مزخرفات شبانه ۴

بعضی آدمها به این دلیل منفور میشوند و باصطلاح شکست میخورند چون به ابتذال کشیده نشده اند. بله آنها شکست خورده اند آنها لبختد تلخی به صورت دارند و همزمان که پشتشان به شماست میگویند موفقیت مال خودتان لعنتی های دیوانه مرا از ابتذال رها کنید و دور شوید از من. به جز بوی  پونه کنار چشمه آب و قلمی برای نوشتن و سکوتی برای آرامش حاشا اگر چیز دیگری خواسته باشم.

شهوت دیده شدن و شنیده شدن را ندارم و نمیخواهم موفق شوم به کدام میدان گاو بازی مرا هل می دهید ؟ با عبوراز کدامین پرتگاه نیستی ذوق زده شوم ؟‌ شاید اگر وینگنشتاین زنده بود با یک سیلی محکم توی صورت شما میزد ومیگفت بنویس خوشبختی نقطه سر خط و بعد بنویسید بدبختی و بعد شکست و پیروزی را هم بنویسید این کلمات چه مفهومی دارد دیوانه ها ؟ کدام فلسفه را مثل بختک به کلمات چسپانده اید که این چنین کودک وار آن را بلغور میکنید ؟ آیا همین کلمات احمقانه نیست که از شما فرصت زیستن طبیعی را گرفته است؟ مزخرفات است خواهش میکنم نخوانید.

شما کدام نعره ی زنده در تاریخ بوده اید که توانسته باشد زندگی کند ولو اینکه دیده شود؟ اصلا میتوانید دیده نشوید یا باز هم شهوت دیده شدن دارید؟ انزوای طبیعی خاموش و آرام را به هیاهوی دیوانگان ترجیح میدهم شاید رسالت انسان این باشد که دهانش را ببندد و خفه خوان بگیرد به گمانم رسالتش همین است بیراه نیست اگر هر دیوانه ای آمد و معنای جدیدی برای آن آورد سالها بعد مضحکه دیوانه ای بعدی شد. پس چه بهتر که لال شویم و خاموش شویم.

هیبت ترسناک انزوا و سکوت را در دورترین نقطه های جغرافیای  دوست دارم اینکه یک انسان بدوی باشم فارغ از هر آدمیزاد دیگری بله درست حدس زدید یک آدم بدوی لاشعور که چیزی نمی فهمد دوستان دانشمند من فهمیدن ارزانی شما باشد و بروید با واژه هایتان خوش باشید آنکس که نیازی ندارد آزاد است و مرا چه نیازی به رویای شما ؟ حاشا اگر رویایی را به پشیزی بخرم و حاشا اگر بخواهم رویایی را به کسی بفروشم بی نیاز بینیازم کسی که آرزویی ندارد مثل آدم راه میرود و زندگی می کند.

کسی که آرزویی دارد تمام زندگیش را به آن آرزو میبندد تمام لحظاتی را که قبل از رسیدن به آرزو زیسته است هیچ می انگارد. سراسر استرس است و با تشنج اعصابی که دارد همه را از خود دور نگه میدارد و در تعقیب آرزوهایش است. او به واقع شبیه کر و لالی میشود که فکر میکند بودنش حکمتی دارد و متاسفانه وقتی به پیری میرسد تازه میفهمد بله قرار است او هم مثل یک جاندار دیگری در خاک جذب شود تازه میفهمد که اصلا خبری نبوده است دنیا را هم اگر عوض کند به درد او نمی خورد چرا که این مخلوق ۲ پا قرار است مثل یک مخلوق ۴ پا منتهی با سروصدا و آلودگی بیشتری بمیرد همین. که البته میدانم قدرت در کنار شهوت مسولیت هم می آورد و شایسته انسان نیست که از قدرتش استفاده نکند بله دوست من میدانم به همین خاطر است که سعی میکنی آن را مصرف کنی وگرنه شما که نه شهوت دیده شدن دارید و نه شهوت پیروزی.

این بازی را مطابق فطرت انسان ساخته اند همین شهوت دیده شدن را عرض میکنم شبیه دیدن یک صورت زیبا یا یک هیکل زیبا در آینه است میدانید چه لذت عجیبی دارد؟ حتی اگر کمی زشت باشیم و اندام خوبی هم نداشته باشیم باز هم شهوت انگیز است اصلا از همین روست که فکر میکنیم علی آباد هم شهری است و ما هم کسی هستیم. حیوانات بیچاره هم مثل من بی آرزو و  بی نیاز هستند دلم برایشان تنگ میشود وقتی میبینم حتی آینه ای ندارند که بدن بدون چربی یا صورت بدون جوش خود را نگاه کنند واقعا حیف است که این همه شکوه وزیبایی خود را نمی بینند.

