تعهد یک نویسنده شریف

شرحی از کتاب تعهد اهل قلم نوشته ی آلبر کامو 

این کتاب عالی شامل مجموعه مقالات آلبر کامو در خصوص ادبیات٫ نویسنده های مختلف٫ سیاست٫ جنگ و مسایل اجتماعی است شاید نقد سارتر و داستایفسکی و آندره ژید و خطابه هایش در هنگام دریافت جایزه نوبل و  یا نوشتن در خصوص مفاهیم آزادی و… بتواند هر خواننده ای را مجذوب این نابغه ادبیات فرانسه بکند٫ آلبر کامو با همان شدتی که امپریالیسم و سرمایه داری یورش میبرد با همان شدت هم به کمونیسم و چکمه ی آهنین می تازد او نویسنده ای نیست که قلمش را به جناح خاصی متمایل کند و اینقدر شریف هست که همزمان اگر با پادشاهان نیز قدم بزند باز هم به بینوایان فکر میکند.

کامو اوج شعور و آگاهی سیاسی و اجتماعی را در این مقالات به نمایش میگذارد این کتاب جانمایه ی همان هدف ادبیات گورکی است ولی با قلم کامو و با تعادل و تیز بینی بیشتر نوشته شده است.

کامو میگوید آزادی سیاسی و عدالت اقتصادی فقط در کنار هم میتواند خوشبختی و سعادت را برای جامعه به ارمغان آورد امپریالیسم افسار گسیخته که فقط به آزادی سیاسی متکی است موجبات رنج را برای اکثریت فراهم میکند و جکومت های چپ نیز با دادن نان آزادی را از مردمشان گرفتند و تنها حکومتهایی را ستایش میکند که نان و آزادی را باهم به مردم دهد حتی در آن زمان هم کامو به شمال اروپا اشاره میکند و به نظرم کشورهای شمال اروپا مثل نروژ و فنلاند و دانمارک و .. توانسته اند این شیوه را جلو ببرند یعنی مالکیت عمومی حمل و نقل و بهداشت و آموزش و ضروریات زندگی در کنار آزادی سیاسی اونها نه به صورت افراطی راه چپ را رفته اند و نه به صورت افراطی راه راست را .

کامو در نقد تهوع اثر سارتر    

اشتباه بعضی از انواع ادبیات در آن است که این گمان را ایجاد می کنند که زندگی از آن رو که حقیر است دردناک است. زندگی چه بسا شورانگیز و عالی باشد و دردناکی در همین جااست. ص 51

کامو در نقد نچایف انقلابی روس (1847-1882) که معتقد بود انقلاب واقعی هنگامی میسر است که گروهی سازمان یافته که هر اقدامی برایشان مجاز خواهد بود کلیه نهادها و بنیادهای کنونی را از میان برداشته باشند. می گوید

هر اندیشه ی غلطی در دریایی از خون پایان میگیرد اما همیشه در خون دیگران. و این چیزی است که روشن میکند که چرا بعضی از فیلسوفان ما با آسودگی خاطر هر چه دلشان خواست می گویند. کسانی که مدعی اند همه چیز می دانند و همه چیز را می توانند درست سر انجام به این نتیجه می رسند که همه را باید کشت. ص 59

قسمتی از خطابه ی نوبل 

امروز آفریدن یعنی آفریدن همراه با خطر. انتشار هر اثری عملی است و این عمل با مصیبت های قرنی سر و کار دارد که هیچ چیز را نمی بخشاید. امر بر این دایر نیست که بدانیم آیا این معنی برای هنر زیان بخش است یا نه. برای تمام کسانی که نمی توانند بدون هنر و آنچه هنر بدان راجع است زندگی کنند. فقط امر بر این دایر است که بدانیم در میان مراقبان و ناظمان این همه ایدولوژی چگونه آزادی شگفت آفرینش هنری امکان پذیر می ماند. ص 113

یکی از قسمت های زیبای کتاب انتقاد شدید از فلسفه هنر برای هنر است وقاحتی که هر روز باید از آن انتقاد کرد و هر روز وظیفه هنرمند را با شفافیت و منطق کامو و با تلخی حرف های گورکی به نویسندگان و هنرمندان و خودفروشان گوشزد کرد. هر چند این یک قسمت از خطابه کامو در این خصوص است و در جای جای کتاب کامو فلسفه هنر برای هنر را به تباهی کشانده است.

