محاسبه اشتباه

برای یک عزیز

آه خوب من تو اشتباه میکنی٫ سخت اشتباه میکنی

تنهایی مرا نمی آزارد٫ تنها خود را آزار میدهی

تاکنون همه ی سالهای عمرم را به تنهایی زیسته ام

در تنهایی گریسته ام٫ خندیده ام٫ نوشته ام

چون سگی تیپا خورده به تنهایی از شهری به شهری دیگر رفته ام

من خود تنهاییم وتنهایی را چون روحی سنگین بلعیده ام

مرا چگونه تهدید میکنی؟

منی که میتوانم برای شانه های ضعیفت تکیه گاهی محکم باشم

و خود بی منت و بی نیاز و آرام در کنارت لبخند زنم

نه این محاسبه ی غلطی است٫ تو را با تنهایی چه کار

تو باید خندان و شاد کنار گلهای رنگارنگ برقصی و شادی کنی

من اما فقط برای تو و در کنارتو ایستاده ام

حاشا اگر چیزی غمگینم کند حاشا اگر چیزی شادم کند

زمستان ۹۵

ناظم حکمت و خیانت به وطن

شعری را قبلا از ناظم حکمت شنیده بودم که میخواستم دوباره بنویسم.

آری من خائن به وطنم، من خائن به میهنم!

اگر وطن زمین‌های شماست

اگر وطن گاوصندوقها و چکهایتان است

اگر وطن مُردن از گرسنگی در کنار خیابانهاست

اگر وطن مثل سگ از سرما لرزیدن و از تب به خود پیچیدن است

اگر وطن مکیدن خون سرخ ما در کارخانه‌های شماست

اگر وطن چنگال اربابانتان است

اگر وطن حکومت باطوم و چماق است

اگر وطن نجات نیافتن از جهل گندیده‌تان است من خائن به وطنم!!

آری بنویسید با تیتری درشت و جنجالی که: “ناظم حکمت خیانت به وطن را همچنان ادامه میدهد”

پ ن :

«همه درباره‌ی آب و هوا حرف می‌زنند و آن‌ها که درباره‌ی آب‌و‌هوا حرف نمی‌زنند به‌عنوان دیوانگانی پریشان‌گو انگشت‌نما خواهند شد». ماینهف

تولد

تولد

لبخندی شدم بر لبان دختری چهارده ساله با گیسوانی آشفته در آغوش باد

لرزیدم بر لبان گریان پسری نوزده ساله در حسرت عشقی از دست رفته

اشک شدم و لغزیدم بروی گونه ی مادری هفتاد ساله در اندوه اعدام پسرش

قلمی شدم به دست شاعری دیوانه و بی پروا

سیگاری شدم بین انگشتان مردی فرورفته در افکاری عمیق درست یک ساعت مانده به صبح

خشکیدم بر لبان عاشقی غرق شده در بوسه ای طولانی

قطره ای عرق شدم بر پیشانی کارگری شصت ساله ، بی نام و بی نشان

فرو رفتم من در گنداب و پاک شدم ، شکستم و تیز شدم ، رها کردم و صاحب شدم ،

ترسیدم و نترس شدم

من در مرگی جاودانه غلتیدم و دیگر بار در جهانی دیگر نه ، در همین جهان
متولد شدم .

فواد انصاری – پاییز ۹۴

 

 

دیوانه

قبل در سایت شعر نو چیزهایی رو می نوشتم و به اسم شعر منتشر میکردم. الان این شعر رو که مربوط به سال 93 است توی صفحه فیس بوک خودم دیدم.

نمیدونم توی چه حال و هوایی اینو نوشتم ولی برام جالب بود.

” دیوانه”

