در پاسخ فاطمه ایزدی و نظریه انتخاب گلاسر

سوال فاطمه:

گاهی قدرت زیاد احساسات باعث میشه که قدرت فکر کردن وتحلیل شرایط رو از دست بدم.به نظر شما تمرین این موضوع رو حل میکنه؟

چیزی که به ذهنم میاد:

واقعیتش تمام نوشته های این بلاگ و همینطور این پاسخی که میخواهم بنویسم ناشی از تجارب شخصی است و دلیلی برای اثباتش ندارم و اصراری بر اثباتش هم ندارم.

بگذار مطلبی را اضافه کنم اینکه آیا اصولا فکر کردن به مشکل و نگرانیمان کار مفیدی است یا نه ؟ به نظرم فکرکردنی که ساختار داشته باشد و با دلیل و مدرک و روی کاغذ به خوبی تحلیل شود میتوان به ما کمک کند ولی تنها اگر فکر کردن بدون ساختار باشد و یا فقط احساس نگرانی و … ارزشی ندارد و مشغول کار دیگری شویم بهتر است تا اینکه حتی به مشکلمان این چنین فکر کنیم.

فکر کردن ساختارمند باید با تعریف دقیق مسله همراه باشد اینکه آیا واقعا این موضوع مشکل و مسله من است آیا میتوانم کاری بکنم یا خیر و بعد وارد فاز عمل شوم.

شخصا چیزی که گلاسر در مورد تغییر چرخهای جلو گفته است قبول دارم و آن را امتحان کرده ام. احساسات عموما در انجام ندادن فعل و بی تحرکی طغیان میکند نمی شود شما در هنگام دویدن و یا ورزش کردن و یا کار کردن با تمرکز و یا صحبت کردن با یک دوست و یا نوشتن یک مطلب طولانی دچار احساسات شوید و صادقانه اگر بخواهیم احساسات گاهی  ناشی از بیکاری و بطالت است.نهایتا عقیده دارم که انجام کارهای عملی به جای  فکر بدون تحلیل و زندگی کردن در گذشته و آینده میتواند مدل ذهنی و شخصیتی ما را کاملا عوض کند.

مشغول شدن به کاری مفید که کمی هم دقت بخواهد میتواند نه تنها نگرانی ما را بکاهد بلکه احساسات غیر مفید را به عملی مفید تبدیل میکند باید  فکر کرد چگونه میتوانم عملی مفید انجام دهم که هم در راستای افکارم باشد و هم نگرانی هایم را بکاهد مطمن باشید در اطراف ما هزاران عمل کوچک و به ظاهر بی ارزش وجود دارد که البته با انجام آن و به پایان رساندنش نیرو و انگیزه ی خود را دوباره پیدا میکنیم.از واکس کردن یک کفش با دقت بگیرید تا تمیز کردن میز کار و ترجمه ی یک مقاله و شستن ماشین و هزاران هزار کار با ارزش دیگر. این چنین از شر احساسات قوی و عموما بی خاصیت میتوان فرار کرد و با تغییر اعمال ما نوع تفکر ما و در نهایت احساسات ما نیز تغییر میکند و شخصیت سالم تر ی پیدا میکنیم.

موضوع دیگر اینکه همه ی ما شاید بتوانیم تحلیل خوبی از موضوعات داشته باشیم ولی زمانی که ناراحتیم قدرت مان ر ااز دست می دهیم و توان فکر کردن نداریم در مورد خودم اگر بخواهم بگویم ناراحتیم نهایتا در یک نصف روز تمام میشود و اهمیتی برای حرف مردم و نظرات آنها قایل نیستم.

برای نمونه چند دقیقه پیش فقط به این دلیل که نظر شخصیم را در مورد فیلم فروشنده نوشتم با توهین و افترای یک خواننده لجباز مواجه شدم که بدون هیچ حرف و منطقی فقط توهین کرده بود.شاید اگر چند سال قبل بود می نشستم و پاسخی میدادم و حسابی ناراحت میشدم ولی الان که فکر(با تحلیل) میکنم  با خود میگویم این کار چه ارزشی دارد آیا باید وقتم را در پاسخ به هجویات تلف کنم؟ آیا هر کسی حق ندارد با کس دیگر مخالف باشد؟ آیا باید به زور نظراتم را به دیگران بفروشم؟ آیا بهتر نیست به سوال فاطمه جواب بدهم تا اینکه وارد دیالوگ فحش و ناسزا شوم؟ تمام این تحلیلها به سرعت اتفاق می افد و اسم و کامنت خواننده یادم میرود  و آن کامنت را هم حذف میکنم . چرا که هر کسی میتواند برای خود بلاگی درست کند و بنویسد نمیشود که من به بلاگ مخالفم برود و زیر آن فش بدهم! باید هر کسی راه خود را برود. 