سازندگان هنر اروپای سرمایه داری(هنوز نگفته ام هنرمند) قبل و بعد از 1900 بی مسولیتی را پذیرفته اند. زیرا پذیرفتن مسولیت متضمن بریدن جانکاه از جامعه بود. (کسانی که واقعا از جامعه بریدند رمبو٫ نیچه و استریندبرگ نام داشتند و می دانیم که این کار به چه قیمتی برایشان تمام شد). فریضه ی هنر برای هنر که ادعا و اعلام این بی مسولیتی است مربوط به همین دوران است. هنر برای هنر سرگرمی هنرمندی گوشه گیر و هنر ساختگی جامعه ای است اهل انتزاع و اهل تقلب و دروغ. ص 117

از مقاله چرا به تاتر می پردازم

با این همه معتقدم که باید نیرومند و خوشبخت بود تا بتوان به تیره بختان کمک کرد. آن بدبختی که زیر بار زندگی شخصی خود به زانو درآمده است نمی تواند به هیچ کس مدد کند. ص 162

آزادی سیاسی و عدالت اقتصادی از مقاله ما چه میخواهیم

فکر ما این است که باید عدالت را در امور اقتصادی حکمروا کرد و آزادی را در امور سیاسی. و چون در زمینه امور ابتدایی بحث می کنیم باید بگوییم که ما در فرانسه طرفدار اقتصاد جمعی هستیم و خواستار سیاستی آزادی خواهانه. بدون اقتصاد جمعی که باید مقام ممتاز را از پول بگیرد و به کار ببخشد اتخاذ سیاستی آزادیخواهانه فریبی بیش نیست. اما بدون تضمین آزادی در قانون اساسی خطر آن هست که اقتصاد جمعی هر گونه ابتکار و هر گونه اظهار وجود شخصی را نابود کند. ص 206

کتاب خیلی عالی بود و توی Goodreads بهش 5 ستاره دادم. امیدوارم شما هم برای خواندن این کتاب ترغیب بشوید.

تونی ویکتور جیمز و بوکسی که ما بلد نیستیم

Tony Victor James

اکثر اوقات یا برای گوش دادن به انگلیسی و یا برای نگاه کردن بوکس سراغ ماهواره میروم. امروز از کانال Arriadia که یک کانال عربی است داشت فینال 91 کیلوگرم بوکس را نشان میداد.

این بوکسور فرانسوی با وجودی اینکه دستان بلندتری داشت هیچ وقت وارد موضع حمله با ضربات چپ راست نشد. شاید این حرفهای کهنه مربیان را زیر سوال میبره که با دیدن فیزیک شخص و بدون اینکه به مقتضیات مسابقه و حریف او نگاه کنند فورا نسخه صادر میکنند و میگن خوب چون تو قدت کوتاهه باید از ضربات غیر مستقیم استفاده کنی و …

ولی در سطح مسابقات المپیک فقط باید با تیزهوشی و استراتژی جلو رفت کاری که این بوکسور فرانسوی انجام داد در طول 3 راند مسابقه مثل یک دیوار آهنی گارد خودش را بسته بود و اگر بوکسور انگلیسی به فرض اینکه 50 مشت را هم زده باشه نصف بیشتر این مشت ها به طور کامل بلوکه شد.

و چون حریف انگلیسی متهورانه و با گارد باز یورش میبرد تمام گارد خودش خالی شده بود و Tony هم به خوبی ضربات cross خود را به حریفش وارد میکرد اکثر ضربات تونی به هدف خورد بدون ایتکه ذره ای خسته شود. صبر و احتیاط و عقل این بوکسور باعث شد مدال طلای فرانسه در بوکس را این بوکسور به دست بیاره و فرانسه بعد از کوبا با یک طلا و 2 نقره و 2 برنز در جایگاه دوم بوکس المپیک قرار بگیره.

426310202_37920_1847979147095815418

توی باشگاهها معمولا شیوه ی دفاعی و یا انتخاب استراتژی به بوکسورها نشان داده نمیشه و عموم بوکسورها گارد ندارند و با کله شقی میخواهند حریفشان را به زمین بندازند ولی در بوکس آماتور 3 راندی و با قوانین فعلی دوره زمین انداختن تمام شده است. الان بوکس آماتور شبیه شمشیر بازی است باید خوب دفاع کنی و سر فرصت ضربه ی خودت رو بزنی.

وقتی ساعت 2 نصفه شب از خواب بیدار شدم و بوکس روزبهانی رو دیدم که باخت حسابی حالم گرفته شد روزبهانی فقط به این دلیل که گاردش پایین بود باخت  و حریف هلندیش فقط به این دلیل که گاردش بالا بود بازی رو برد . همین اصول گارد که به نظر ساده میاد این چنین تفاوتهایی رو در رینگ بوکس المپیک به وجود میاره شاید بشه این شیوه دفاعی رو در فوتبال ایتالیا بازی میکند دید.  یعنی دفاع محکم و حمله تیزهوشانه.

باید هم اینجوری حرفش رو مسخره کنه . حریفی که کورکورانه فقط مشت میزد و آخر سر هم باخت .

