ده سال فروشندگی و چیزهایی که آموختم

سال ۱۳۸۹ بود و با سایر دوستانم که همگی فارغ التحصیل رشته نرم افزار بودیم یک شرکت کوچک نرم افزاری را راه اندازی کردیم. با توجه به اینکه ما در شرکت به یک فروشنده و یا بازاریاب احتیاج داشتیم و سایر دوستان که اغلب سابقه کار برنامه نویسی در شرکت های بزرگ و متفاوت داشتند قرعه به نام من درآمد و من به طور اتفاقی فروشنده شدم. باید اضافه کنم که برنامه نویسی من چندان خوب نبود و در حد انجام پروژه های دانشجویی بلد بودم. همچنین ترجیح میدادم که در جلسات فروش و مذاکره با کت و شلوار حاضر باشم و در سن ۲۵ سالگی یک غرور عجیبی پیدا کرده بودم اینکه شبیه فیلمهای سیلیکون ولی با تیشرت ۲۴ ساعته جلوی کامپیوتر بنشینم و در رویای خفن بودن یا عوض کردن دنیا غوطه ور بشوم چندان برایم جالب نبود.

من نمیخواهم متواضع باشم و صادقانه میگویم که یک آدم Fast Learner بودم و هستم. خواه یادگیری یک زبان خارجی باشد یا آگاهی و اطلاع از سیستم های شرکت نفت یا نحوه کار مرغداری و یا هر چیز دیگری به همین سبب من در سال ۸۹ هم میتوانستم با تلاش و تمرکز و البته ممارست برنامه نویسی را هم یاد بگیرم و پیشرفت کنم ولی به دلایلی که در بالا اشاره کردم تمایلی به این کار نداشتم و دوست داشتم در مرکز اتفاقات باشم یعنی جلوی چشم دیگران.

اولین تجربه های من با فروش یک نرم افزار مخصوص مشاورین املاک آغاز شد یعنی کار حرفه ای من با door-to-door شروع شد. خیلی از مشاورین املاک سطح شهر را به امید یافتن خریدار پرزنت کردم و البته نتیجه خوشایندی همراه نداشت فروش تنها سه نسخه نرم افزار در حالیکه کفشهایم داشت پاره میشد و شاید با بیش از ۶۰ مشاور املاک صحبت کرده بودم. البته یکی از این فروش ها تبدیل به یک فروش بزرگ تر و یک ارتباط قوی تر در آینده شد.

تجربه ی چندانی حتی در برخورد با مردم یا مشتریان نداشتم یک آدم معمولی بودم که از لحاظ مهارت های اجتماعی در ردیف متوسط قرار میگرفت اما جسارت و خوشبینی که نسبت به همه امور داشتم و الان هم این دو خصیصه کمی در من باقی مانده است باعث شد که به ضعفهای خود توجه نکنم یا حداقل در مورد آنها ابراز نگرانی نکنم. از آن طرف مشاورین املاک افراد هفت خطی به نظر میرسیدن که مدام سعی میکردند ۵۰ هزار تومان پول بابت نرم افزار را ندهند و به شکلی آن را رایگان به دست بیاورند به هر حال سالها تجربه از فروش و دلالی اونهم در سطح کلان نبرد نابرابری را بین یک جوجه فارغ التحصیل خوشبین و مشاورین املاک با تجربه و متکی به نفس رقم زده بود.

این موضوع با یک شکست نصف و نیمه تمام شد و البته درسهایی برای من داشت اینکه زیاد خوشبین نباشم و سرانگشتی حساب نکنم که مثلا میتوانم روزی ۱۰ نسخه بفروشم و … یا وقتی مشتری گفت که باشه من حتما فردا پول را پرداخت میکنم نگویم دستت درد نکنه و خداحافط باید یا ازش چک بگیرم و یا قفل نرم افزار را فعال کنم تا نهایتا ۲۰ روز بتواند رایگان از محصول استفاده کند و یا به وعده و وعیدهای مشتری دل نبندم و روی زمان حال تمرکز کنم وعده ی اینکه من این نرم افزار را استفاده میکنم و بعدا از طریق من تبلیغ خوبی برای تو میشود و من میتوانم به همه ی شهر این را بفروشم یک وعده توخالی صرفا برای پول ندادن و استفاده رایگان مشتری بود. البته بعدها مشتری های دیگری از این ترفندهای نخ نما استفاده میکردند و من به لطف تجربه ای که داشتم همیشه پاسخ میدادم بهتره که روی زمان حال تمرکز کنیم و مسایل آینده را به آینده بسپاریم موضوع فعلی هم این است که شما مشتری هستید و باید برای این نرم افزار پول پرداخت کنید و من هم فروشنده ام و برای تامین نیازهای خودم و به تناسب زحمتی که کشیده ام به این پول نیاز دارم.

