تعقیب هدف و دوراهی خدا و خرما

پ ن :‌ به نظرم هر راهی میتواند درست باشد به شرط آنکه تا آخر دنبال شود

یک موضوع پیچیده در تفکر امروزی ما وجود دارد که میخواهم با یک مثال درموردش شروع به نوشتن کنم.

عقل یا دل – احساس یا منطق 

تصور کنید در یک وضعیتی هستید که باید یا براساس عقل و منطق تصمیم بگیرید و یا بر اساس احساس یا همون دل.

تصمیم گیری بر اساس عقل عامه پسندتر و بلندمدت تر و مطمنتر است

تصمیم گیری بر اساس احساس هم لذت بیشتری دارد و شوق و انگیزه شما را بیشتر میکند

کدام یکی از این دو راه درست است؟

به نظرم هر دو راه درست است به شرطی که تا آخر تعقیب شود یعنی اگر من بر اساس احساس و دل تصمیمی گرفتم

  1. هیچ وقت خودم را با یک نفر که بر اساس عقل تصمیم گرفته مقایسه نکنم
  2. همیشه بر همین اساس تصمیم بگیرم (راهم همین باشه)
  3. هیچوقت به این موضوع فکر نکنم که اگر عاقلانه تصمیم میگرفتم چه میشد.

مشکل از کجا شروع میشود 

به نظرم مشکلات روحی و روانی از زمانی آغاز میشود که ما با عقل تصمیم میگیرم ولی شور و حس تصمیمات احساسی را هم میخواهیم یعنی هم خدا و هم خرما را یا بر اساس احساس تصمیمی میگیریم ولی اطمینان و قطعیت تصمیمات عقلی و نتایج آن را خواستاریم!‌

دانشجویی که فقط درس میخواند مهارتی هم در بازار کار ندارد و تمام استخدامی ها هم شرکت و بعد کارمند میشود و به شغلش افتخار میکند کارش درست و قابل توجیه است و کسی که وارد بازار کار شده و دنبال استخدامی نیست و کارش را میکند باز هم فرد شایسته ای است .

مشکل کارمندی است که به فکر شغل آزاد است یا کسی که شغل آزاد دارد و همزمان هم برای رفتن به خارج از کشور اقدام کرده و هم در استخدامی ایران شرکت میکند! مشکل کسانی هستند که در وسط ایستاده اند .

مشکل فرد سیگاری است که ورزش میکند

کارمندی که فکر شغل آزاد است

متاهلی که مثل مجردها زندگی میکند

جوشکاری که رویایش قصاب شدن است

دکتری که آرزو میکند کاش مهندس ساختمان بود

مهندسی که برای معلم شدن تلاش میکند

و در کل هر کسی که خودش اینجا و دلش آنجاست یا باید شهامت ترک مکان فعلی را داشت یا باید شهامت تعقیب مسیر را . در وسط ایستادن شاید امنیت روانی و ذهنی برای ما درست کند ولی از ما انسانهایی میسازد که همیشه از تصمیم هایمان ناراضی هستیم و همیشه خدا و خرما را با هم میخواهیم در حالیکه نه مسولیت خرما خوردن را قبول میکنیم و نه تحمل خداپرستی چون دوست داریم در اوهام و فاصله ها و در مرز بین تصمیم گیری تصمیم نگیریم و به قول معروف فوبیای تصمیم گیری داریم . دو راهی سهم همه ی ما در زندگی است ولی مدت طولانی بر سر این دوراهی نشستن عاقلانه به نظر نمی رسد.

بی نهایت وب سایت تکنولوژی

در مورد کامپیوتر و نرم افزار و تکنولوژی مطالب زیادی نوشتم و ترجمه کردم که البته

اکثر این مطالب در سایت بی نهایت است سایت بی نهایت یک سایت تحلیلی خبری جوان است که چند ماهی است با دوستام اون رو شروع کردیم و افراد شرکت هم مثل من و   بیشتر از من مشغول تلاش برای بهبود کیفیت این سایت هستنند.