در جنگلی بودم من
دیده ام بر بلندای درختی لاغر
آشیانه ی کبوتری که تخم هایش را به مار می فروشد هر شب
شنیده ام من قصه ی پریان را در کوهستانهای  برف پوش
قصه ای زیبا و خواب آلود برای سنجاب های کوچک یازده روزه در خواب
در انتظار بهمنی وحشتناک
در جنگلی بودم من
من شنیده ام سرودهای انقلابی را از زبان
پادشاهان غرق در خون
من دیده ام همدستی سگ و چوپان و گرگ
که به نیش کشیده اند گوسفندان را
در جنگلی بودم من صحبگاهی ! شاید شامگاهی !
و خوانده ام با معشوقه ام آوازهای عاشقانه را
همین آوازها را با کس دیگر نیز و باز هم با کس دیگر خوانده ام
در جنگلی بودم من خفته در خوابگاهی فریبنده
که کسی را گمانی به آن نیست که اگر هست برآن باوری نیست
در جنگلی بوده ام و دیده ام
که گرگ پیر به بردگی کشیده اس بچه آهویی خرد را
و آهویی را دیدم صبحگاه سراسیمه میدوید تا خود را تسلیم گرگ کند
در جنگلی بودم من ودیده ام
طعمه ها به سمت دندان ها می دویدند
در جنگلی بودم من
وارونه و خیالی
صبحگاهی ! شامگاهی !
فواد انصاری – نودوسه

از کدامیک از دوستانم هستی

پ ن : جاده لغزنده است با احتیاط برانید٫ نوشتن در خصوص بعضی افراد هزینه های اجتماعی وسیاسی دارد ولی بعضی وقتها نمی شود ننوشت. هر جا هر کلامی را از هرکسی بشنوم و دوست داشته باشم آن را می نویسم مهم نیست که آن شخص کیست و چه عقایدی دارد. اگر هیتلر حرف خوبی زده باشد یا چگوارا یا یک عالم دینی برایم یکسان است و آن را می نویسم.

بعضی وقتها آدم دوست دارد بداند مخاطبش کیست و چه افکاری دارد و چرا اصلا نوشته اش را می خواند.

امروز صبح که داشتم به عادت معمول توی فیس بوک چرخ میزدم این نوشته را از شاهین نجفی دیدم که خوشم اومد و گفتم اینجا بزارم.

از كداميك از دوستانم هستى؟
از ديوانگان به عشق و آن فراروها و جاه‌طلب‌هاى بيرحم در هم‌آغوشى‌هاى بى‌شرم؟
يا از آن فاحشگان بخشنده و سرفراز كه برهنگى غريزه را در كف اراده‌ى خويش رها مى‌كنند؟
از فاسدان مست و شاد و تيزهوش كه وجدان را مى‌شناسند و اخلاق را با عميق‌ترين احساسات انسانى در خويش گردن مى‌زنند؟
يا از دروغگويان زيبا و قدرتمند كه هنر، حقيقت فرّارشان است و از موجودات حقير و واقعى چيزى بزرگتر و شگفت‌آورتر مى‌سازند؟
از آنها كه با هر شعرشان نطفه‌اى سقط مى‌شود
با صداى‌شان كسى مى‌آيد
با صدايش كسانى
نه مثل آن موجود زشت كه با بمب
براى آزادى مى‌سرود!
از كدامينى؟
از ساتيرهاى شوخ و ممنوع‌الحيا يا از هركول‌هاى بزرگوار و محجوب ؟
از بزرگانى كه قامت كوچك‌شان زير غرور شريف و والاشان نحيف و خميده شده اما
به سلول‌ها تاريخ مى‌دهند؟
يا از آنان كه قدرت خويش را با ديگران تقسيم مى‌كنند؟ آن شجاع‌دل‌هاى تنها كه جمع مى‌آفرينند.
از آنها كه سادگى را ستايش مى‌كنند، پيچيدگى را مى‌فهمند، صراحت را دوست دارند و عاشق و وحشى و رها و وفادارند، نه همچون سگى دربند محبت شكنجه‌گرش كه گرگى مداوم در رهايى؟
يا از مهندسان روح، جراحان عينييت، متخصصان سوژه، شكاكان! آن خداناباوران مومن به عقل و غريزه! آنها كه مى‌فهمند “همه براى يكى و يكى براى همه” يعنى چه؟!

شاهین نجفی

 

2 مرداد سالروز مرگ احمد شاملو یادش گرامی باد

پ ن :‌دوست دارم شعرم شیپور باشد برای بیدار کردن نه لالایی برای خوابیدن

 

گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را، به رسوائی نياويزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ايمان خود چون کوه،
يادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک… شاملو

مرگ «نازلي» اثر احمد شاملو
برای وارطان سالا خانیان مبارز سیاسی چپ«ـ نازلي! بهار خنده زد و ارغوان شكفت.

در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير.

دست از گمان بدار!

با مرگ نحس پنجه ميفكن!

بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار . . .»

نازلي سخن نگفت؛

سرافراز

دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت . . .

«ـ نازلي! سخن بگو!