کم کم وارد عرصه ی B2B شدم و مشغول سرک کشیدن به سازمانهای بزرگ و ادارات و همچنین شرکتهای مختلف برای انجام مذاکره. در این برهه رویاهای بزرگی در سر داشتم فروش به همه ی مردم و بالا بردن آمار فروش. ما شرکت مستقلی شده بودیم و از پس اجاره محل بیمه و مالیات بر میآمدیم و میتوانستیم حقوق ۵ نفر یا شش نفر را هم پرداخت کنیم بعدا من مدیر عامل شرکت شدم ولی همچنان به شغل مورد علاقه ام که برایم توفیق اجباری بود چسپیده بودم و همچنان میفروختم و میفروختم.

با خواندن کتابهای زرد برایان تریسی و آنتونی رابینز و ناپلئون هیل و بقیه دوستان اعتماد به نفس عجیبی پیدا کرده بودم که البته همزمان از کمبود دانش و تحلیل عمیق در حوزه استارتاپ و یا کارآفرینی رنج میبردم و میگفتم هر چیزی را میتوانم به هر کسی بفروشم. خلاصه شور و اشتیاقم از شعور و صبر و دانشم پیشی گرفته بود.

با راه اندازی سایت شرکت و آشنایی بیشترم به روال فروش آنلاین مطالعات خوبی را در زمینه سیستم های فروش و فروش آنلاین انجام دادم و با کمک سایر افرا دشرکت یک فروش اینترنتی و یا بهتر بگویم یک سایت سفارش  اینترنتی را راه اندازی کردیم و البته نتایج خوبی داشت فروش نرم افزار به سمنان،تهران،اصفهان،بجنورد و … افق های وسیعی را جلوی دید من قرار داده بود و من به آینده حسابی خوشبین شده بودم اما مشکلات مالی و اختلافات داخلی مانع از ادامه موفقیت ها بود .

با اعتماد به نفس خوبی که در حوزه فروش و بازاریابی به دست آورده بودم و البته هر دوی آن را مدیون سه حوزه بازاریابی تلفنی ٫ پرزنت حضوری و فروش آنلاین بودم به همه ی پیشنهادهایی که بهم میشد فکر میکردم و هر کاری را در توان خود می دیدم. با پیشنهاد خوبی که یک شرکت نرم افزاری در عراق و در شهر اربیل (هه ولیر) به آنجا رفتم و کارم را به عنوان مدیر فروش نرم افزاری آنجا آغاز کردم. ظرف کمتر از ۲۴ ساعت تصمیم به رفتن کردم و باروبنه را جمع کردم و در خیال خودم فکر میکردم که من به اصول فروش و بازاریابی مسلط هستم پس در هر شهر و هر کشوری هم میتوانم بفروشم و البته چندان بیراه هم فکر نمیکردم.

فروش حضوری،فروش تلفنی،و درست کردن یک CRM با داده های واقعی از جمله کارهایی بود که من درگیر آن بودم. فروش حضوری در یک بازار نسبتا بزرگ برایم چالش برانگیز نبود باید لهجه کوردی سنندجی خود را پنهان میکردم و چه از لحاظ ظاهر و چه از لحاظ صحبت کردن کاری میکردم که نشان دهد من اهل  هه ولیر هستم و نه کورد سنندج که البته تقریبا توانستم این کار را بکنم.