شعور لذت بردن از شادی های کوچک

پ ن :

این کلام ناتوانی یک نسبت معین با شخص دارد که مقصود ماست کسی که نیروی او از احتیاجاتش تجاوز میکند حتی اگر یک حشره یا یک کرم باشد موجود نیرومندی است اما کسی که نیازمندی او از نیرویش تجاوز کند اگر فیل یا شیر یا بزرگترین قهرمان باشد و اگر بحد خدایی برسد موجود ناتوانی است.فرشته سرکشی که طبیعت خود را نشناخت از آن مرد خوشبختی که با وجود اینکه فناپذیر است اما در آرامش خود زندگی میکند ناتوان تر است. روسو از کتاب امیل

شاد کردن هر کسی نیاز به صرف انرژی مشخصی دارد٫ در کتاب جان کلام اسکوبی که مرد شریف و درستکار و منظبطی بود تنها مشکلش این بود که نمیتوانست همسرش را خوشحال کند و شاید هیچ بدبختی به این اندازه بزرگ نباشد که نتوانی به راحتی و به سادگی معشوقه یا دوست خود را خوشحال کنی. دور و بر خود را اگر نگاه کنید مردی را میبینید که برای خوشحال کردن همسرش هست و نیست خود را بر باد داده است تا همسرش را خوشحال کند. و یا عزت نفس و غرورش را در این راه باخته است و در طی سالیان دراز نتوانسته است به واقع او را خوشحال کند.

از آن طرف نیز زنی را میبینید که با هزار نوع آرایش و لباس و کلمات محبت آمیز ذره ای در خوشحال کردن شوهرش توفیق نیافته است. اما قضیه چیست ؟

آیا مردم شعور لذت بردن از شادی های کوچک را ندارند؟آیا فقط شادی های بزرگ حساب است ؟‌

جشن های بزرگ و چند میلیونی ؟ کادوهای میلیونی؟ بالماسکه های تملق؟ خود را بزرگ نشان دادن ؟ حقیقت را دفورمه کردن؟  پس خود واقعی ما کجاست ؟ چرا نمیتوانیم از سایه ی یک درخت لذت ببریم و یا از تماشا کردن یک گل؟ چرا به جای رفتن به این همه کنسرت و جشن و مهمانی در یک خلوت دو نفره برای معشوقه مان آواز نخوانیم ؟

به نظر میرسد شادی های کوچک در اختیار نسل قبل از ما بود نسلی که با رفیقش یک چای میخورد و با یک گپ دوستانه شاد میشدند٫ نسل فعلی نسکافه های کشکی در رستوران های پرزرق و برق بی روح را ترجیح میدهد او پوسته ی یک موضوع را چسپیده است و فراموش کرده است هدف از مهمانی٫ شاد بودن با دوست یا معشوقه و یا … است .

به راستی هدف ما چیست؟ هدف ما از جشن و مهمانی و کنسرت چیست ؟ چرا همه چیز را گران می خریم؟ و بعد هیچ چیزی را هم به دست نمی آوریم.

به نظرم در دنیای سریع و جنون آمیز فعلی کسی که نتواند با دوست خود زیر سایه ی یک درخت چای بخورد٫ یا روی یک نیمکت پارک به مدت نیم ساعت نتواند بنشیند و یا نتواند چشمانش را ببند و به صدای پرندگان گوش دهد به واقع اگر نتواند روبروی یک زیبایی و به احترام یک زیبایی توقف کند  و یا نتواند یک پرنده یا موجود زنده را چند دقیقه نگاه کند و یا از بازی کردن با بچه ها حوصله اش سر برود باید او را سریعا به روانپزشک تحویل داد . جنون سرعت و ایده آلیست خواهی و قتل لذت های کوچک برای آرمانگرایی دیوانه وار انسان را مریض کرده است و به نظرم مفهوم واقعی زندگی هم لذت بردن از شادیهای کوچک است و کسی که شعور کافی برای لذت بردن از شادیهای کوچک را نداشته باشد باید شبیه اسکوبی در داستان جان کلام هم ایمان خود و هم زندگی خود را تباه کند.

 

 آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق می شود، اما او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است؛ زیرا او دیگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور می کند.
شارل دو مونتسکیو.

پرواز شبانه اثر اگزوپری

بعد از خواندن شازده کوچولو و خلبان جنگ ُ‌ پرواز شبانه سومین کتابی است که از اگزوپری می خوانم.

خوش و سعادت آدمی نه در آزادی اوست بلکه در قبول تکلیف است.

جمله بالا  جان مایه تفکرات اگزوپری است٫ یعنی مسولیت و تکلیف حتی در بدترین شرایط باید بی رحمانه مسول پذیر باقی ماند. داستان مربط به یک شرکت هاوایی است که پروزاهای شبانه ای به اروپا دارد و قهرمان اصلی داستان ریویر مدیر این خط هوایی است کسی که هیچ خطلا پوشی ندارد و منظم و مسولیت پذیر است و آندره ژید نویسنده بزرگ در خصوص این کتاب و در مقدمه پرواز شبانه مطالبی را نقل کرده که خواندن آن خالی لطف نیست.

ریویر می گوید : برای آن کسی که خود را محبوب سازد همین بس که رحم خود را آشکار کند. اما من کمتر رحم نشان می دهم  یا بکلی آن ار پنهان می کنم … این قدرت گاه خود مرا خیره می سازد . در همه کار وطیفه شناسی است که به ریویر فرمان می دهد: حس تیره ی وظیفه شناسی که عظیمتر از عشق است. آدمی نباید درون خود هدف را بجوید بلکه باید همه چیز خود را در راه چیز عجیب که بدو فرمان می دهد و در جان او می ریزد فدا کند.