پ ن : همیشه سعی میکنم خودم را بشناسم و بفهمم چه کسی هستم و چه کسی نیستم٫ برای مثال ممکن است خسیس باشم ولی قطعا حسود نیستم – ممکن است بی ملاحظه باشم ولی دروغگو نیستم. ممکن است در بسیاری از امور بی لیاقت و در بسیاری کارها توانا باشم. هر وقت خودم را تعریف میکنم و به خوبی این مسایل را روشن میکنم. توهین و تحقیر هیچ کس جذب روح و روانم نمیشود چون میدانم که چه هستم و چه نیستم. و قبل از دیگران خودم را به روشنی نقد کرده ام.

موفق باشی فاطمه جان

 

فروشنده از نگاه یک بیننده

اول از هر چیز جایزه اسکار را به اصغر فرهادی و همه ملت ایران تبریک میگویم

اما به عنوان کسی که به سینما رفته و این فیلم را دیده و با حجم زیادی از سوالات روبرو شده و البته سینما را زیاد نمی فهمه و بعد از دیدن فیلم رفته و کتاب مرگ فروشنده میلر را خوانده و باز هم چیزی از فیلم نفهمیده میخواهم بنویسم که :

فیلم فروشنده یک فیلم درجه سوم و چهارمه و به نسبت سینمای ایران فیلمی متوسط محسوب میشه

ترانه‌علی‌دوستی، معمولی و در حد یک کمد بود به همراه چند ترس خنده‌دار و شهب حسینی هم ضعیف بود و متظاهر

تقریبا تمام سکانس های تئاتر مصنوعی و مضحک بودند
داستان نامعلوم ناشی از ناتوانی فیلم‌ساز
بی حس معیوب و کاملا غیرمنطقی و الکی بود
فیلم نه در فیلم نامه نه در اقتباسش از فروشنده‌ی میلر و نه در تصویربرداری چفت و بست نداشت و تقریبا تمام رخدادهای قصه‌الکی بود و بدون علت منطقی

فیلم انقدر ایراد فنی و سینمایی و زیباشناسانه و صدالبته فیلم نامه‌ای داشت که اگر بخوای پلان به پلان نقد کنی هیچی ازش نمیمونه به مراتب از گذشته مزخرفتر بود

تعلیقی نداشت و حسی را هم برنمی‌انگیخت

ادم نه دلش به حال پیرمرد میسوخت و نه شهاب حسینی رو درک میکرد

سوال

بلاخره پیرمرد به ترانه تجاوز کرد یا نه؟
چطور اون پیرمرد با اون اوضاعش قدرت اینو داشت که از ترانه کتک نخوره و با اون سرعت دربره؟
شهاب با ترانه حرف می‌زد گفت رفتم مغازه خرید کنم فاصله‌ای بین قط کردن گوشی و زنگ زدن آیفون نبود چون ترانه داشت حموم میرفت هنوز نرفته بود که ایفون به صدا دراومد !!!!!

ترانه تئاتریه و روش بازه و طاهرا روشنفکره و جزو زنان مترقی و جاافتاده چطور میشه انقدر جیغ‌جیغو مث دختاری دوره راهنمایی و دبیرستان ترسو باشه
چرا شهاب نرفت پلیس بیاره؟ عصبیتش رو باور کنیم یا چی؟
اصلا دنبال چی بود؟ و عنوان فیلم چه ربطی ه داستان داشت ؟ داستان فیلم چه ربطی به نمایشنامه میلر داشت؟ بقیه سوالات هم مهمان باشید

جایزه اسکار جای خود دارد ولی فرض کنید من یک عامی از دنیا بی خبر هستم و نمی فهمم اسکار چیست و جایزه چیست حتی نمیدانم فیلم را چه کسی ساخته و مال کدام کشور است حتی نمیدانم ترند توییتر چیست و نظر کاربران ایرانی چیست گفتم که اصلا اینترنت ندارم و فقط یک بلیط سینما دارم و رفتم فیلم رو دیدم و اومدم بیرون با هیچ کس هم صحبت نکردم و با ماشین مستقیم برگشتم خونه و خوب فکر کردم!  وقتی تمام ظواهر را از فیلم بر میدارم فقط همین نقد بالا جلوی چشمم میاد.