مرغ سكوت، جوجة مرگي فجيع را

در آشيان به بيضه نشسته ست!»

نازلي سخن نگفت؛

چو خورشيد

از تيرگي برآمد و در خون نشست و رفت . . .

نازلي سخن نگفت

نازلي ستاره بود

يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت . . .

نازلي سخن نگفت

نازلي بنفشه بود

گل داد و

مژده داد: «زمستان شكست!»

و

رفت . . .

در روز ۱۸ اردیبهشت ۱۳۳۳، مامورین پهلوی، جمجمه‌ی وارطان را در حالی که اثرات سوختگی و شکنجه در بدنش نمایان بود با مته سوراخ کردند و به زندگی او پایان دادند. جسد وارطان را در رودخانه جاجرود رها کردند تا این‌گونه وانمود کنند که بر اثر حادثه به درون رودخانه افتاده و غرق شده‌است.
شاملو پس از کودتای ۲۸ مرداد وقتی در زندان بود با وارطان سالاخانیان آشنا شد. در هنگام مرگ وارطان در اثر شکنجه احمد شاملو هم‌بند وارطان بود٬وی در آن زمان شعر وارطان سخن نگفت را سرود که بعدها برای گذر کردن از سد سانسور، کلمه «نازلی» جای «وارطان» به‌کار برده شد و به قول شاعر «شعر را به تمام وارطان‌ها تعمیم داد.»

قهرمان پوچ گرا

کتاب قهرمان دوران (بعدا راجع بهش مینویسم) را به تازگی تمام کردم و عجب کتاب جذاب و گیرایی بود به آخرهای کتاب که رسیدم یاد داستان کوتاه که چه عرض کنم یاد دست نوشته ای افتادم که توی اتوبوس در سال 93 نوشتم گفتم اینجا بزارم.

بازی

باید پیش او می رفتم ولی نمیدانم در آن لحظه چرا این حماقت را در ذهن خود تکرار میکردم . سوار قطار شدم افکار مشوشی مغزم را خسته می کرد و سرم داشت گیج می رفت در کوپه قطار دو نفر دیگر هم بودند , یک زن جوان  با صورتی لاغر و رنجور و چشمانی زرد که انگار از مریضی سختی رنج می کشید رنگش پریده بود و به شیشه پنجره چشم دوخته بود , حتی زمانیکه قطار از تونل رد می شد چشمش را از شیشه پنجره برنمیداشت در افکار عمیقی فرو رفته بود . پیرمردی هم در کار من نشسته بود او را می شناختم شغلش تعمیر و دوختن توپ های ورزشی بود , در خیابان اصلی شهر زیر راه پله ای مغازه کوچک و محقری داشت که شبیه یک جان پناه یا دخمه بود, از وقتی که او را می شناختم ظاهرش به همین شکل بود صورت و حال ظاهریش در وضعیتی ناخوش و ثابت گیر کرده بود , همیشه سرفه می کرد و حالش نه خوب می شد نه بدتر می شد دهان نیمه بازی داشت که اگر کسی او را از فاصله دور  میدید تصور می کرد شاید دارد لبخند می زد . از مقصد سفر خود حیرت می کردم چرا باید می رفتم ؟ مگر نه اینکه احتمال مرگم قطعی بود بله به احتمال زیاد با پای خود داشتم خودم را به کشتن می دادم به طرز عجیبی بی خیال بودم و احساس لذت و یا شجاعتی احمقانه می کردم . فکر میکنم بعضی اوقات انسان حال خودآزاری پیدا میکند و آن قدر شجاعت و حماقت را با هم ترکیب می کند که میتواند خودش را در یک لحظه کوتاه به کشتن دهد و خودش را نفله کند . دوستی داشتم که یک بار برایم تعریف می کرد و میگفت یکبار وقتی که در جاده بودم با وجود اینکه یقین داشتم مستقیم به ته دره می روم فرمان ماشین را نچرخاندم گویا این صحنه را همیشه در ذهن خود تکرار میکردم و برایم آشنا بود . در آن لحظه نمی دانستم آیا این حادثه واقعیت است یا همان تصور تکراری است به همین سبب فرمان ماشین را محکم گرفته و با سرعتی غیر قابل تصور به دره سقوط کردم . البته با خوش شانسی عجیبی نجات یافتم . هرگز نفهمیدم که این حالت کی و چگونه پیش می آید به نظر می رسد که انسان از مزه کردن مرگ لذت می برد . پیرمرد قماربازی را میشناختم که چندین بار به خاک سیاه نشسته بود او در عرض چند دقیقه میتوانست با خونسردی تمام هست و نیستش را به باد دهد هیچ وقت درک نکردم که این مرض چه مرضی است . یک روز صبح که از جلو قمارخانه ای رد شدم و او را دیدم که وارد قمارخانه شد ساعت 9 صبح بود و تا 9 شب بازی کرده بود . بدون وقفه 24 ساعت برده بود و در آن شب یک میلیون دلار اندوخته بود روز بعد هم بازی را با وسواسی مریض گونه ادامه داد و همه یک میلیون دلار را باخت. از در قمارخانه که بیرون آمد به او گفتم تو دیشب قمار را برده بودی و نباید ادامه میدادی قمار باز خوب کسی است که میداند چه زمانی دیگر نباید ادامه داد . پیرمرد گفت بله قماربازخوب این چنین است ولی من قمارباز حرفه ای هستم اگر من نباشم چراغ این قمار خانه خاموش می شود من از خود بازی لذت می برم نه از بردن من از مرگ و زندگی که در روح قمار جاریست سرمست می شوم شما جوانها برای بردن می آیید و به همین خاطر می بازید این نقطه ضعف شماست من را نگاه کنید مست و سرخوشم به نظرت من نقطه ضعفی یا نقطه اتکایی دارم ؟ ببین جوان من اساسا مفهوم بردن و باختن را درک نمی کنم من عمدا میبرم تا آنقدر پول داشته باشم که بتوان بعدا ببازم با خنده ای بسیار بلند فریاد زد که بله بله تو این را نمیفهمی . به فکری ناخوش و طولانی  فرو رفته بودم اوایل صبح بود که به ایستگاه رسیدیم و پیاده شدم او از دور من را شناخت و با حرکت عصبی و سریع اطراف خود را نظاره کرد و به سمت تاریکی کوچه آرام آرام راه افتادم به طرزی راه می رفتم که او من را گم نکند و او بتواند پشت سرم بیاید اسلحه اش را به آرامی از جیب در آورده بود و چون کوچه روبرویی هم خلوت بود و وارد بازار شهر میشد به راحتی میتوانست فرار کند از قبل به این موضوع فکر کرده بودم به یک قدمی من رسید چشمانم را بستم و صدای زنگی شدید شبیه صدای ناقوس کلیسا در مغزم پیچید .