روزها را به فروش حضوری میگذراندم خیابانهای عریض شهر را پیاده طی میکردم و با کوله باری از کاتالوگ و برگه شرکت به شرکت این شهر را زیر پا گذاشته بودم و اعلب اوقات با GPS موبایلم راه بازگشت را پیدا میکردم مغازه دارهای چینی و عرب و کورد و … مجبورم میکردند که گاهی دست و پاشکسته انگلیسی صحبت کنم و گاهی هم کوردی حرف بزنم. ارایه مفاهیم پیچیده نرم افزاری آنهم به شکل ساده برای مشتریان گاهی حتی به زبان مادری هم مشکل بود چه برسد به اینکه با زبان دیگر بیان شود ولی من تلاشم را میکردم و توانستم موفقیت هایی را نیز کسب کنم .البته نتیجه چندان خوشایند نبود (حداقل برای من) من به امید پول هنگفت و گرفتن درصد زیاد فروش به این شرکت آمده بودم ولی نتوانستم آن طور که باید و شاید موفق شوم.

به شهرم برگشتم و فروشندگی را در یک شرکت در حوزه اتوماسیون صنعتی آغاز کردم کاری که هیچ تجربه ای نداشتم و البته تمام تمرکز شرکت زمانی که من آنجا رفتم روی صنعت مرغداری و مکانیزه کردن مرغداری بود. من با فروش مشاوره ای بیشتر آشنا شدم مجبور شدم یک کتاب بزرگ در مورد صنعت مرغداری بخوانم و هر روز با انبوهی کاتالوگ و مجله این صنعت به خانه می آمدم و مرتب میخواندم در ماههای آخر میتوانستم به مرغدارها حتی مشاوره بدم و با اعتماد به نفس کاذبی که داشتم در خصوص روشهای صحیح مکانیزه کردن و سیستمهای کنترل مرغداری ساعتها صحبت کنم. از روال پرداخت شرکت ناراضی بودم و آنجا را ترک کردم. بعد از یک رشته کارهای دیگر در حوزه فروش و بازاریابی این بار به جای فعلی آمدم یعنی کار در یک شرکت بزرگ حوزه IT در استان کردستان.

البته از تهران و جاهای دیگری هم پیشنهاد کار داشتم ولی ترجیح میدادم در شهر خودم باشم و اگر کاری بلدم همینجا ارایه بدم الان ۴ سالی میشه که در این شرکت فروشنده هستم و البته کار در یک فروشگاه فیزیکی برایم تجربه ی جدیدی است چون من اغلب در صنعت نرم افزار و فروش خدمات فعال بودم و البته فروش محصول واقعی یا بهتر بگویم فیزیکی چالش های خود را دارد.

فروش یک مسیر طولانی و البته پر از یادگیری چیزهای جدید است و فکر میکنم هیچ گاه تمام نمیشود روشهای مختلف فروش و بازاریابی یا نفوذ به بازار یا بیرون کردن رقیبان از گود بازی همه و همه از جذابیت های این شغل عجیب و این مسیر پر پیچ و خم است الان در جایی ایستاده ام که یقین دارم چیزهای زیادی را بلد نیستم و شاید مزیت من نسبت به کسی که تازه این کار را شروع کرده باشد این است که من میدانم که چه چیزهایی را بلد نیستم و اگر کاری به من محول شد میدانم که باید سراغ یاد گرفتن چه چیزهایی بروم.

تاثیر شغل روی شخصیت ما به مناسبت روز جهانی کارگر

پ ن: اول MAY روز جهانی کارگر مبارک (با تاخیر)

ما خیلی وقتها به این موضوع توجه میکنیم که چگونه شغل خود را مطابق با شخصیتمان انتخاب کنیم. مثلا در آزمون MBTI  شرکت میکنیم و پس از آن شغلهایی که مناسب ما هستند به ما پیشنهاد میشود.اما واقعیت چیز دیگریست و ما با توجه به نیازهای خود و همچنین وضعیت عرضه و تقاضای نیروی کار (که البته چندان مناسب نیست) در حرفه ای مشخص مشغول به کار میشویم.