اصلا چرا راه دوری برویم به نظرم اگر انسان کمر راست نمی کرد در نتیجه نمیتوانست آلتش را ببیند و اصلا مگر لازم است که آن را ببینیم و از دیدنش کیف کنیم؟ شاید به همین خاطر است که حیوانات شهوت کمتری دارند چون بیچاره های نمی توانند آلتشان را ببینند.

نمیدانم چه مینویسم میخواستم چیزهای دیگری بنویسم نه نه راستش را بخواهید اصلا نمی خواستم چیزی بنویسم همین طوری شد یهویی نوشتم. کدام برنامه ریزی؟ شوخی میکنید؟ یک حیوان طبیعی که برنامه ریزی نمی کند همین طوری پیش میرود و زندگی میکند کاری اگر توانست انجام میدهد تمام آرزوهای او به قدر توانش است و باری را بدوش نکشیده که نتواند آن را بلند کند کوچک حال بهم زن وکند است با سرعت از کنارش رد شوید ولی برای راحتی روح وینگنشاتین هم که شده هر کلمه ای را که استفراغ کردید آن را بنویسید و معنیش را بفهمید ببینید بزرگ به چه معنی است وکوچک چیست ؟ من اگر کوچک باشم همه چیز را بزرگ میبینم و اگر بزرگ باشم همه چیز به چشمم کوچک است که هست.

مزخرفاتم تمام نشده ولی حوصله نوشتنم چرا . برای خودم حلاجیش میکنم شاید توانستم بخوابم.

مزخرفات شبانه ۳

نه اینکه بعضی از مسایل را نفهمم نه اصلا اینطور نیست ولی بعضی وقتها مثل یک قطار سریع و دیوانه از ریل خارج میشوم. نه اینکه اتفاق عجیبی روی ریل افتاده باشد نه شما فکر کنید به خاطر یک سنگریزه ی کوچک است یا به خاطر سرفه راننده قطار بله دوستان به خاطر همین مسایل ناچیز و واقعیه که آدم از ریل خارج میشه و گرنه اتفاقهای بزرگ در زندگی ما آدمهای کوچک رخ نمی دهد.

امشب کمی در خیابان پیاده روی کردم و دوستم “ح” را دیدم از کنار همدیگر رد شدیم. مثل سابق من گفتم وقتت بخیر و اونهم گفت قربانت به همین سادگی این تمام اتفاقی بود که بین ما افتاد “ح” هم محله ای ما بود و بیش از ۱۷ سال است که او را میشناسم . یک نابغه ریاضی و بسیار باهوش بود که همه ی ما به او حسادت میکردیم ولی حالا اوضاعش چندان تعریفی نداشت راستش همیشه یک حالت تکراری دارد چند سال پیش دیدمش کت و شلوارش تبدیل به تیشرت راحت شده بود حدس زدم که از شغل کارمندی بیرون آمده باشد بعد یک عینک ته استکانی به او اضافه شد و بعد هم کمی شکم. راستش خیلی دیر تغییر میکند و همین باعث شده و قتی میبینمش احساس کنم ۱۷ سال و ۱۷ ماه فرقی نمیکند شاید داستانش شبیه چوخ بختیار صمد بهرنگی باشد شاید هم بهتر نمیدانم!

بعضی وقتها بین مردم احساس غریبی میکنم یعنی افرادی که اطرافم هستند نمی شناسم و آدمهای عجیب و غریبی هستند میخواهم یکی از آنها را صدا کنم و داستان زندگیش را بنویسم. شرط میبندم که خیلی از داستانها ارزش نوشتن ندارد و بعضی از مردم ۲۰ یا ۳۰ سال را مدام در حال تکرار کردن هستند نمیشود که از این آدمها داستان خوبی درآورد. به شخصه ترجیح میدهم زندگیم رو به نیستی رود ولی یکنواخت نباشد! 

امروز یک نفر را دیدم  و هوس کردم با مشت محکم بزنم زیر فکش اصلا نمیشناختمش ولی طرز ایستادنش و کج بودن گردنش حسابی وسوسه ام کرد در کل امشب فکر میکردم در یک دنیای غیر واقعی با اسباب بازیهای زیادی هستم و میتوانم هر کاری دلم بخواهد انجام بدهم حتی وسوسه شدم مردم را متوقف کنم و برایشان صحبت کنم با خودم گفتم چه کیفی کرده اند پیامبران.  یا به این فکر کردم چطور میشود همه ی آنها را طوری تغییر دهم که خوشم بیایدحتی هوس کردم دماغ کسی را که بسیار گنده بود بکشم! تقریبا مرز بین واقعیت و خیال را از دست داده بودم و در یک دنیای دیگری سیر میکردم. شاید هم شیزوفرنی یا مریضی خاصی داشته باشم ولی به هر حال چه اهمیتی میدهد و چه کسی جرات میکند به یقین اقرار کند که سلامت کامل دارد.

