید.

بهش میگفتم خوب شما از کجا میفهمید که این درآمدتون چند درصدش برای پول کارگر یا هزینه حمل صرف شده مگر میشه همچین چیزی ؟ چطور میخوای هزینه ها را از دل فروش و درآمد در بیاری ؟ خوب همین خرید و فروش رو که میشه تو دفتر نوشت دیگه نرم افزار میخوای چی کار؟ خلاصه بساطی داشتیم. آخرین قیمتی که ما برای نرم افزار بهشون دادیم ۷۵۰۰ دلار بود که در نهایت هم نخریدند در واقع مدیر عامل دلش میخواست بخره ولی این حسابدار بیسواد پشیمونش میکرد. با خودم میگفتم کاش این حسابدار به اندازه اون دستفروش عقل تو کله ش داشت یا میفهمید داره چی کار میکنه.

یه خبر 

اخیرا و با توجه به بالا رفتن ارزش بیت کوین کاربرهای مختلف از سراسر جهان شروع به کار ماینینگ کردن. ۳ سال پیش یه مقاله در مورد بیت کوین نوشته بودم که شاید بد نباشه بخونید. به هر حال برای تولید پول الکترونیکی و رمز گشایی کدهای بیت کوین نیاز به سیستمهای قوی است که البته مهمترین قسمت یک PC برای ماینرها کارت گرافیک و قدرت پردازنده + حافظه گرافیکی است.

با شنیدن بوی پول و ثروت آنچنانی کاربران به سمت کارتهای گرافیک گیمینگ شرکت نویدیا و AMD و …. هجوم آوردند و قیمت این کارتهای گرافیک خیلی بالا رفت همچنین توی بازار جهانی هم نایاب شدند. مشکل اینجا بود که این شرکتها آمار دقیقی از تعداد بازیخورها و گیمرها و فروششون دارند ولی نمیدونند با این سیل تقاضای ماینرها چیکار کنند. صرفا به خاطر اینکه آمار و ارقام سفارش دستشون باشه و بدونند چند نفر چه تعداد کارت گرافیک برای ماینینگ میخرند سریع رفتند چند مدل کارت گرافیک مخصوص ماینینگ تولید کردند در بازار معرفی کردند. با این کار باعث شدند تعدا  گیمر ها را از تعداد ماینرها جدا کنند تا بعدا بتوانند مدییرت و کنترل بهتری در بازار کارتهای گرافیک داشته باشند.

در هر صنعتی شکستن محصولات اصلی به برندها و مدل های مختلف باعث دسته بندی و کنترل دقیق تر بازار و سفارشات میشه. شاید حرفه ای گری هر کسب و کار یا شرکتی رو میشه از دقت و بررسی سیستم های مالی اون شرکت نسبت به واکنش های بازار و سفارشات بازار سنجید و اینکه کدام شرکت سریع عکس العمل نشون میده. متاسفانه خیلی از شرکتها و کسب و کارهای اطرافمان در حد همون سیب زمینی و پیاز نمی توانند سود و درآمد محصولاتشون رو از هم جدا کنند.

 

قوانین کاری من

به پیشنهاد یاور مشیرفر میخواهم قوانین کاری شخصی خودم را اینجا بنویسم. و هر چند وقت یکبار آین قسمت را به روز کنم. لینکش رو کنار صفحه میزارم که همیشه در دسترس باشه

قانون اول: از من چه میخواهند؟ 

اگر به عنوان کارمند در شرکتی کار میکنم باید این را بپذیرم که فرضا من به عنوان حسابدار ابتدا باید یک حسابدار باشم. قرار نیست من مشاور مدیر عامل باشم یا خودم را آنقدر دست بالا بگیرم که در همه امور دخالت کنم . باید از خود بپرسم که مدیر شرکت از من چه انتظاری دارد. او از من انتظار دارد اشتباهاتم را در حسابداری به صفر برسانم مطالبات شرکت را پیگیری کنم و سندهای حسابداری دقیق و مشخصی بنویسیم در واقع من به عنوان حسابدار ابتدا باید اصول اولیه حسابداری را در شرکتم کامل و تمام اجرا کنم و بعد به فکر قدم های بعدی باشم. قرار نیست از همان ابتدا به متحول کردن شرکت فکر کنم و جو گیر شوم بلکه باید ابتدا یک حسابدار خوب یک فروشنده خوب و یک تعمیرکار خوب باشم. تمرکز روی شرح وظایف شغلی و به زبان ساده چیزی که از من میخواهند برایم مهم است. وقتی که ما کارمند یک شرکت هستیم و حقوق میگیریم باید خواست مدیریت شرکت را در اولویت قرار دهیم نه اینکه سراغ علایق و نظرات خود برویم. احتیاط کنیم که واقع بینانه روی مواردی تمرکز کنیم که ساده و روشن و شفاف باشد و اولویت مدیران باشد چرا که ما برای همین کار حقوق میگیریم . اگر توانستیم اصول اولیه شغل خود را بدون کم و کاست انجام دهید بعدا میتوانیم سراغ طرح های بلند پروازانه برویم یعنی باید قدم به قدم و از ۰ شروع کنیم. اگر شغل و وظیفه اصلی خود را انجام ندهیم و در عوض آن سراغ افکار شخصی و بلندپروازی و غرور شخصی برویم چهره ای که از ما ساخته شد یک خیالپرداز حراف و تنبل و … خواهد بود نه یک آدم مفید و موثر. پس اولویت خواسته ها و نیاز مدیریت و شرکت است.