1393

 

 

تکامل در دوزخ دانته

روز اول

طوفانی سیاه بود و عظیم٫ به قصد ویران کردن شهری آمده بود
با تلاشی ستودنی٫ آرام و مطمن جز به مرگ به چیزی نمی اندیشد
از ویرانی٫ قصری ساخته شد با همان عظمت و شکوه

روز دوم

طاعون بود٫ همچون قاتلی محبوس و در انتظار مرگ با شدت و هیجان
به پیکرم هجوم آورد و سلامتی را ساخت سلامتی به همان قدرت طاعون
بزرگ با شکوه و بدون تزلزل بدون تردید

روز سوم

رنج بود که بی رحمانه داخل شد و پنجه به اعصاب می کشید
مسیح از رنج زاده شد٫ آری قدیسه ای به دنیا پا نهاد
فراتر از مرگ٫ رنج و معنا چیزی که در کلام نمیگنجد

روز چهارم

عشق پتکی شد به سنگینی تمام دروغ های تاریخ٫ بی پروا هجوم آورد
و به قلبم کوبید ٫ الماسی ساخته شد صیقل داده شده با نور آفتاب درخشان صاف تر از هر آب زلالی

روز پنجم

آتشی برافروختند به هیبت آتش دوزخ دانته که هر بار با صدایی بلند تکرار میکرد: ای کسی که پای در این دوزخ میگذاری
دست از هر امیدی بشوی ٫ آتش اما به ناگاه گلستانی شد سرشار از زندگی