فکر کنم مثل سابق بهتر است  پاراگراف هایی از کتاب را با هم بخوانیم 

ریویو می اندیشید که دستورها مثل مراسم مذهبی هستند: ممکن است ابلهانه به نظر برسند اما افراد ر ا سر حال نگه می دارند. برای ریویر هیچ اهمیتی نداشت که عادل یا ظالم به نظر برسد. شاید هم این الفاظ در نظر او بی معنی بودند. مردم روستایی در روستاهای کوچک هر روز شامگاهان گرد یک دسته موزیک گردش می کنند و ریویر می اندیشید : از عادل و ظالم بودن نسبت به اینها صحبت کردن احمقانه است. اینها اصلا نیستند. ص 35

 

عادل یا ظالم؟ هیچ نمی دانم. تنها چیزی که می دانم این است که وقتی سخت بگیرم کمتر سانحه ای پیش می آید. آنکه مسول است فرد نیست بلکه نوعی نیروی پنهانی است که من نمی توانم بی آنکه گریبان همه را بگیرم به ان نیرو دسترسی یابم. اگر صرفا با انصاف بودم آنوقت هر پرواز شبانه ای در حکم خطر مرگ بود. ص 60

 

مردم قوی از وارونه شدن کارها نیرومندتر می شوند٫ اشکال در آن است که معنی واقعی حوادث در مسابقه ای که با افراد می دهیم هیچ جا به حساب نمی آید. ظواهر برد و باخت ما را تعیین می کنند و امتیازاتی که به دست می آوریم چیزهای بی ارزشی هستند. و اندک شباهتی به شکست ما را نومیدانه مات و مبهوت می سازد. ص 86

 

مادرها و زنها را نباید به صحنه ی عملیات راه داد. و در یک کشتی که در معرض غرق شدن است به همه دستور می دهند که احساساتشان را خفه کنند. چون احساسات کمکی به ملوان نمی کنند. ص 94

 

در زندگی راه حلی نیست٫ فقط نیروهای محرک موجودند و کار ما آن است که آن نیرها را به کار اندازیم – در ان صورت راه حل خودش پیدا میشود. ص 115

 

فتح – شکست . این الفاظ فاقد معنی بودند. زندگی در پس این مرزها قرار دارد و زندگی هر روز رمزهای نو به وجود می آورد. ملتی بر اثر پیروزی به ضعف می گراید و ملتی دیگر در شکست نیروی تازه می یابد. شکست امشب شاید درس عبرتی بود که فرا رسیدن پیروزی غایی را تسریع می کرد. تنها چیزی که اهمیتی داشت پیشرفت کار بود. ص 131

فیلم نهم آوریل

پ ن :‌سعی میکنم هر کار کوچکی را که دیگران از آن گریزان بودند انجام دهم و هر کاری که همه برای انجام دادنش یورش بردند رها کنم

فیلم April 9th فیلم معروفی نیست و امروز هم به عادت جمعه ها این فیلم را نگاه کردم اصلا هم توصیه نمی کنم که آن را نگاه کنید چون یک فیلم متوسط است. این فیلم یک فیلم جنگی مربوط به 9 آوریل 1940 است زمانی که ارتش آلمان به دانمارک حمله می کند. تصور کنید ارتش تا دندان مسلح آلمان به نیروهای ضعیف دانمارک یورش می برد٫ در پایان فیلم چند نیرو که یک دسته را تشکیل میدهند با آلمانها درگیر شده و داستان فیلم حول این دسته کوچک است این دسته کوچک با تمام نیرو با آلمانها می جنگد و در آخر هم تسلیم می شود. در سکانسهای جنگی این دسته کوچک نظامی با نظم و دقت خاصی وظایف کوچک و بی مصرف خود را انجام می دادند بی مصرف از این نظر که در مقابل ماشین جنگی آلمانها اونها شبیه حشره بودند.

ولی همین انجام کارهای کوچک و اجرای تصمیمات ستوان پرتلاش آنها چیز جالبی بود با خودم فکر کردم آیا میشود در هر گونه بحرانی من وظایف کوچک خودم را به درستی انجام دهم و آلوده افکار پوپولیستی یا چسپیدن به تخیلات و یا انجام کارهای غیرضروری نشوم این امور برای افرادی که در سالهای دوری زندگی میکردند بدیهی بود چون انها نه بلند پرواز بودند ونه اهل حرف زدن بلکه با سخت کوشی و با عمل گرایی به انجام امور عینی و عملی می پرداختند و در واقع مشغول انجام میکرواکشن بودند و برایشان ناراحت کننده نبود اگر 1 ساعت تمام را مشغول وصله زدن یک کفش باشند یا تمام چاقوهای خانه را تیز کنند و یا پای همسرشان را 2 ساعت ماساژ دهند تا پایش خوب شود این کارها در تصورات ذهنی ما کارهای کوچک- به درد نخور و نامربوطی است و اصلا حوصله بر است.

