چند روزی است که مشغول خواندن رمان مردگان زر خرید نوشه ی گوگول هستم این کتاب نیز شاهکاری چون جنگ و صلح تولستوی یا جنایت و مکافات داستایوسکی است. عجیب است با وجود اینکه ده ها کتاب برجسته از ادبیات روس خوانده ام هیچ کتابی نبوده که از خواندنش پشیمان شده باشم و با خودم بگویم کاش این کتاب را نمیخواندم. وجود چنین شاهکارهایی در ادبیات من را از خواندن ادبیات معاصر یا نویسنده های ایرانی یا نویسنده های جدید خارجی بر حذر داشته است. اهمیتی ندارد که مرا مرده پرست بنامند یا نه ولی ادبیات دهه هفده و هجده و نوزده میلادی غرب را بسیار دوست دارم خصوصا ادبیات فرانسه و روسیه. همزمان که مشغول خواندن اثر جاودانه ی گوگل هستم در نمایشگاه کتاب هم رمان ویکتور هوگو را خریدم به اسم “مردی که می خندد” اما فکر نمیکنم فعلا فرصت خواندن آن را پیدا کنم.
به شما توصیه میکنم که این کتاب گوگول را بخوانید داستان فرد زیرکی که مشغول خرید بردگان مرده! است. داستان چنان توصیف شده است که انگار در حال تماشای فیلم هستید داستایوسکی پیش تر گفته بود که ما نویسندگان روس همگی از زیر شنل گوگول در آمده ایم. به راستی که گوگول شایسته ی چنین تعریفی است. افسوس که تنها ۴۳ سال زندگی کرده و خیلی زود دنیای کلمات را با آثار مشهورش به جا گذاشته است.
با هم نگاهی به پاراگراف هایی از این اثر جاودانه می اندازیم.
چیچیکف زیر چشمی نگاهی به سوباکویچ انداخت و متوجه شد که شباهت زیادی به خرس متوسط دارد. چیزی که این شباهت را تکمیل می کرد کت فراکش بود که همرنگ پشم یک خرس قهوه ای بود، آستینها و پاچه ها تقریبا دراز بودند و قدم برداشتنش مثل کبوتر بود و مدام پای اشخاص را لگد میکرد. رنگ و رویش بشدت سرخ و تقریبا به رنگ یک سکه مسی بود. چه بسیارند چهره هایی که به نظر نمی رسد طبیعت روی آنها زیاد کار کرده باشد و به نظر نمی رسد که زحمت به کار بردن ابزار ظریفی چون سوهان و منقاش را بر خود همراه کرده باشد. بلکه در عوض چنین به نظرمیرسد که این چهره ها را با ضربات تبر از بالای شانه درآورده باشد: با یک ضربه بینی را درست می کند، ضربه دیگری لبها را، دو ضربه کلنگ برای چشمها و سپس بدون هیچ سمباده و پرداختی اضافی اعلام میکند که “ایشان زنده است” و به دنیا عرضه اش می دارد. قیافه ی گنده ی سوباکویچ که به طور غریبی تراشیده و ساخته شده بود نیز از این قبیل بود. کله اش به جای اینکه رو به بالا باشد رو به پایین بود، هیچ وقت گردنش را حرکت نمی داد و به همین خاطر به ندرت به مخاطبش نگاه می کرد بلکه در عوض به بخاری یا به در چشم می دوخت. ضمن اینکه از اتاق نهاری میگذشتند چیچیکف نگاه زیر چشمی دیگری به او انداخت و فکر کرد: “عجب خرسی یک خرس واقعی” و شگفت آنکه از قضا نامش هم میخاییل و همنام خرس مشهور افسانه های روسی بود. ص۱۳۴
در توصیف چیچکف قهرمان داستان میگوید:
زندگی از آغاز از پس پنجره ای که تا نیمه اش را برف گرفته بود، به او چهره ای عبوس و نامهربان نشان داد. در دوران کودکی اش دوست و یا حتی همبازی نداشت. اتاق محقری داشت با پنجره ای کوچک که هیچ گاه نه در تابستان و نه در زمستان باز نشده بود. پدر علیلش قبای پشمی راه راه می پوشید و گیوه ای به پاهای بی جورابش میکرد و مدام آه می کشید و در اتاق قدم می زد و در خلط دانی که در گوشه ای گذاشته بودند تف می انداخت. ص ۳۱۸
سلام. داستان شنل گوگول رو خوندم واقعا جذاب و زیبا بود. با توجه به حجم کم کتاب و گیرایی شدید داستان. شنل رو به ویژه برای کارمندان توصیه می کنم.