اما کاری که میکنیم میتواند خلق و خوی ما را عوض کند، مثلا من زمانی که در شرکت نفت مشغول به کار بودم مشاهده میکردم که راننده نفتکشها با صدای بلند با کارمندان صحبت میکردند و البته نمیتوانستند یکجا بنشینند گویی برای آنها فرصتی ایجاد شده بود تا ۱۰ ساعت سکوت رانندگی و یکجا نشینی را بدین شکل جبران کنند.از آنجا که انسان حیوانی اجتماعی است تحمل ۱۰ یا ۱۲ ساعت سکوت دردناک است همچنین تحمل ۱۰ یا ۱۲ ساعت کار در سروصدای کارخانه هم میتواند دشوار باشد و من همیشه یادمه که پدرم قبل از بازنشستگی و زمانی که کارگر کارخانه بود همیشه از این موضوع شکایت داشت و اعصابش به هم میریخت. محیط کار به شکل باور نکردنی شخصیت و رفتار کارگران را عوض خواهد کرد.

من به شخصه دوست دارم روی یک کار مهم تمرکز کنم و برای ساعات طولانی مشغول انجام دادن یک وظیفه مشخص و مهم باشم. یعنی با حوصله و دقت روی یک Task مشخص تمرکز کنم. شغل هایی مثل تحلیلگر یا برنامه نویس نرم افزار یا تعمیرکار الکترونیک و یا خنثی کردن مین های جاده ای یا وکیل و نویسنده و سایر کارهای مشابه میتواند با روحیات و خلق و خوی من سازگار باشد.

اما شغل فعلی من بر حسب اتفاق فروشندگی است هر روز باید ده ها تلفن از طرف مشتریان و همکاران و مدیریت را جواب بدهم. همچنین روزم را با انبوهی از خرده وظایف آغاز میکنم که تقریبا تمام روزم را پر میکند، هر وظیفه فقط ۵ دقیقه زمان میبرد و من مثل ماشین مشغول تیک زدن وظایف خود هستم مثلا فلان فاکتور را برای فلان مشتری بفرستم، سفارش کالا برای مشتری ثبت کنم. یا با ۱۰ نفر تماس بگیرم قیمت بدم یا قیمت بگیرم و یا مسایل مختلف را یادآوری کنم.

چنین شغلی ذهنم را آشفته میکند و احساس میکنم یکپارچگی و تمرکزم را از دست میدهم احساس میکنم تکه تکه شده ام . نمیدانم شغل شما چیست ولی من زیر بمباران تلفن،توصیه،ایمیل و پیام رسان مدفون شده ام.

چون در شرایط فعلی ما بین ۸ تا ۱۲ ساعت از زمان خود را سر کار هستیم. باید به این نکته توجه کنیم که حرفه ما میتواند شخصیت ما را دگرگون کند به عنوان مثال شخصا احساس میکنم توجه و تمرکزم روی مسایل زندگی کمتر شده والبته میتوانم همزمان به ۱۰ موضوع مختلف فکر کنم و یا انواع خرده وظایف مختلف را به خاطر بسپارم. در حالیکه ۵ یا شش سال پیش اینگونه نبودم یعنی کم کم حرفه ی ما شخصیت ما را دفورمه میکند و از ما چیزی میسازد که نیاز است. دقیقا طوری ما را تراش میدهد که مثل یک پیچ و مهره در ماشین بزرگ اقتصاد چفت شویم.

من افراد کاسب زیادی را میبینم که بی دلیل با مردم خوش و بش میکنند یعنی همان خلق و خوی جذب مشتری و البته شما راست میگین و احترام شما واجبه و .. را با خودشان به خونه و مهمانی و جامعه میبرند. بحث این نیست که لبخند بر لب داشتن یا خوش مشرب بودن و… ایرادی ندارد یا اصلا خوب است یا بد حرفم این است که شخصیت و چهارچوب فکری تمامی شاغلین به مرور زمان تحت تاثیر شغلشلان عوض میشود.

و متاسفانه این ما نیستیم که روی شغل خود تاثیر میگذاریم بلکه عکس آن جریان دارد.