ما تنها دوست داریم کاری را انجام دهیم که بزرگتر از کارهای معمولی باشد٫ ٫ خارج از لیاقتمان باشد٫ و در یک کلام نتوانیم انجامش دهیم و فقط بخواهیم در موردش حرف بزنیم و یا آن را نیمه کاره رها کنیم.

ولی به این باور رسیده ام که زندگی انجام همین امور دقیق و کوچک است و میخواهم بیشتر و بیشتر به این امور بچسپم  و آن را به نحو احسن انجام دهم.دوست دارم فارغ از هیاهو و فارغ از هیجان و فارغ از سرعت اطرافیان و دنیا و فارغ از هر گونه فشاری از هر ناحیه ای به انجام این امور کوچک و به خیال مردم کارهای بی اهمیت بچسپم . هر روز آنها را انجام دهم.  یاد یک جمله از موراکامی در داستان سمسا افتادم:

عجیب است، نه؟ همه چیز در اطراف ما از هم میپاشد اما هنوز هم کسانی هستند که به فکر یک قفل خرابند و کسانی که حاضرند در این وضعیت بیایند و آن قفل را تعمیرش کنند. شاید درستش همین باشد. شاید زحمت کشیدن روي چیزهاي کوچک تنها راه زندگی در جهانیست که داردفرومیپاشد. عشق سمسا – موراکامی –

چرا بعضی کارها کوچک به شمار می آید در حالیکه اصلا کوچک نیست؟ و چرا بعضی کارها که به بزرگی و شهرت مشهور شده ولی اصلا به درد بخور نیست ؟

 

آدم اول فرزند ناخلف آلبر کامو

 

از آلبر کامو بیگانه و عصیانگر و طاعون و سوتفاهم و چندین داستان و کتاب دیگر را خواندم ولی کتاب آدم اول به راستی در حد و اندازه آلبر کامو نبود٫‌ شاید اگر میلان کوندرا و پائولو کوئیلو آن را می نوشتند کسی اعتراضی نمیکرد ولی حیف است که قلم آلبر کامو چنین کتابی را بنویسد. ولی آلبر کامو این کتاب را اصلا چاپ نکرده است و مقصر نیست.

همسر آلبر کامو وجمعی از نزدیکان او بعد از مرگ کامو این دست نوشته ها را که شاید زمانی قرار بود تبدیل به شاهکاری شود آن را جمع کردند و تبدیل به این کتاب کردند. الان می فهمم چرا اکثر نویسنده های بزرگ کتابهای نیمه کاره خود را آتش می زنند تا دست دیگران نیفتد و حیثیت او را با چاپ بدون اجازه آن نبرند.

میگویند صادق هدایت در حال نوشتن کتابی بود به اسم روی جاده ی نمناک و مسعود فرزاد هم بعد از مرگ صادق هدایت شعری برای او نوشت و توی یکی از مصراع های شعر میگفت. چه میدیده ست آن غمناک بروی جاده ی نمناک! ولی همون بهتر که اون کتاب رو آتش زد و به دست بازمانده های صادق هدایت چاپ نشد چون امکان داشت حیثیت نویسنده را با چاپ نصفه کاره و عجولانه یک اثر ببرند.

اینجا میخواهم دو تا پاراگراف از کتاب را برایتان بنویسم .

با آنکه هفتادو دو سال داشت هنوز هم راست قامت بود. بر اثر لاغری بی اندازه و نیرویی که هنوز در او به چشم می خورد هر کس او را می دید گمان می کرد ده سال جوان تر است. همه ی خانواده همین طور بود. قبیله ای بود از مردمان لاغر با قیافه ی بی خیال که نیرویشان تمامی نداشت. گویی پیری به آن راه پیدا نمی کرد. دایی امیل که نیمه لال بود در پنجاه سالگی مثل یک مرد جوان می نمود. مادر بزرگ بی آنکه سر خم کند مرده بود. و اما مادرش که اکنون او داشت به سویش میدوید گویی هیچ چیز نمی توانست از پایداری دلپذیر او بکاهد زیرا ده ها سال کار توانفرسا در او همان زن جوانی را که کورمری در کودکی با چشم و دل می ستود حفظ کرده بود. ص 63   – آدم اول

 

حافظه فقرا از حافظه ثروتمندان کم مایه تر است. در مکان مرجع های کم تری دارد چون فقرا محل زندگی خود را کم تر ترک می کنند. در زمان هم با آن زندگی یکنواخت وتیره مرجع های کمتری دارند. البته حافظه ای هم هست که در دل جای دارد و می گویند از همه مطمئن تر است اما دل را هم رنج و کار فرسوده می سازد و در زیر خستگی زودتر فراموش میکند. زمان از دست رفته را فقط ثروتمندان باز می یابند برای فقرا فقط نشانه های مبهمی در راه مرگ به جای میگذارد. ص 87 – آدم اول

از کدامیک از دوستانم هستی

پ ن : جاده لغزنده است با احتیاط برانید٫ نوشتن در خصوص بعضی افراد هزینه های اجتماعی وسیاسی دارد ولی بعضی وقتها نمی شود ننوشت. هر جا هر کلامی را از هرکسی بشنوم و دوست داشته باشم آن را می نویسم مهم نیست که آن شخص کیست و چه عقایدی دارد. اگر هیتلر حرف خوبی زده باشد یا چگوارا یا یک عالم دینی برایم یکسان است و آن را می نویسم.