قانون دوم: مطالعه و کسب تخصص در حوزه کاری

از ۸ سال پیش تا کنون شغلهای رسمی مختلفی امتحان کرده ام (همیشه خودم استعفا داده ام نه اینکه عذرم را بخواهند) و در هر شغلی که بوده ام به روال ثابت اونجا دلخوش نبوده ام. در حوزه کاری خود سعی کرده ام تخصصم را خیلی بالاتر ببرم. زمانی که در شرکت نفت بودم با وجود اینکه در واحد کامپیوتر کار میکردم ولی مجله های خارجی مربوط به صنعت نفت را میخواندم.

اونجا سیستم عامل کامپیوترها Novell بود ولی ما اگر ۵ درصد با این سیستم آشنا بودیم برامون کافی بود ولی به کم راضی نبودم و سعی کردم از همه جزییاتش سر دربیارم و بفهمم واقعا چطوری کار میکنه. به فکر رفع مسولیت و حقوق آخر برج نیستم چون میخواهم تخصصم را در جایگاهی که هستم خیلی بالاتر ببرم.

زمانی که در شرکت تجهیزات مرغداری کار میکردم کتاب مرجع کامل مرغداری رو که بالغ بر ۵۰۰ صفحه بود و حتی مدیر اونجا حوصله خوندنش رو نداشت تا آخر خوندم این اواخر با ۴ ماه تجربه کاری به مرغدارهای با تجربه هم توصیه هایی میکردم و خیلی خوب همه چی رو یاد گرفته بودم. چون مرغدارها به به عنوان خریدار به کسی که اطلاعی از مرغداری نداره اعتماد نمی کنند و از او هم خرید نمیکنند. این کار خیلی بیشتر از وظایف تعریف شده ام بود ولی وقتی چیزی رو نمی فهمیدم اذیت میشدم و عمیقا مطالعه میکردم.

در ادارات و شرکتهای مختلف شاهداین هستم  کسی  در پی بالابردن تخصص و مهارتهایش نیست و هر کسی هر جا استخدام میشه تمایل داره همون تخصص اولیه اش را بدون کم و کاست با خودش به گور ببره یعنی تمایلی به یادگیری ندارند. بدون تخصص بودن و تنبلی نه تنها مانع پیشرفت میشود بلکه باعث میشه به خاطر اینکه فرد بودن خودش رو در اداره یا شرکت توجیه کنه مدام به دنبال چاپلوسی و خبرچینی انجام کارهای این چنین بیفته. این فرد همیشه احساس خطر میکند و چون میداند که چیزی بلد نیست سعی میکند که دیگران را خراب کند یا خودش را بزرگتر جلوه دهد و یا برای رییسش چاپلوسی کند ولی یک شخص متخصص که مدام در حال یادگیری است برای موندن در شغلش احتیاجی به این کارهای غیر اخلاقی ندارد چرا که خوب میداند اگر به هر دلیلی از کار هم اخراج شود شغل بهتری پیدا خواهد کرد و همیشه روی جاده موفقیت است. حتی اگر حقوق و مزایای شما ثابت و مشخص بود و امنیت شغلی ۱۰۰ درصد هم داشتید دنبال یادگیری و بالا بردن تخصص خودتان در زمینه شغلی باشید نه فقط برای پیشرفت بلکه به خاطر اینکه برای بقای خودتان مجبور به انجام کارهای غیر اخلاقی و غیر حرفه ای(چاپلوسی وزیر آب زنی و حسادت و خبر چینی و .. ) نشوید

قانون سوم : این جا باید با قاطعیت حرف زد

شاید در فضاهای روشنفکری و یا در جاهای دیگری توصیه شده که با قاطعیت حرف نزنید. مثلا بگویید به نظرم آقای فلان آدم خوبیه یا مثلا من فکر میکنم این گزینه بهتره. ولی دنیای فروش جای عدم قطعیت نیست. شما با قاطعیت باید بگویید که این محصول به درد شما میخورد حتی اگر شک داشته باشید! میتوانید محصولاتی که به آنها شک دارید نفروشید ولی یادتان باشد که عدم قطعیت مشتری را دلسرد میکند. من همیشه این موضوع را در نظر میگیرم که وقتی پای پول و معامله و فروش وسط باشد با قطعیت حرف بزنم ولو اینکه احمق به نظر برسم. چرا که هیچ مشتری یا هیچ شخصی حاضر به معامله با یک آدم نیم بند نیست کسی که به محصولش اطمینان کامل نداشته باشد و نتواند در مورد ویژگی های آن و یا قیمت آن و یا گارنتی آن و یا شرایط پرداخت آن با قاطعیت حرف بزند فروشنده نیست.