روز ششم

بر سر در دوزخ قفلی بزرگ نهادند تا نه کسی داخل شود و نه کسی بیرون آید

ف
۲۴ Apr

مارکی دوساد

امروز داشتم چیزهایی رو در مورد مارکی دوساد میخوندم یعنی داشتم رمان آهستگی میلان کوندرا رو میخوندم که یهو رسیدم به اسم ساد قبلا توی عصیانگر آلبر کامو خیلی در موردش نوشته بود و نقدش کرده بود و در کل آلبر کامو میگفت زندانی بودن ساد به مدت 30 سال از اون یک عقده ای و روانی ساخته کسی که روحیات مریضش رو به ادبیات و هنر و فلسفه آورده !‌ . فکر کنم ساد نسخه ی تندرو تر از روسو است به هر حال حتما بعدا از ساد(سادیسم رو از اسم مارکی دوساد گرفتند) کتابی میخونم کسی که میگه رذیلت همان فضیلت است و در مدح روابط جنسی آزاد و فساد و شرارت و خرابکاری همتا ندارد!  کسی که شبیه یک شیطان عاقل است. وقتی داشتم تو اینترنت جستجو میکردم به بلاگ فراز رسیدم و مطلب خوبی رو خوندم که میخوام اینجا کپی کنم. البته بعدا خودم اگر چیزی از ساد خوندم در موردش مینویسم.

 پيوند نام ماركي دوساد با خشن ترين، دلهره آورترين و ساديسمي ترين انواع نوشتار، او را، تا حد يك شيطان ادبي، رازآميز و معمايي كرده است. نوشته هاي ماركي دوساد، اكثرا حول و حوش اين اصل محوري شكل گرفته اند كه «فضيلت رذيلت است و رذيلت فضيلت». وي در كتاب خود «خوشبختي هاي رذيلت، بدبختي هاي فضيلت»،  با واشكافي كامل اين موضوع، اذعان مي كند كه اين مسئله، نيازي به سوگواري و غصه خوردن ندارد، بلكه قانون تاريخ و روزگار همين است.

او از هرزگي، شرارت، فساد و انحطاط و سرسپردگي به غرايز حيواني حرف مي زند، ولي صرفا ستايش گر انحراف و خشونت نيست، بلكه به دنبال يافتن منطق دروني اين مقولات، بنا كردن زيبايي شناسي انحراف و نهايتا شالوده شكني آن نيز هست.او نه تنها ارزش هاي عصر عقلانيت را رد مي كند، بلكه آن ها را واژگون هم مي سازد: «من انحرافاتم را با عقلانيت توجيه مي كنم!»؛ يعني ساد منطق دروني عقلانيت را انحراف مي داند.

او معتقد بود كه بسياري از ايده هاي حوزه عقلانيت و منطق را ويران كرده است. اما تنها جلوه اي از عقلانيت كه هنوز نزد ساد معتبر بود، «منطق كور طبيعت» است: يك منطق خشن و ويرانگر كه موضوع يكي ديگر از كتاب هاي او هم هست. ساد نمايش بي قيد و شرط انحراف را جايگزين قلمرو اخلاقي كانتي مي كند و بدين ترتيب ساد را مي توان يكي از سرسخت ترين منتقدان كانت و فلسفه  عقلانيت گراي او دانست  

 تلاش هاي ساد اما، صرفا ايده آليستي يا در حوزه كار ادبي باقي نماند بلكه وي ايده هايش را زندگي كرد: متكبر، خشن، سودايي، افراطي در همه چيز و داراي تخيلي فاسد درباره همه چيزهايي كه هرگز به ذهن خطور نمي كند. نگرش او خشم همه متعصبان ديني را برانگيخت و او راتا پاي اعدام برد. ساد مي گفت كه براي راحت شدن از شر او، يا بايد بكشندش يا براي ابد حبسش كنند؛ چرا كه او هيچ گاه تغيير نخواهد كرد و واقعا هم هيچ گاه عوض نشد.

او 27 سال تمام، به جرم هاي مختلف در زندان بود و سه بار به مرگ محكوم شد و هر سه بار به نحوي قسر در رفت. او بخش عمده آثارش را در زندان يا تيمارستان نوشته است. با اين همه، بايد دانست غرايزي كه ماركي دوساد بر آنها تأييد مي كرد واقعا  از اخلاقيات مرسوم يا به اصطلاح بورژوايي،  انساني تر و شرافتمندانه تر بودند يا به قول خود او: «تمام احكام اخلاقي جهانشمول افسانه هايي بي اساسند.»