بعضی وقتها آدم دوست دارد بداند مخاطبش کیست و چه افکاری دارد و چرا اصلا نوشته اش را می خواند.

امروز صبح که داشتم به عادت معمول توی فیس بوک چرخ میزدم این نوشته را از شاهین نجفی دیدم که خوشم اومد و گفتم اینجا بزارم.

از كداميك از دوستانم هستى؟
از ديوانگان به عشق و آن فراروها و جاه‌طلب‌هاى بيرحم در هم‌آغوشى‌هاى بى‌شرم؟
يا از آن فاحشگان بخشنده و سرفراز كه برهنگى غريزه را در كف اراده‌ى خويش رها مى‌كنند؟
از فاسدان مست و شاد و تيزهوش كه وجدان را مى‌شناسند و اخلاق را با عميق‌ترين احساسات انسانى در خويش گردن مى‌زنند؟
يا از دروغگويان زيبا و قدرتمند كه هنر، حقيقت فرّارشان است و از موجودات حقير و واقعى چيزى بزرگتر و شگفت‌آورتر مى‌سازند؟
از آنها كه با هر شعرشان نطفه‌اى سقط مى‌شود
با صداى‌شان كسى مى‌آيد
با صدايش كسانى
نه مثل آن موجود زشت كه با بمب
براى آزادى مى‌سرود!
از كدامينى؟
از ساتيرهاى شوخ و ممنوع‌الحيا يا از هركول‌هاى بزرگوار و محجوب ؟
از بزرگانى كه قامت كوچك‌شان زير غرور شريف و والاشان نحيف و خميده شده اما
به سلول‌ها تاريخ مى‌دهند؟
يا از آنان كه قدرت خويش را با ديگران تقسيم مى‌كنند؟ آن شجاع‌دل‌هاى تنها كه جمع مى‌آفرينند.
از آنها كه سادگى را ستايش مى‌كنند، پيچيدگى را مى‌فهمند، صراحت را دوست دارند و عاشق و وحشى و رها و وفادارند، نه همچون سگى دربند محبت شكنجه‌گرش كه گرگى مداوم در رهايى؟
يا از مهندسان روح، جراحان عينييت، متخصصان سوژه، شكاكان! آن خداناباوران مومن به عقل و غريزه! آنها كه مى‌فهمند “همه براى يكى و يكى براى همه” يعنى چه؟!

شاهین نجفی

 

پولیکوشکا اثر تولستوی

قبلا از تولستوی کتابهای آنارکانینا و جنگ و صلح را خوانده بودم هر دوی این کتابها چیزی حدود 900 صفحه بودند ولی نمیشد این کتاب ها را زمین گذاشت و به حدی انسان را به اعماق داستان و فضا میبرد که این سبک روان داستان نویسی را شاید فقط تولستوی بتواند به این خوبی ادا کند.

تولستوی و داستایفسکی را اگر بخواهیم با حافظ و سعدی ایرانی مقایسه کنیم تولستوی شبیه سعدی و داستایفسکی شبیه حافظ است. روایت داستایفسکی در هم آمیخته با فلسفه و پیچیدگی است و به راحتی نمی توان آن را درک کرد ولی عینک تولستوی شفاف و واضح و ساده و شیرین است٫ قهرمانهای تولستوی موژیک های معمولی٫ زن قابله٫ یا کدخدا هستند او زندگی مردم عادی را با تمام عشق ها و نفرت هایی که دارند و با تمام رنج ها و حماقتهایشان به تصویر میکشد. تولستوی مثل داستایفسکی به روانکاوی و فلسفه نمی پردازد و فقط چیزی را که می بیند روایت می کند.

داستان پولیکوشکا که به تازگی خواندم داستان یک عده آدم بدبخت است که در میان آنها قهرمان داستان که فرد دست کج و حقه بازی است به امر خطیری فراخوانده میشود و ارباب از او می خواهد که یک امانتی با ارزش 1500 روبل را برایش جا به جا کند!

هر مرد پخته و با تجربه ای که از نزدیک یک نظر به پولیکی می انداخت. از مشاهده دست و صورت و ریش انبوهش که از مدتها قبل اصلاح نکرده بود. از وضع کمربندش از علوفه ای که این طرف و آن طرف گاری ریخته شده و بالاخره از هیکل لاغر بارابان فورا پی به شخصیت سرنشین آن می برد و متوجه میشد که او نه فقط یک تاجر کلفت و سرمایه دار نیست بلکه کارگر معمولی هم نیست. فقط برده حقیری است که نه با هزاران روبل و نه با صد روبل حتی با ده روبل هم تجارت نمی کند.  ص 81

این کتاب را در 3 ساعت می توان خواند و داستان کوتاهی است.

ابلوموف در دنیای جدید

عکس مربوط به ملاقات تاریخی ژان پل سارتر و چگواراست .