در هر حال کارگر بی اعصاب، راننده ی پرحرف، پلیس اخمو، مهندس بی احساس، کاسب سهل گیر، کارمند محافظه کار، نویسنده ی منزوی، یقه سفیدها و یقه آبی ها روز همه ی شما مبارک.

قوانین کاری من

به پیشنهاد یاور مشیرفر میخواهم قوانین کاری شخصی خودم را اینجا بنویسم. و هر چند وقت یکبار آین قسمت را به روز کنم. لینکش رو کنار صفحه میزارم که همیشه در دسترس باشه

قانون اول: از من چه میخواهند؟ 

اگر به عنوان کارمند در شرکتی کار میکنم باید این را بپذیرم که فرضا من به عنوان حسابدار ابتدا باید یک حسابدار باشم. قرار نیست من مشاور مدیر عامل باشم یا خودم را آنقدر دست بالا بگیرم که در همه امور دخالت کنم . باید از خود بپرسم که مدیر شرکت از من چه انتظاری دارد. او از من انتظار دارد اشتباهاتم را در حسابداری به صفر برسانم مطالبات شرکت را پیگیری کنم و سندهای حسابداری دقیق و مشخصی بنویسیم در واقع من به عنوان حسابدار ابتدا باید اصول اولیه حسابداری را در شرکتم کامل و تمام اجرا کنم و بعد به فکر قدم های بعدی باشم. قرار نیست از همان ابتدا به متحول کردن شرکت فکر کنم و جو گیر شوم بلکه باید ابتدا یک حسابدار خوب یک فروشنده خوب و یک تعمیرکار خوب باشم. تمرکز روی شرح وظایف شغلی و به زبان ساده چیزی که از من میخواهند برایم مهم است. وقتی که ما کارمند یک شرکت هستیم و حقوق میگیریم باید خواست مدیریت شرکت را در اولویت قرار دهیم نه اینکه سراغ علایق و نظرات خود برویم. احتیاط کنیم که واقع بینانه روی مواردی تمرکز کنیم که ساده و روشن و شفاف باشد و اولویت مدیران باشد چرا که ما برای همین کار حقوق میگیریم . اگر توانستیم اصول اولیه شغل خود را بدون کم و کاست انجام دهید بعدا میتوانیم سراغ طرح های بلند پروازانه برویم یعنی باید قدم به قدم و از ۰ شروع کنیم. اگر شغل و وظیفه اصلی خود را انجام ندهیم و در عوض آن سراغ افکار شخصی و بلندپروازی و غرور شخصی برویم چهره ای که از ما ساخته شد یک خیالپرداز حراف و تنبل و … خواهد بود نه یک آدم مفید و موثر. پس اولویت خواسته ها و نیاز مدیریت و شرکت است.

قانون دوم: مطالعه و کسب تخصص در حوزه کاری

از ۸ سال پیش تا کنون شغلهای رسمی مختلفی امتحان کرده ام (همیشه خودم استعفا داده ام نه اینکه عذرم را بخواهند) و در هر شغلی که بوده ام به روال ثابت اونجا دلخوش نبوده ام. در حوزه کاری خود سعی کرده ام تخصصم را خیلی بالاتر ببرم. زمانی که در شرکت نفت بودم با وجود اینکه در واحد کامپیوتر کار میکردم ولی مجله های خارجی مربوط به صنعت نفت را میخواندم.

اونجا سیستم عامل کامپیوترها Novell بود ولی ما اگر ۵ درصد با این سیستم آشنا بودیم برامون کافی بود ولی به کم راضی نبودم و سعی کردم از همه جزییاتش سر دربیارم و بفهمم واقعا چطوری کار میکنه. به فکر رفع مسولیت و حقوق آخر برج نیستم چون میخواهم تخصصم را در جایگاهی که هستم خیلی بالاتر ببرم.