ساد، در يكي از معروف ترين كتاب هايش،  «ژوستين»، در مورد رفتار يك دختر جوان مي نويسد كه در دنيايي غيراخلاقي و برساخته از ظلم و ستم زندگي مي كند. در اين قصه، نيروهاي سازنده جهان، به عنوان چهره هايي شيطاني ترسيم مي شوند و ژوستين به محض اين كه اين حقيقت اساسي را درك و انكار مي كند، محكوم به رنج مي شود. در نتيجه، ژوستين همه ارزش ها را واژگون مي بيند. خواهر او، ژوليت كه به شكل بي شرمانه اي از همه خوشي ها و لذت هاي شيطاني بهره مي برد، در كمال راحتي و آرامش روزگار مي گذراند و اين نشان دهنده برهم خوردن تعادل در نظام فضيلت/ رذيلت است. ژوليت كه سرسپرده غرايز شيطاني است، حاكم مي شود و ژوستين محكوم و به نظر ساد، اين تنها نتيجه «معقول» و «پذيرفتني» است!

اما كار ساد، حتي پيچيده تر از اين حرف ها است:  او با لحني كنايي، حتي تقابل ميان عقلانيت و انحراف، شهروند درستكار طبقه متوسط و تبهكار پست منحرف و … را زير سئوال مي برد.در واقع از نظر ساد، سرشت اصلي عقلانيت،  خشونت و انحراف است و اين ميراث بزرگي است كه از ساد به نظريه پردازان ادبيات پسامدرن،  منتقدان مدرنيته، گروه هاي آنارشيست، آنتاگونيست (مخالف خوان) و هواداران نظريه اختلال (queer) رسيده است.

ماركي دوساد در رمان «صدو بيست روز سدوم»،  به مردماني سودايي و پريشان خيال مي پردازد كه از جامعه گريخته اند و به قلعه اي پرت افتاده رفته اند و در آنجا يك زندگي روزمره كاملا دقيق، برنامه ريزي شده و منظم را آغاز كرده اند. اما اين زندگي منطقي روزمره، يك زندگي كاملا منحرف است و آداب و اصول برنامه ريزي شده اي دارد.در اينجا،  ساد علاوه بر انتقاد از نظام عقلاني مدرنيته، به كاري پاروديك هم دست زده است: هجوم فرض هاي پيشين روايت مجلسي و شخصيت پردازي هاي دقيق و منطقي. او حتي به شيوه اي اكسپرسيونيستي، هميشه شخص را از خلال توده اي بي نام و بي هويت از اشخاص، توصيف كرده است.چيزي كه پازوليني- كارگردان بزرگ ايتاليايي- در روايت سينمايي اش از «صدوبيست روز سدوم » بر آن متمركز شد و نقدي بي همتا از فاشيسم ارائه داد:  فاشيسمي كه مبتني بر انحراف جنسي، عدم تكامل شخصيت رواني و از همه مهم تر نوشتار است.

قهرمان دنیای کلمات

من قهرمان دنیای کلماتم

نگاه کن

نگاه کن که چگونه واژه ها را به بند میکشم

هزار واژه برای سلام بلدم

هزار جمله برای صبح به خیر

هزار تشبیه برای عشق

هزار قصه برای شب

هزار تصویر برای هزار عاشق

من میتوانم تو را عاشق خود کنم

همچنان که او را همچنان که آنان را

من راز عشق را می دانم

سالهاست که با نوازش کلماتم دختران این شهر از بستر خواب بر میخیزند و

در آغوش کلماتم به خواب می روند

من هزار عشق کامل را همزمان تجربه کرده ام

آن هنگام که تو مالک یک هزارم احساس من هم نبودی

من پیروز میدان عاشقیم این ها را همه سالها در دلم به تو نگفتم

سالها در دلم به سادگی تو و آن هزار نفر که با کلماتم بر میخاستند و به خواب میرفتند خندیدم

اما چه خوب گفتی که در دنیای عاشقی آن کس که فریب می دهد بیشتر از آنکه فریب می خورد می بازد

غافل از آنکه فریب خورده لذت عشق را تجربه می کند و فریبنده شاید لذت بازی را

قهرمان دنیای کلمات امشب واژه های دیگری برای تو دارد

داستان هزار و یک شب و هزار و یک نفر

داستان هزار نفر که عشق را خالصانه تجربه کردند و یک نفر که در دام هزار فریب روحش را باخت

من قهرمان دنیای کلماتم

اگرچه آنچه روزی حماسه ی زندگیم بود امروز مرثیه ای بیش نیست

محمد رضا شعبانعلی