148 مقاله و خبر نوشتم و ترجمه کردم که می توا نید لیست آن را در این لینک نگاه کنید

 

قهرمان دنیای کلمات

من قهرمان دنیای کلماتم

نگاه کن

نگاه کن که چگونه واژه ها را به بند میکشم

هزار واژه برای سلام بلدم

هزار جمله برای صبح به خیر

هزار تشبیه برای عشق

هزار قصه برای شب

هزار تصویر برای هزار عاشق

من میتوانم تو را عاشق خود کنم

همچنان که او را همچنان که آنان را

من راز عشق را می دانم

سالهاست که با نوازش کلماتم دختران این شهر از بستر خواب بر میخیزند و

در آغوش کلماتم به خواب می روند

من هزار عشق کامل را همزمان تجربه کرده ام

آن هنگام که تو مالک یک هزارم احساس من هم نبودی

من پیروز میدان عاشقیم این ها را همه سالها در دلم به تو نگفتم

سالها در دلم به سادگی تو و آن هزار نفر که با کلماتم بر میخاستند و به خواب میرفتند خندیدم

اما چه خوب گفتی که در دنیای عاشقی آن کس که فریب می دهد بیشتر از آنکه فریب می خورد می بازد

غافل از آنکه فریب خورده لذت عشق را تجربه می کند و فریبنده شاید لذت بازی را

قهرمان دنیای کلمات امشب واژه های دیگری برای تو دارد

داستان هزار و یک شب و هزار و یک نفر

داستان هزار نفر که عشق را خالصانه تجربه کردند و یک نفر که در دام هزار فریب روحش را باخت

من قهرمان دنیای کلماتم

اگرچه آنچه روزی حماسه ی زندگیم بود امروز مرثیه ای بیش نیست

محمد رضا شعبانعلی

 

اختیار حداقلی و دویدن با کفش ارزان قیمت

شبها معمولا بیرون میروم و به دویدن مشغول میشوم شاید 15 یا 20 دقیقه و لذت خاصی برایم دارد. یکی از دوستانم که اتفاقا خانه اش هم نزدیک ماست بعضی وقتها که همدیگر را می بینیم میگوید که من هم خیلی دوست دارم که با تو بیام ولی حیف که کفش مناسبی ندارم. واقعیتش اینه که کفش مناسب دویدن حدود 300 هزار تومان قیمت دارد و کفش تو مناسب دویدن نیست. البته من تنهایی به دویدن خودم ادامه میدهم و اهمیتی هم به این موضوع نمی دهم به نظرم در کوچکترین مسایل تا مسایل پیچیده ما میتوانیم از اختیارات حداقلی خود استفاده کنیم و عقیده دارم که:‌

کسی که با کفش معمولی حوصله دویدن و یا پیاده روی نداشته باشد خرید کفش 300 هزاری و تردمیل  گرانقیمت هم او را وادار به دویدن نمیکند و او را ورزشکار نمیکند.

کسی که نمیتواند از خودرو پیکان خود لذت ببرد با خرید بهترین ماشین هم لذتی نخواهد برد.

کسی که حوصله رفتن به کوه های اطراف شهر را ندارد در رشته کوه آلپ هم اگر باشد کار خاصی نخواهد کرد.

کسی که از بیست دقیقه زمانش برای مطالعه استفاده نکند با بیکار شدن هم کتاب نمیخواند.

کسی که از 10 هزار تومان لذت کافی نبرد با یک میلیون تومان هم چیزی برایش عوض نمیشود.

کسی که با شریک عاطفی یا همسرش نمیتواند نیم ساعت عاشقانه صحبت کند یا پیاده روی کند در اوج خوشی و ثروت و داشتن زمان هم از انجام این کار ناتوان است.

کسی که لباس کهنه اش را اتو نمیکند خرید میلیون ها تومان لباس تازه هم چیزی را برایش عوض نمیکند شاید هم به همین خاطر است  افراد شلخته و کثیفی را میبینیم که میلیون ها تومان لباس می خرند ولی در عمل چیزی در ظاهرشان عوض نشده شبیه خانمی که چند روز پیش دیدم با ماشین مدل بالا و ظاهری آراسته که شاید زمان زیادی را صرف آرایش کرده بود ولی ماشین مدل بالایش یک سالی میشد که رنگ آب را ندیده بود شلختگی و کثیف بودن لزوما با پول جبران نمیشود و گاهی اوقات همراه با شخصیت و مدل ذهنی انسان است.