بله من هم شنل رو خوندم و خیلی عالی بود . گوگول پیشتاز نویسنده های روس بوده و نسل بعد از اون شامل همه ی غولهای ادبیات میشه
این بخشش هم خنده دار بود و هم خیلی ملموس. من به خوبی تصورش کردم:
” بلکه در عوض چنین به نظرمیرسد که این چهره ها را با ضربات تبر از بالای شانه درآورده باشد: با یک ضربه بینی را درست می کند، ضربه دیگری لبها را… ”
قشنگ یاد حرکات قصاب ها افتادم
آره از این توصیف ها خیلی زیاد داره کتاب خوندنش میتونه یک کلاس نویسندگی باشه برای مبتدی ها .
داستان بی نظیری ست. علاوه بر فضاسازی منحصربفرد که شما هم اشاره کردید، طنز کلام گوگول در نوع خود بی نظیر است. این حجم از خلاقیت و ابداع در زمانهای که خبری از سینما، ژانر و دسترسی آسان به سایر نوشته های ادبی نبوده است، خواننده را به فکر فرو میبرد.
سلام.
فواد عزیز بچه های متممی که من وبلاگشون رو دنبال میکنم همه اهل مطالعه هستند. ولی نمیدونم چرا مدل کتاب خوندن تو یا شایدم حجمش حسد برانگیزتر از بقیهس.
شاید چون توی goodreads دنبال میکنم تو رو بیشتر از بقیه کتاب خوندن ت به چشمم میاد و یا بار رمان خونی تو از بقیه بیشتره و این به سلیقهی من نزدیک تر…
قسمت ناراحت کننده اینجاست که من بسیار بسیار تنبل شدهم تو زمینهی کتاب خوندن. الان دو سه تا کتاب زخمی تو دستم هست: مطالعاتی در باب هیستری. قدرت عادت (زبان اصلی…). لذات فلسفه (برای بار چندم…). انقدر تنبلی در زمینهی خوندن بهم مستولی شده که شروع کردم مجلهی ترجمان رو خوندن. حداقل یه مقاله باز میکنی سه چهار صفحه تا ته ش میخونی دیگه شرمندهی خودت نمیشی. عذاب وجدان نمگیری. هرچند که واقعن ترجمان مجلهی خوبی هست از نظر کیفیت و به روز بودن مقالات.
این پست ت رو که دیدم یاد دوران رمان روسی خوندنم افتادم. خودم هم باورم نمیشه چه جوری آبولوموف میخوندم که تا صفحهی پنجاه کتاب (اگه اشتباه نکنم ) هنوز از روی تخت بلند نشده بود آبلوموف :).
هوس کردم همهی کتاب زخمی ها رو بذارم کنار برم این مردگان زرخرید رو بخرم ( با توجه به اینکه تا حالا از گوگول چیزی نخوندم) شاید باز بتونم با رمان خوندن یه کم غلبه کنم بر این تنبلی.
سلام رفیق اتفاقا الان داشتم به ابلوموف فکر میکردم(حلال زاده س) !
زیاد سخت نگیرهر وقت حوصله داشتی بخون من هم کتابهای زخمی زیادی دارم که هنوز تموم نکردم.
من البته شناختی به این کتاب و حتی به این نویسنده ندارم ولی ترغیب شدم که بخونمش. ممنون بابت معرفی.
اگر چه داستان هیجان انگیزی نیست ولی خوندنش میتونه بارها و بارها آدم رو به فکر فرو ببره