نقل شده وقتی “چه گوآرا” سیگار “سارتر” رو روشن می کنه، “سارتر” میگه:” انسان مثل سیگار میمونه، از لحظه ای که روشن میشه از همون لحظه رو به نابودی میره””ژان پل سارتر” فیلسوف، اگزیستانسیالیست، رمان‌نویس، نمایش‌نامه‌نویس و منتقد فرانسوی بود.او به آزادی بنیادی انسان اعتقاد داشت و باور داشت که «انسان محکوم به آزادی است. »پس از کشته شدن “چه گوآرا” ، “سارتر” درباره او اینگونه اظهار نظر نمود:”چه گوارا کاملترین انسان عصر ما بود.”

پ ن ۱ :‌ 

به یاد دارم که در ژانویه ۱۹۱۰ روستایی پیر ابلهی به من گفت که خیال دارد به محافظه کاران رای بدهد(کاری که خلاف منافع او بود) زیرا به این نتیجه رسیده است که اگر لیبرالها پیروز شوند تا یک هفته بعد آلمانها مملکت را اشغال میکنند گمان نمی برم که آن مرد حتی یک بار هم در انتخابات شورای محلی خود رای داده باشد.هرچند از مسائل آن انتخابات شاید تا حدی سر در می آورد. این مسائل او را به هیجان نمی آورند زیرا چنان نبودند که هول و هراس عمومی را برانگیزند یا افسانه هایی را پدید آورند که این هول و هراس از آنها تغذیه می کند. ص ۲۹۴ – کتاب قدرت نوشته راسل.

پوچی از نوع جدید: 

کم نیستند افرادی که به جای شخم زدن مزرعه خود به فکر وضعیت کشاورزی در مریخ هستند  و یا به جای فکر کردن به انتخابات شورای روستایشان در حال تحلیل انتخابات گشورهای دیگر هستند و یا به جای حل مشکلات خانوادگی و یا سه چهار نفر اطراف خود به فکر چاره ای برای نجات جهان هستند. یاد آن کشیشی افتادم که میخواست جهان را عوض کند و کم کم متوجه شد که باید از خودش شروع کند.  اما در قصه ی ما این بار به جای پیرمرد ابله به گفته راسل شخص روشنفکری ایستاده است٫ کسی که با طرح مسایل دور از خود چه از نظر جغرافیایی و چه از نظر مکانی و زمانی و چه از نظر شرایط سیاسی و اجتماعی ترجیح می دهد یا از واقعیت های موجود فرار کند و یا با کنار گذاشتن مشکلات و By pass کردن آن نفسی راحت بکشد . قطعا فکر کردن به اینکه چرا ناسا از مایکروسافت هولو لنز میخرد جذاب تر از واقعیت های موجود جامعه است حتی جذاب تر از طرح مشکلات واقعی شهر و روستای خود است. اصلا چرا من فرار نکنم چرا این موضوع ها را به دست تکامل و یا جبر تاریخی مارکس نسپارم یا آن را به سرنوشت واگذار نکنم من کی هستم من که نمی توانم اندکی تاثیر داشته باشم یا چیزی را بفهمم پس همین بهتر است که شبیه ساکنین برره روی زمین سفت بنشینم و آسمان را نگاه کنم و یا مسایل را به حال خوشان بگذارم شاید برای نسلهای بعد این مشکلات حل شود راستش را بخواهی من چیزی نبودم و نیستم مسولیتی هم جز خوردن و خوابیدن و تولید مثل ندارم اصلا غصه ی چه چیزی را باید بخورم وقتی همه ما پشیزی ارزش نداریم و از بین میرویم؟

گاهی اوقات آنقدر سرمست و خوشحال می شوم وقتی در خصوص ۱۰۰۰ سال بعد یا ۱۰۰۰ سال قبل صحبت می کنم که نپرس! هر جایی که می خواهی مرا ببر فقط مرا در زمان حال قرار نده مرا با این واقعیت زشت روبرو نکن چون من زیبا تحمل دیدن این همه زشتی را ندارم. اسم و مشخصاتم را حذف کن طوری که معلوم نباشد که کی هستم مرا به قهقرا پرت کن. راستش را بخواهی دوست دارم در داستانهای موراکامی مثل شبه رفت و آمد کنم در عالم برزخ سوت بزنم یا حتی شبیه تکه سنگی کوچک ولی ۱۰۰۰ ساله باشم که در گوشه ای افتاده و کسی با او کاری ندارد بی مسولیت و رها !‌ لازم نباشد که حرکتی کنم لازم نباشد که حتی میز نهارخوری را تمیز کنم اصلا چرا باید آن را تمیز کنم وقتی دوباره کثیف می شود.