و در کل ما از کمبود فضا و اختیار و زمان و پول و ….. هزار عامل دیگر شاکی هستیم در حالیکه از حداقل هایی که داریم استفاده نمیکنیم و چیزی که مشکل دارد ناتوانی و کمبودهای مان نیست بلکه بیشتر نوع تفکر و مدل ذهنی ماست که ایراد اساسی دارد.

 

آیا آینده مهم است؟

 

چند روز پیش داشتم فایل های صوتی TED Radio Hour رو گوش می دادم و در مورد پول داشتند صحبت میکردند اینکه آیا پول باعث شادی میشود یا نه و چه چیزی به انسان انگیزه میدهد. در بخشی از صحبتها آزمایشات جالب و تحقیقات جالب شده بود اینکه چرا مردم ژاپن و چین و اسکاندیناوی نسبت به آمریکاییها یا انگلیسیها تمایل بیشتری به پس انداز دارند؟‌

در مورد زبان شناسی تحقیق کرده بودند و آنطور که معلوم شده گرامر زبانی این مناطق بسیار شبیه هم بوده و به اصطلاح در گرامر آنها زمان آینده کمتر مورد تاکید قرار گرفته که اصطلاحا به این نوع ز بان میگویند futureless ولی در زبان انگلیسی تاکید و جداسازی آینده بسیار شدیده. وقتی زمان حال و گذشته و آینده در گرامر زیاد از هم دور باشند مغز خود به خود فکر میکنند آینده در یک زمان بعید و خیلی دوری قرار داره و ما از دسترسش خارج هستیم!‌ خود ما هم حرف هایی میزنیم از قبیل حالا کو تا 5 سال بعد یا ببینیم تا اونموقع کی زنده است ؟ و یا احتمالا چیزهای شبیه این یعنی اینقدر آینده را دور میبینیم و گرامر ما هم اون رو دور تر میکند که پیوستگی ما با آینده قطع میشود. ولی اگر آن را نزدیک ببینیم چیزی که در گرامر بعضی کشورها وجود دارد دیگر میفهمیم که بله 5 سال بعد زیاد هم دور نیست و اگر دانه ای نکاریم باید در زمستان از گرسنگی تلف بشویم (داستان مورچه و ملخ).

جدا از تحقیق به نظرم وضعیت فعلی ما نشان دهنده ی آینده ی گذشته است !  یعنی 30 سالگی من چیز بعید و دوری بوده که در 20 سالگی تصورش را نمیکردم و میگفتم حالا کو تا 30 سالگی!‌

روابط اجتماعی که داریم-پس انداز مالی – اعتبار – آگاهی – دانش – روابط عاطفی همه ی اینها ناشی از تفکری است که در گذشته داشته ایم و چیزی هم که در 10 سال آینده به دست بیاوریم ناشی از تفکر ما و مدل ذهنی ما در حال حاضر است.

اینکه هر چه پیش آید خوش آید در لفظ شعار جالب و تحریک کننده ایه به شرطی اینکه واقعا اگر 10 سال بعد چیزهای بدی برایم پیش آمد و نتایج بدی گرفتم و سردرگم شدم اون رو با کمال میل و با لبخند بپذیرم و بگویم انتخابم بوده است و همچنین الان هم بفهمم چه چیزی دارم انتخاب میکنم و چه چیزی را کنار میگذارم.

 

اعتیاد به شانس و انتظار برای تصادف

پ ن :‌ جدیدا خیلی ها را میبینم که با فلسفه ی شانس و اتفاق زندگی می کنند و ارزشی برای تلاش و برنامه ریزی قایل نیستند معمولا این افراد می گویند ولش کن – هر چه پیش آید خوش آید – خودم رو دادم دست سرنوشت – بزار ببینم باد من رو به کجا میبره و از این مزخرفات !‌  خواستم یه کم در این مورد بنویسم هر چند قبلا چیزایی نوشته بودم . این نوشته شخصی است و هیچ دلیل و مدرکی برای دفاع ازش ندارم و به جز تجربه چیزی نیست

آزمایش کبوترها 

در مورد یک آزمایش جالب قبلا چیزهایی خونده بودم. آزمایش به این صورت بوده که دو تا پرنده را در دو قفس جداگانه گذاشته اند پرنده اولی وقتی به قفس نوک میزد براش دانه می ریختند و پرنده دومی بعضی وقتها براش دانه می ریختند و بعضی وقته هم نه یعنی برای پرنده دوم هیچ نظمی رو رعایت نمی کردند. یک روز این دو پرنده را توی گرسنگی نگه داشتند و بهشون دانه ندادند.