زمانی که در شرکت تجهیزات مرغداری کار میکردم کتاب مرجع کامل مرغداری رو که بالغ بر ۵۰۰ صفحه بود و حتی مدیر اونجا حوصله خوندنش رو نداشت تا آخر خوندم این اواخر با ۴ ماه تجربه کاری به مرغدارهای با تجربه هم توصیه هایی میکردم و خیلی خوب همه چی رو یاد گرفته بودم. چون مرغدارها به به عنوان خریدار به کسی که اطلاعی از مرغداری نداره اعتماد نمی کنند و از او هم خرید نمیکنند. این کار خیلی بیشتر از وظایف تعریف شده ام بود ولی وقتی چیزی رو نمی فهمیدم اذیت میشدم و عمیقا مطالعه میکردم.

در ادارات و شرکتهای مختلف شاهداین هستم  کسی  در پی بالابردن تخصص و مهارتهایش نیست و هر کسی هر جا استخدام میشه تمایل داره همون تخصص اولیه اش را بدون کم و کاست با خودش به گور ببره یعنی تمایلی به یادگیری ندارند. بدون تخصص بودن و تنبلی نه تنها مانع پیشرفت میشود بلکه باعث میشه به خاطر اینکه فرد بودن خودش رو در اداره یا شرکت توجیه کنه مدام به دنبال چاپلوسی و خبرچینی انجام کارهای این چنین بیفته. این فرد همیشه احساس خطر میکند و چون میداند که چیزی بلد نیست سعی میکند که دیگران را خراب کند یا خودش را بزرگتر جلوه دهد و یا برای رییسش چاپلوسی کند ولی یک شخص متخصص که مدام در حال یادگیری است برای موندن در شغلش احتیاجی به این کارهای غیر اخلاقی ندارد چرا که خوب میداند اگر به هر دلیلی از کار هم اخراج شود شغل بهتری پیدا خواهد کرد و همیشه روی جاده موفقیت است. حتی اگر حقوق و مزایای شما ثابت و مشخص بود و امنیت شغلی ۱۰۰ درصد هم داشتید دنبال یادگیری و بالا بردن تخصص خودتان در زمینه شغلی باشید نه فقط برای پیشرفت بلکه به خاطر اینکه برای بقای خودتان مجبور به انجام کارهای غیر اخلاقی و غیر حرفه ای(چاپلوسی وزیر آب زنی و حسادت و خبر چینی و .. ) نشوید

قانون سوم : این جا باید با قاطعیت حرف زد

شاید در فضاهای روشنفکری و یا در جاهای دیگری توصیه شده که با قاطعیت حرف نزنید. مثلا بگویید به نظرم آقای فلان آدم خوبیه یا مثلا من فکر میکنم این گزینه بهتره. ولی دنیای فروش جای عدم قطعیت نیست. شما با قاطعیت باید بگویید که این محصول به درد شما میخورد حتی اگر شک داشته باشید! میتوانید محصولاتی که به آنها شک دارید نفروشید ولی یادتان باشد که عدم قطعیت مشتری را دلسرد میکند. من همیشه این موضوع را در نظر میگیرم که وقتی پای پول و معامله و فروش وسط باشد با قطعیت حرف بزنم ولو اینکه احمق به نظر برسم. چرا که هیچ مشتری یا هیچ شخصی حاضر به معامله با یک آدم نیم بند نیست کسی که به محصولش اطمینان کامل نداشته باشد و نتواند در مورد ویژگی های آن و یا قیمت آن و یا گارنتی آن و یا شرایط پرداخت آن با قاطعیت حرف بزند فروشنده نیست.

قانون چهارم : بزرگ فکر کنید کوچک عمل کنید

همیشه روال اکثر شرکت ها به گونه ای است که افراد کارهای خود را به دیگران پاس میدهند. در این حالت امکان دارد شما از روی علاقه و پشتکار کار دیگران را انجام دهید و عملا به آچار فرانسه تبدیل شوید و دیگران نیز با تشویق شما کارهای خودشان را به شما پاس می دهند. این کار باعث میشود که نتوانید روی شرح وظایف اصلی شغل خود تمرکز کنید. همیشه سعی میکنم از قید و بند کارهای اضافی خلاص شده و صرفا به فروش و یا حوزه کاری خود فکر کنم. حتی اگر توان فنی و توان کارهای دیگری داشته باشم  تا جایی که بتوانم آن کارها را رد میکنم و هر چه بیشتر حوزه ی کاریم را کوچکتر وموثرتر میکنم. جو گیر نیستم و کارهایی که خارج از توان و زمانم است و یا در چهارچوب شرح وطایفم نیست قبول نمیکنم یا با تواضع و فروتنی میگویم که بلد نیستم.