امروز به این فکر میکردم که دنیای ما چقدر با واقعیت تفاوت دارد؟ و ما چه حقایق عجیب و غریبی را مخفی میکنیم البته حق هم داریم. حق داریم که نقش بازی کنیم و خودمان نباشیم ولی باور کنید خیلی از انسان انرژی میگیرد وقتی حرفهایمان را مدام ویرایش کنیم یا لباسی که دوست نداریم بپوشیم یا به خاطر دیگران پستی را منتشر نکنیم و یا هر ثانیه و هر لحظه به این فکر کنیم چه کاری باید بکنم و چه کار ی نباید بکنم. شاید به همین دلیل است که ما همیشه خسته ایم بدون اینکه کاری کرده باشیم بله دوستان متقلب بودن و آفتاب پرست شدن که الکی نیست حسابی مغز و جسم را خسته میکند. و گرنه انضافا با این زندگی ماشینی ما که کاری نمیکنیم تا خسته شویم.

به راستی که زمان داروی موثر و تسکین دهنده ای است کافی است که هر بدبختی که فکر میکنی در گرداب زمان بنیدازیم بلافاصله نیست و نابود میشود- با صبر میتوانیم هم خودمان را نابود کنیم و هم مشکل را! نترسید طوری نمیشود شاید هم مشکل را فرامو ش کردیم و اینقدر پیر شدیم که به بدبختی های سابق خود بخندیم. این مزخرفات از سر شکم سیری نوشته نشده ولی شاید درمانی باشد برای این ذهن آشفته و سرگردانم.

تصمیم گرفته ام سرعتم را کم کنم گاهی اوقات متوهم میشوم که میتوانم چند کار همزمان انجام دهم و یا مثلا خیابان مشخصی را با سرعت دو برابر طی کنم یا اینکه کار ۲ ساعته ای را در ۱۰ دقیقه تمام کنم. البته جمع و تفریق بلدم ولی چه میشه کرد.

بعد از چند روز بحث کردن زودتر آرزو دارم که این انتخابات برگزار بشود و مردم دست از سیاست بردارند و بروند سر کار و زندگیشان و به روال سابق مشغول شوند. یعنی راننده تاکسی مشغول رانندگی شود و نانوا مشغول پخت نان بعضی وقتها با خودم میگویم ۸۰ میلیون تحلیل گر سیاسی در ایران چه کار میکنند؟ خوبی انتخابات اینه که هر ۴ سال یکبار برگزار میشه و ۴ سال یک بار سیاستمدارها یادشون می افته که مردم مشکلات دارند و مردم هم یادشون می افته که حق تعیین سرنوشت خودشون رو دارند والبته یک وظیفه و مسولیت سیاسی دارند که تا پای جان حاضرند به آن عمل کنند و الخ شاید هم مردم به درد همین روز میخورند که بیایند رای بدهند و بروند خانه شان تا ۴ سال بعد. ولی خوبه ۴ سال یکبار هم خوبه بالاخره تنوعیه برای خودش البته تنوع همیشه خوب نیست بعضی وقتها باعث میشه مردم Reset بشن یا مثلا طرح های نیمه تمام متوقف بشه و رییس بعدی بیاد اون رو بکوبه و از نو درست کنه.

دارم سمفونی شماره ۴۰  – Mozart رو گوش میدم نمیدونم شنیدید یا نه ولی خیلی خوبه. البته چیزی از موسیقی نمی فهمم ولی وقتی گوش میدم احساس میکنم دارم یک داستان میخونم یک شروع و یک اوج و بعد یک پایان و زیر وبم هایی که در طول موسیقی است دقیقا شبیه خود زندگی است و آرام آرام وارد روح و جانم میشود.

فردا میخواهم ساعت ۶ بیدار شم و کمی بدوم شاید هم کمی زودتر بلند شدم مثل ۵:۳۰ خیلی کیف میده ولی نه همون ۶ خوبه.خوابم نمیاد و میخوام کمی مطالعه کنم. چپ چپ نگاه نکنید دوستان این بلاگ را یک روبات یا یک واعظ یا یک همه چیز دان نمینویسد این بلاگ را یک انسان معمولی سراپا خطا مینویسد که نمیخواهد چیزی به کسی یاد بدهد و چهارچوب مشخصی را رعایت کند کلماتش چون هزاران پرنده ی مهاجر در حال کوچ از ذهن شلوغش به سرزمین جادویی اینترنت هستند.کلماتش  رها- زنده – و با جسارت درست شبیه یک انسان و درست بر خلاف یک ماشین است.