پرنده اول چند بار به قفس نوک میزنه و وقتی میفهمه خبری از دانه نیست با خودش میگه حتما قفس کار نمیکنه  :)‌! وبی خیال میشه پرنده دوم پشت سر هم نوک میزنه و با خودش میگه بالاخره یه اتفاقی می افته بالاخره شانسی هم شده چیزی گیرم میاد و اینقدر این نوک زدن رو ادامه میده که تلف میشه و جون میده .

بعضی جاها مثل ایران 

نمیدونم چرا وقتی به کبوتر دوم فکر میکنم یاد ایران می افتم . وقتی مکانیزمی برای دانه خوردن نیست و هر بار به صورت تصادفی و نامشخص کسی ثروتمند میشه و کسی گرفتار میشه و توضیحی برای رییس شدن و وزیر شدن همسایه و همشهریت وجود نداره و را ه موفقیت یک شبه طی میشه و راه ثروت میانبر و پر از فساد است در این شرایط مردم هم مرتب کور کورانه مشغول نوک زدن ودیوانگی هستند و منتظر تصادف و معجزه و شانس هستند.

درسته که مکانیزم اشتباهه و فرصتها و رانتهای تصادفی زیاده ولی به این معنی نیست که ما مشغول نوک زدن باشیم و به شانس و تصادف ایمان بیاوریم و چه بسیار سیستم های سیاسی و اقتصادی در دنیا که از این روش برای اسیر کردن مردم استفاده نکرده اند.

پاداش تصادفی

اصولا شانس و پاداش های تصادفی بازی اعتیاد آوری است که قبلا در  Hooked در موردش حرف زدم در واقع همه محصولات و بازیها و سایت های مختلف از این روش برای اعتیاد انسانها و گرفتار کردن مردم استفاده میکنند.

مدیر شرکت 

یک بار یک دوستی تعریف میکرد و می گفت سالهاست در شرکتی کار میکنم و هیچوقت نفهمیدم رییس کی پاداش میده وقتی کارم خوبه توبیخ میکنه وقتی ازش انتظاری ندارم بهم پاداش میده یعنی هیچ کسی نمیدونه که اون چه وقت پاداش میده به خاطره همینه که سالهاست اینجا کار میکنم و همیشه میگم بالاخره شاید امروز پاداش داد! (یه روز خوب میاد !‌)استثمار با روش پادش تصادفی هم چیزی شبیه همین داستانه.

چه باید کرد 

قبلا نظرم رو در مورد شانس گفتم ولی من ترجیح میدم هدفهایم را مشخص کنم و برایشان با تلاش و دقت برنامه ریزی کنم و تا رسیدن به موفقیت با سماجت آنها را تعقیب کنم یعنی هیچ اعتنا و ارزشی برای شانس قایل نیستم و شانس رو به معنی تلاش بیشتر- تکرار بیشتر و انجام کارهای متنوع میبینم و فکر میکنم این کارها باعث افزایش شانس میشود.

با مشتریان بیشتری تماس میگیرم

شانسهای بیشتری امتحان میکنم

راههای ببیشتری رو میرم

کارهای بیشتری رو تجربه میکنم

زمان بیشتری رو به تلاش اختصاص میدم

بیشتر مینویسم :)‌

و …

 

 

 

شعر و سایت شعر نو

قبلا شعر زیاد مینوشتم البته چیزهایی شبیه شعر!‌

و خیلی از این نوشته ها رو در سایت شعر نو قراردادم و میتونید از این لینک ببینید

 

چه مزخرفاتی به اسم شعر نوشتم!‌ البته بعضی وقتها که نوشته های قبلی خودم رو میخونم حالم خوب میشه ولی به گذشته غبطه نمیخورم چون به تکامل اعتقاد زیادی دارم و خودم رو الان بهتر و کامل تر از اون موقع میدونم .

