خیلی خوشحالم که امسال کردستان برف بارید و اونهم یک برف حسابی و خوب .
کوه آبیدر – جمعه ۸ بهمن – ۱۳۹۵
همه جا مه و برف بود – از این بهتر نمیشد عکس گرفت 🙂
خیلی خوشحالم که امسال کردستان برف بارید و اونهم یک برف حسابی و خوب .
کوه آبیدر – جمعه ۸ بهمن – ۱۳۹۵
همه جا مه و برف بود – از این بهتر نمیشد عکس گرفت 🙂
این تصویر من و عبدالله رفیقم است در زمستان ۹۴ (کوه آبیدر)
امیدوارم امسال هم کردستان و کوه های قشنگ و بی نظیرش سراسر برف پوش بشه.
امروز ۲۰ آبان ۱۳۹۵ – باشگاه بوکس بهاران (بعد از تمرین)
عکس مربوط به ۱۹ اسفند ۹۵
مسیر پاییزی بلوار سنندج را دوست دارم و یکی از جاهایی است که برای خلوت کردن و فکر کردن اونجا میرم . سال 91 یعنی 4 سال پیش وقتی اینجا قدم میزدم. نوشته زیر به ذهنم آمد و نوشتم.
تصویر بلوار سنندج در فصل پاییز
سفر برگ
سفر از دور دست محال از آن تصویرهای بی رنگ آغاز شد از جایی که باد بی رحمانه تمام برگها را از آشیانه شان بیرون میکند.
آری٫ سفر برگ این چنین آغاز می شود، نه در هیاهوی دیدگان ما بلکه در اعماق جنگلهای فراموشی .
ترس از دل کندن و رفتن، ترس از قمار، ترس از رهایی در چنگ باد و ترس از تاریکی شب ترس از مرگ تا اعماق دل برگ ترس فرو می رود .
از این فاصله ترس رنگ عوض کرده است و ترس دیگر ترس نیست شبیه بی خیالی شده است یا شبیه جسارت های بچگی و اصرارهای احمقانه .
دور می برد برگ را باد دورتر و دورتر از تصور ،آنچنان دور می شود که خودش را فراموش میکند ، آنچنان دور میشود که برگهای دیگری که از کنارش رد می شوند نمی شناسد،گویی دنیا به شکل دیگریست و حقیقت را نمیتوان حدس زد ،نمیتوان عوض کرد،نمیتوان به آن تکیه کرد ،حقیقت آیا فصل پاییز است یا باد وحشی مست حقیقت فاصله برگ از درخت است یا فاصله درخت است با برگ ، حقیقت شاید جوابی باشد که همه آن را از تو مخفی کرده اند ، حقیقت شاید بهاری باشد که به آن باوری نیست .
سفر همچنان ادامه دارد با ریشخندهای سوزناک و زوزه ی باد مست دورتر و دورتر میشود برگ بر فراز درختان لخت پرواز می کند و سرزمینها را یکی پس از دیگری فراموش میکند و با موسیقی زیبای کیتارو اوج می گیرد .
رسیدنی در کار نیست فقط باید رفت تا جایی که نفس از شماره می افتد تا جایی که باد مهلتی برای تعقیب برگ ندارد ، سرزمینهای زیبا را باید دید و باید رفت ، رسیدن شاید امتداد رفتن باشد و برگ سالهاست که می رود .
پاییز 91
امروز به بهانه امانت دادن یک کتاب به یک دوست داشتم یکی از کتابهامو نگاه می کردم به اسم ربکا اثر دافنه دوموریه. این کتاب رو سال 1385 یعنی 10 سال پیش خریده بودم.
پشت جلد کتاب نوشته شده خرید در خیابان امام ارومیه – دوران خدمت سربازی – به تاریخ 9 اسفند 85 . کتابفروشی بزرگی توی خیابان ارومیه بود که کتابهای دست دوم می فروخت و من هم چون سرباز بودم و پول نداشتم نمیتوانستم کتاب نو بخرم به همین خاطر زیاد اونجا می رفتم و با خانمی که صاحب کتاب فروشی بود دوست شده بودم و ساعتها در مورد انواع کتاب های مختلف صحبت می کردیم اونهم زیاد مطالعه میکرد و من هم تشنه مطالعه و عاشق کتاب بودم. یک سرباز با ظاهر کثیف و شلخته که لب مرز و 14 کیلومتری (فاصله هوایی) کشور ترکیه خدمت میکردم. تمام تفریحم کتاب و سیگار و چای بود و اگر کتاب و سیگار نبودند نمی تونستم چطور باید سربازی رو تموم کنم.
کتابهای زیادی خوندم و یادمه وقتی برای یک ماه به سرو (شهر مرزی ) اعزام شدم 10 جلد کتاب همرام داشتم که نمی تونستم بلند کنم. دژبان پادگان هم می گفت این کتابا رو نباید ببری تو پادگان. فرمانده هم می گفت مگه تو چه کاره ای که باید این همه کتاب بخونی!
به هر حال من 40 روز تو سرو موندم توی یک اتاق کوچک و تنهای تنها به دور از همه با کتابهای زیاد و سیگارهای زیادی که از قاچاق فروشهای پشت سیم خاردار می خریدم و روزی یک پاکت سیگار میکشیدم(سیگار تیر که اونموقع بسته ای 300 تومان بود). موقع نهار و شام یک ماشین از تیپ میومد و غذا رو می آورد من و یک قبضه خمپاره و چند جعبه مهمات بودیم توی یک آلونکی که انبار مهمات بود ولی اتاق 40 روزه من بود. الان که پشت جلد کتاب رو دیدم. نمی دونم در چه حالتی و چرا این جمله را نوشته بدوم اونهم در 21 سالگی ولی الان هم با غرور میتونم بگم چیز عمیق و خوبی نوشته ام.
در دنیا 2 تراژدی وجود دارد.
1.رسیدن به آرزوهایت
آرزوهایی که وقتی به آن می رسی می فهمی آن چیزی نیست که تو میخواهی
2.نرسیدن به آرزوهایت
آرزوهایی که فکر میکنی دقیقا همان چیزی است که می خواهی
بابت کیفیت پایین دوربین گوشی پوزش! گوشی من یک گوشی قدیمی و بی کیفیت است.
رفتن به کوه آبیدر یکی از تفریحات من محسوب میشه و جدا از کسب سلامت فکری و روحی تمرینی برای آهسته شدن و آمیختن با طبیعت است. امروز۱۴ خرداد ۹۵ روز جمعه ساعت ۵ صبح شروع به بالا رفتن کردیم و قبل از نهار برگشتیم . این سگ رو هم که در تصویر میبینید با ما داشت میومد بالا و تفریح می کرد :)
سمت چپ تصویر هم داریوش زندی دوست خوبم است .البته سیروان عفیفی و عبدالله کاظمی هم با ما ما بودند که در عکس نیستند.
این عکس رو امروز گرفتیم با بچه های باشگاه
باشگاه بوکس بهاران سنندج
از بالا سمت راست ایستاده :
خودم – هادی – آ مجتبی مربی – ناصر-عبدالله
نشسته :
محمد – مبین – سجاد – پیمان