بعضی وقتها هم دوست دارم در جلسات ۴ نفری یا ۵ نفری در خصوص سوراخ شدن لایه ازن صحبت کنیم اصلا اینکه هوای شهر من کثیف است به من چه ربطی دارد یا شهرداری اگر آشغال کوچه ما را جا به جا نمی کند و خالی نمی کند که دیگر مشکل من نیست مرا رها کنید تا به گرم شدن کره زمین و آب شدن یخ ها در قطب جنوب بیندیشم به من چه که آسانسور ساختمان خراب است و لباسهایم را نشسته ام اصلا این کارهای کوچک و پیش پا افتاده وظیفه من نیست اصولا مرا برای کارهای بزرگ درست کرده اند من روشنفکر بی عمل و بی مسولیت عصر جدیدم پوچ و بی مصرف هم اگر هستم اشکالی ندارد اصلا مگر قرار است من عمل داشته باشم؟ پس بقیه چه غلطی میکنند؟‌ کسی که هم که روشنفکر بود و هم انقلابی بود و در کنارش هم عمل داشت آخر سر که چی ؟ بالاخره کشتنش و نفله شد در نهایت اگر چهره ش روی تی شرت و کلاه و .. هم رفته باشه که رفته به نظر من که خیلی خیلی می فهمم هر حرکتی محکوم به مرگ است و فقط باید حرکت نکرد تازنده ماند. اون یارو چگوارا هم اگر گفته جان هر انسانی میلیون ها مرتبه با ارزش تر از تمامی دارایی ثروتمندترین مرد جهان است  به نظر من چرته چون من خودم توی دو تا پست بلاگم به شدت این موضوع رو محکوم کردم و حتی ثابت کردم که چرند میگه حتی دوستم و چند نفر دیگه هم اومدند و کامنت گذاشتند حالا اگه کسی اعتراض نکرد دیگه تقصیر خودشونه اصلا اگه دروغ میگم چرا چگوارا خودش نیومد منکرش بشه پس دیدی که من راست میگم! حالا  چرا اینا رو میگم ؟ چون من میگم شاید من نتونم از عهده آشغالهای جمع شده سر کوچه بر بیام ولی همونطور که دیدید می تونم پشت اینترنت بنشینم و مثلا چگوارا یا هر نادان دیگری رو زیر سوال ببرم اصلا تخصص من اینه. من پوچ گرای عصر جدیدم بی عمل بی مسولیت و حراف.

میدانم که سنگ بزرگ نشانه ی نزدن است و به همین خاطر هم دوست دارم در مورد سنگهای بزرگ حرف بزنم و اصلا به شما ربطی ندارد. صحبت کردن در خصوص سنگهای کوچک برایم مسولیت ایجاد می کند به هر حال دیگران میخواهند کاری بکنم اما تکان دادن این سنگ های بزرگ کار من نیست کار شما هم که ۱۰۰ درصد نیست و کسی هم از من چنین توقعی ندارد. مثلا اگر ازم پرسیدند چرا ماشینت کثیف است من در خصوص کثیف بودن شهرهای روسیه حرف میزنم و اگر هم گفتند چرا کار نمیکنی من آمار بیکاری را طبق ویکی پدیا در ۱۰ سال گذشته نشان خواهم داد. حتی اگر بگویند چرا دکتر نمی روی و احتمالا مریضیت خوب می شود من در خصوص نرخ اشتباهات پزشکان در آمریکا صحبت خواهم کرد حتی پست جالبی نیز در این خصوص نوشته ام اصلا این سنگ بزرگ را بلند کردن خودش یک فن و مهارت خاص است که جدیدا همه مدیران و افراد حکومتی هم این را از من یاد گرفته اند من میتوانم این فن را هم به تو نشان دهم اما ولش کن حوصله ندارم باید خوابید در شان من نیست که با تو سخنی بگوییم!

تو را به مقدساتت قسم میدم که بگذار من در توهمات مالیخولیایی خود در جهان بعد از مرگ و جهان قبل از تولد گردش کنم مرا پیش همسایه ها و افراد معمولی نبر من گریزانم از همه از مردم از تو من میترسم وقتی مردم باهام حرف می زنند  در شان من نیست که اصلا بین مردم باشم مرا راحت بگذارید تا به مشکلات لاینحل دنیا بیندیشم و در خصوص مشکلاتی که در شعاع ۱۰۰۰ کیلومتری من است اصلا سخنی نگویید که ناراحت می شوم اصلا این موضوع ها کار و تخصص من نیست مرا برای میلیون ها کیلومتر آن طرف تر ساخته اند و فقط به خاطر لطفی که به شما دارم پیشتان نشسته ام و شما را مفتخر کرده ام و الان هم موقع خواب است چون فعالیت امروزم زیاد بوده و میترسم که من نابغه را از دست بدهید.

ابلوموف

این مریضی و پوچی نوع جدید است پوچی و بی خیالی روشنفکرانه. در واقع یک نوع ابلوموفیست جدید طوریکه شبیه ابلوموف برای نجات همسر خود نیز حاضر نیستید از خواب بعد از ظهر بگذرید. این پوچی از نوع فرار از مسولیت است. نشانه ترس وبی مسولیتی و تنبلی است. نشانه این است که عنکبوت ها به دور دست و پایتان طناب کشیده اند و شما هم فکر میکنید از پشت سیستم می توان مشکل آشغال توی کوچه را حل کرد.