چاوشارە کێ- ماموستا سراج بناگه ر نووسه ری لیهاتووی سنه ی

بو یه که مین جار بوو که کتیویکم به زوانی سنه ی خویند . نووسه ری کتیوه که سراج بناگر ماموستای توانای داستان نووسی له سنه س .

سراج بناگر داستانی به زوان کوردی و فارسی نووسیگیه وه ک :‌

چاوشاره کی – کوردی سنه ی – رمان

قولولولو – سنه ی- رمان

مالروهای سکوت – مجموعه شعر – فارسی

زنی با چمدان آبی – مجموعه داستان – فارسی

صخره-مجموعه داستان-فارسی

خرس – فارسی

و داستان و کتیو گه لیک که هیشتا چاپ نه و گن و اجازه یان نیه چاپ بن !‌

ماموستا بناگه ر آخرین بار که یه کترمان دی له لایه ن انتشارات کالج دوو دانه کتیو خوه ی وه کوو خه لات دا پیم که چاوشاره کیم خویند و قولولولو ماگه جاری . به نه زه رم داستان فره فره عالیک بوو قه له م عالی و پری بوو له نوکته و قسه ی خوه ش هه ر وه ها حال و هوای منالی و مه حه له قدیمیه کان سنه . هه ر که سی سنه ی بیت احتمالا اشی ام کتیوه بخوینی و لزه تی پی ات 100 درصد . ایشالا استاد بناگه ر له شی ساق بیت و هه ر به نووسین دریژه بات هه لبه ت به داخه وه خه لک نایناسن زور و خه لک سه ریان ها ناو تلگرام و سریال ترکی و مزخرفات ماهواره.

به و جوره ژنفتگمه پنجشه مه گه ل ل کافه کتیو سینما بهمن سنه . کلاس  فیرکاری نووسه ری هه س و هه ر که س پی خوه ش بیت ده توانی بچیت.

من کتیوه ام استادمه له سایت goodreads سه بت کرد بو خوینه رانی داهاتوو.

هر بژی کاک سراج بناگه ر نووسه ری توانا و لیهاتووی سنه ی

بزرگ دیدن و کوچک دیدن-وقتی یک کیلو دو کیلو میشود!‌

یکی از خطاهای شناختی که ما انسانها داریم بزرگ کردن وقایع و یا کوچتر کردن آن است.

دوستی داشتم که چند ماه پیش در مورد ازدواج و دخترها با هم صحبت میکردیم و او همیشه می گفت: ببین رفیق دختر سالم و خوب در این شهر پیدا نمیشود و همه شون مثل هم هستند. و این رفیق ما همیشه عشق و ازدواج را به باد تمسخر میگرفت. چند ماه پیش ازدواج کرد و جدا از تغییر عکس پروفایلش و نوشتن جملات عاشقانه شماره تمام دوستان مجرد را پاک کرده و تمام برنامه هایش را کنسل کرد و تمام زمانش را صرف خانواده کرد شاید هم الان تبدیل به  شاعری مجنون شبیه نظامی شده باشد و در عشق لیلی شعر بسراید!‌

عموما ما موضوعها و مسایل اطراف مان را یا بیش از حد بیهوده و بی ارزش میبینیم و یا چنان آن را میپرستیم که رفتارمان از چهارچوب عقل خارج میشود.

دوست من ازدواج و جنس مخالف را پست و بیهوده میدید  و الان وجود خودش را بی معنی میبیند و فقط در سایه ی این رابطه به خودش معنی میدهد. ولی ازدواج هم یک وزن مشخصی دارد که نه شبیه افسانه های خیالی است و نه پست و بی مقدار.

شغل-دانش-مدرک تحصیلی- دوست – تفریح- و…..  هم اندازه ی مشخصی دارد و به نظرم هنر زندگی کردن تشخیص وزن هر چیزی است و فهمیدن اینکه نباید هر چیزی را بسیار بزرگ یا بسیار کوچک دید.

ما بعضی وقتها اینقدر تحت فشار از ناحیه ی مشخصی هستیم که در هنگام وصول آن موقعیت اندازه ی آن از دستمان خارج میشود. شبیه اینکه کسی دستش را در آب یخ فرو کرده و بعد آن را در آب داغ بگذارد بدون شک میزان دمای آب از کنترل مغزش خارج میشود و نمیفهمد اندازه آن چقدر است.