قانون پنجم : کار تمیز

سابقا کارهام رو ماست مالی میکردم یا میذاشتمش به عهده شانس و اقبال. چطوری؟ مثلا وقتی ۱۰۰ تا فاکتور را آماده میکردم میگفتم چه اشکالی داره اگه یکی از اونها یه کم مشکل داشته باشه و یا چه ایرادی داره اگه یه مشتری بین این همه مشتری ناراضی باشه یا اینکه صدای ناخوش در که زیاد مهم نیست یا اینکه بزار از یه مشتری یه کم پول بیشتر بگیرم یا اینکه هزار جور ناخنک زدن به روال منظم و عادی کسب و کار به خیال اینکه این گوشه رو کسی نمیبینه این مشتری بعدا یادش میره و هزار جور مزخرف دیگه الان ولی نه . از وقتی که وارد شغل جدیدم شدم از مدیر شرکت یاد گرفتم کارمو تمیز انجام بدم بی شیله پیله و بی ناخنک تمیز تمیز جوری که مو لا درزش نره!

قانون ششم: صداقت با مشتری (عیب و ایراد محصولتان را به مشتری بگویید)

اعتراف میکنم این مورد را هم اخیرا یادگرفته ام البته قبلا هم میدانستم ولی آن را باور نداشتم. اگر از گارانتی یک دستگاه ۵ ماه گذشته باید به مشتری بگوییم و یا اگر محصول ما مشکل خاصی دارد آن را با مشتری در میان بگذاریم . هیچ چیزی مثل صداقت باعث رشد کسب و کار در بلند مدت نمیشه. هر اتفاقی هم بیفتد باید با مشتری صادق باشیم و راستش رو بگیم. راضی کردن و خوشحال کردن مشتری نباید به وسیله پنهان کاری و دروغ گویی محقق شود.

قانون هفتم: تصمیم گیری با سیستم دو

نمیدونم کتاب کانمن به عنوان تفکر سریع و آهسته را خوانده ا ید یا نه و یا دروس تصمیم گیری متمم را پاس کرده اید؟

چند سال پیش وقتی یک مشتری تماس میگرفت و میگفت فلان کار رو میخوام برام انجام بدی ویا فلان محصول رو میخوام بدون فوت وقت قیمت رو بهش میگفتم و جنس رو فاکتور میکردم. نه فقط در این مورد بلکه در تمام کارهای شرکت عجول بودم و احساس میکردن این عجله کردن باعث جلو افتادن و پیشرفت میشه. الان اگر مشتری زنگ بزنه بعد از اینکه مشخصاتش رو بپرسم میپرسم که پرداختش به چه صورت است بعد شرایط پرداخت و گارانتی رو براش توضیح میدم و خیلی با آرامش و کندی فروش رو قطعی میکنم. با این کار بعدا دچار سوتفاهم یا سوخت شدن پول و یا هزار جور مشکل دیگر نمیشوم. در تصمصیمات دیگر هم تا جایی که بتوانم برای هیچ کاری عجله نمی کنم و با حوصله و دقت و همینطور بررسی جزییات کارمو انجام میدم. یک فروشنده باید حرفش سند باشه یعنی اگر صرفا به خاظر عجله یک قیمت رو اشتباه بگیم یا به مشتری بگیم ۴ ماهه میتونی پولت رو بدی و یا سهوا بگیم که گارانتی محصول  ۳ ساله به جای یکسال اونوقت این اشتباهات رو نمیشه جبران کرد و شرکتهای حرفه ای هیچوقت نمیگن که اشتباه کردیم بلکه اعلام میکنند که چون حرف زدیم و چون قول دادیم با همون قیمت براتون فاکتور میکنیم علی رغم اینکه متحمل ضرر بشیم. پس برای جلوگیری از این اتفاقات حتما باید با آرامش و آهستگی یک معامله و یا فروش را انجام داد.