قانون چهارم : بزرگ فکر کنید کوچک عمل کنید

همیشه روال اکثر شرکت ها به گونه ای است که افراد کارهای خود را به دیگران پاس میدهند. در این حالت امکان دارد شما از روی علاقه و پشتکار کار دیگران را انجام دهید و عملا به آچار فرانسه تبدیل شوید و دیگران نیز با تشویق شما کارهای خودشان را به شما پاس می دهند. این کار باعث میشود که نتوانید روی شرح وظایف اصلی شغل خود تمرکز کنید. همیشه سعی میکنم از قید و بند کارهای اضافی خلاص شده و صرفا به فروش و یا حوزه کاری خود فکر کنم. حتی اگر توان فنی و توان کارهای دیگری داشته باشم  تا جایی که بتوانم آن کارها را رد میکنم و هر چه بیشتر حوزه ی کاریم را کوچکتر وموثرتر میکنم. جو گیر نیستم و کارهایی که خارج از توان و زمانم است و یا در چهارچوب شرح وطایفم نیست قبول نمیکنم یا با تواضع و فروتنی میگویم که بلد نیستم.

قانون پنجم : کار تمیز

سابقا کارهام رو ماست مالی میکردم یا میذاشتمش به عهده شانس و اقبال. چطوری؟ مثلا وقتی ۱۰۰ تا فاکتور را آماده میکردم میگفتم چه اشکالی داره اگه یکی از اونها یه کم مشکل داشته باشه و یا چه ایرادی داره اگه یه مشتری بین این همه مشتری ناراضی باشه یا اینکه صدای ناخوش در که زیاد مهم نیست یا اینکه بزار از یه مشتری یه کم پول بیشتر بگیرم یا اینکه هزار جور ناخنک زدن به روال منظم و عادی کسب و کار به خیال اینکه این گوشه رو کسی نمیبینه این مشتری بعدا یادش میره و هزار جور مزخرف دیگه الان ولی نه . از وقتی که وارد شغل جدیدم شدم از مدیر شرکت یاد گرفتم کارمو تمیز انجام بدم بی شیله پیله و بی ناخنک تمیز تمیز جوری که مو لا درزش نره!

قانون ششم: صداقت با مشتری (عیب و ایراد محصولتان را به مشتری بگویید)

اعتراف میکنم این مورد را هم اخیرا یادگرفته ام البته قبلا هم میدانستم ولی آن را باور نداشتم. اگر از گارانتی یک دستگاه ۵ ماه گذشته باید به مشتری بگوییم و یا اگر محصول ما مشکل خاصی دارد آن را با مشتری در میان بگذاریم . هیچ چیزی مثل صداقت باعث رشد کسب و کار در بلند مدت نمیشه. هر اتفاقی هم بیفتد باید با مشتری صادق باشیم و راستش رو بگیم. راضی کردن و خوشحال کردن مشتری نباید به وسیله پنهان کاری و دروغ گویی محقق شود.

قانون هفتم: تصمیم گیری با سیستم دو

نمیدونم کتاب کانمن به عنوان تفکر سریع و آهسته را خوانده ا ید یا نه و یا دروس تصمیم گیری متمم را پاس کرده اید؟

چند سال پیش وقتی یک مشتری تماس میگرفت و میگفت فلان کار رو میخوام برام انجام بدی ویا فلان محصول رو میخوام بدون فوت وقت قیمت رو بهش میگفتم و جنس رو فاکتور میکردم. نه فقط در این مورد بلکه در تمام کارهای شرکت عجول بودم و احساس میکردن این عجله کردن باعث جلو افتادن و پیشرفت میشه. الان اگر مشتری زنگ بزنه بعد از اینکه مشخصاتش رو بپرسم میپرسم که پرداختش به چه صورت است بعد شرایط پرداخت و گارانتی رو براش توضیح میدم و خیلی با آرامش و کندی فروش رو قطعی میکنم. با این کار بعدا دچار سوتفاهم یا سوخت شدن پول و یا هزار جور مشکل دیگر نمیشوم. در تصمصیمات دیگر هم تا جایی که بتوانم برای هیچ کاری عجله نمی کنم و با حوصله و دقت و همینطور بررسی جزییات کارمو انجام میدم. یک فروشنده باید حرفش سند باشه یعنی اگر صرفا به خاظر عجله یک قیمت رو اشتباه بگیم یا به مشتری بگیم ۴ ماهه میتونی پولت رو بدی و یا سهوا بگیم که گارانتی محصول  ۳ ساله به جای یکسال اونوقت این اشتباهات رو نمیشه جبران کرد و شرکتهای حرفه ای هیچوقت نمیگن که اشتباه کردیم بلکه اعلام میکنند که چون حرف زدیم و چون قول دادیم با همون قیمت براتون فاکتور میکنیم علی رغم اینکه متحمل ضرر بشیم. پس برای جلوگیری از این اتفاقات حتما باید با آرامش و آهستگی یک معامله و یا فروش را انجام داد.