سعی میکنم در چنین موقعیت هایی از دور به موضوع نگاه کنم و یا شبیه یک ناظر بی طرف موضوع ار بررسی کنم تا دچار این خطاهای شناختی نشوم و البته اندازه هر چیزی را در زندگی بفهمم و آن را بزرگ یا کوچک نکنم.

آینه فروش شهر کوران و پرسیدن سوال چرا

پ ن : چرندیاتی را در قسمت دلنوشته ها مینویسم که هیچ مدرکی برای دفاع از آن ندارم و هیچ اصراری هم برای پذیرفتن آن از جانب شما ندارم.

وقتی نزدیک محل کارم میشوم روی دیوار این نوشته را با رنگ سیاه می بینم :

از بخت بدم آینه فروش شهر کوران شدم .

این نوشته را وقتی مدرسه بودم زیاد شنیدم حتی روی میزها و صندلی ها هم مینوشتند و ما معمولا با یک حالت فلسفی به آن نگاه میکردم ویک آه با حسرت هم میکشیدیم . این نوشته به این معنیه که من در این شهر آینه فروش خوبی هستم ولی حیف که مردم شهر کور هستند .

منشا هدف و سوال  چرا

یک بار یک نوجوانی ازم پرسید میخوام برنامه نویسی و کامپیوتر و … یاد بگیرم از کجا شروع کنم؟ به عادتی که داشتم ازش سوال پرسیدم چرا میخواهی این چیزا را یاد بگیری ؟ به این معتقدم که عمیق ترین سوالات و بحث ها با چرا آغاز می شود.سوالاتی وجود دارد که انسان را ویران میکند و او را از ریشه میسوزاند.

از یک متاهل نپرسید کی ازدواج کردی . بپرسید چرا ازدواج کردی ؟

از یک تاجر نپرسید چقدر پول دارید بپرسید چرا پول جمع میکنی ؟

از یک سرباز نپرسید چند تا جنگ بوده ای بپرسید چرا میجنگی ؟

از یک مرد نپرسید شغلت چیست بپرسید چرا کار میکنی ؟

و از یک قاتل نپرسید چطور کسی را کشتی . بپرسید چرا کسی را کشتی ؟

منشا و ریشه رفتار یا عمل را پیدا کردن مهم تر از هر کاری است برای درمان هر چیزی دانستن انگیزه و علت مهمترین عامل است و کسی که منشا رفتارش و آرزوهایش را نفهمد تا آخر عمر مثل خیام با پریشانی خواهد گفت : این آمدن و رفتن بهر چه بود!

برگردیم به دانشجو:‌

دانشجو گفت که برنامه نویسی را دوست دارم و میخوام خیلی بلد باشم باز هم پرسیدم چرا ؟ راستش رو بگو

گفت میخوام پول در بیارم شنیدم که پول خوبی داره . گفتم پس تو نمیخواهی برنامه نویس شوی میخواهی پول دار شوی . این دو سوال و دو انگیزه جداگانه هست از راه علاقه میتوان به پول هم رسید ولی نمیشود برای کسب پول به چیزی علاقه مند شد. براش توضیح دادم که راه تو و مسیرت از برنامه نویسی نمیگذره و مسیرت متفاوته …سوال عوض شد و حقیقت ماجرا عریان و قابل وصول .

برگردیم به آینه فروش شهر کوران :‌

من میخواهم آینه ساز شوم اگر اینجا کسی جنس مرا نمی خرد به جای دیگر به شهر دیگری میروم . من میخواهم برنامه نویس شوم و میشوم به دنبال تایید دیگران نیستم کور بودن دیگران هم تاثیر روی کار من ندارد مگر اینکه نخواهم برنامه نویس شوم و بخواهم پولدار شوم که مسیر را اشتباه آمده ام .

من میخواهم فوتبالیست شوم و میشوم اینکه تمام شهر کور هستند و بازی مرا نمیبینند باعث میشود که من مشهور نشوم ولی باز فوتبالیستم و اگر چیزی اذیتم میکند به این دلیل است که من میخواسته ام مشهور شوم نه فوتبالیست پس مسیر من در شهر کوران از خوانندگی میگذشته چون اونها میتونستن بشنوند و من با صدایم و کلامم مشهور شوم و اشتباهی آرزو کرده ام!‌