پی نوشت تکمیلی و قسمتی از پست نادر فتوره چی : 

پیرمردی زواردر رفته (بدون هماهنگی از چند ماه قبل و حتی بدون زدن یک زنگ خشک و خالی که «فلانی هستی؟ دارم می‌آیم») ناگهان درب خانه بدکاره‌ای که با او اصلا قرار نداشته و ماه‌ها از او بی‌خبر بوده را می‌زند و می‌رود بالا و می‌بیند طرف آن کسی که فکر می‌کرده نیست و به جای آنکه در را یواشکی ببندد و جیم شود، به زن حاضر در خانه تجاوز می‌کند! او در حین تجاوز ظاهرا چند بار بلند می‌شود و می‌رود وسایل شخصی‌اش از جمله دسته کلید و موبایل و … را در کل فضاهای خانه پخش و پلا و مخفی می‌کند! و اصرار هم دارد که جورابش را در بیاورد و بعد بدون برداشتن کلید و موبایل و جوراب، آنهم وقتی نه پلیس دنبالش می‌گردد و نه کسی او را تعقیب می‌کند و سوژه مورد تجاوز هم بیهوش است، همه چیز را رها و با عجله فرار کند.
این «احمقانه»ترین روایتی‌ست که یک فیلم مدعی «نئورئالیسم» می‌تواند به خورد مخاطبان‌اش بدهد.
همین روایت «مضحک»، بدون در نظرگرفتن بازی‌های همیشگی(تکرار خود در برابر دوربین)، ناتوانی در خلق «نقش»، انتقادات «گل‌آقا»یی از ساخت و سازهای شهری در قالب دیالوگ، تقلید بچه‌گانه از میزانسن فیلم «داگ ویل»، حرکت اعصاب خرد کن دوربین روی دست و …، کافیست که فیلم «فروشنده» را چیزی بیش از یک «بنجل فرهنگی» پر سر و صدا ندانیم.

حماسه تحریم اسکار! 

مضحک است که خود در یک کشور پر از خفقان و ناقض آزادی بیان که هر سال در لیست بیشترین اعدامی و بیشترین زندانی سیاسی و دو جین عنوان شرم آور دیگر زندگی کنی و بعد با ژست روشنفکرانه اسکار را تحریم کنی . ای آقا به شما نمی آید که این کارها را بکنید کلاهتان را بالاتر بگذارید. یاد شریعتی بخیر که میگفت : در عجبم از مردمی که خود در ظلم زندگی میکنند و برای حسینی گریه میکنند که آزاد زیست.  خانم بازیگر و آقای کارگردان وقتی هالو شاعر طنز پرداز وخانم کاریکاتوریست و ده ها و صدها هنرمند دیگر به زندان می افتند و یا مجبور به فرار و … دقیقا شما کجا ایستاده اید ؟ بهتر است بپرسم در آن موقع چه غلطی میکنید؟  نه آقا و خانم عزیز به شما نمی آید این ژست های روشنفکرانه و آزادیخواهانه – دنیای واقعی که جلوی دوربین نیست فیلم بازی کنید دنیای واقعی انسان و اقعی میخواهد.

خواندنی‌(نقد فراستی): 

http://massoudfarassati.com/showpage.php?pid=11&cid=12

چرخهای جلوی ماشین

چند روز پیش یک سخنرانی از دکتر علی صاحبی دیدم که در TEDx و با زبان فارسی برگزار میشد. دکتر صاحبی کسی است که کتاب نظریه انتخاب ویلیام گلاسر یا Choice Theory را ترجمه کرده است و اتفاقا داستانش هم در مورد این کتاب و ماشین رفتار گلاسر است.

همین ماشینی که در شکل زیر میبینید 🙂

 

خلاصه ای از سخنرانی دکتر صاحبی (دکترای روانشناسی بالینی):

هر رفتار کلی ما شامل عمل، تفکر، احساس و فیزیولوژی است که دو عامل اول در کنترل مستقیم و دو عامل دیگر در کنترل غیرمستقیم ماست. دو عامل مستقیم همان چرخ های جلو در ماشین رفتار گلاسر است. زمانی که من در سیدنی بودم ودر کتابخانه دانشگاه داشتم درس میخواندم خواستم کتابی را بردارم که ناگهان کتاب ویلیام گلاسر یا همین نظریه انتخاب افتاد زمین  و عنوان کتاب برایم جالب بود و به هر صورت آن را خواندم کتاب میگفت تمام زندگی ما را رفتار تشکیل میدهد و ما میتوانیم با تغییر فکرکردن و یا انجام یک عمل به صورت غیر مستقیم چرخ های عقب ماشین یعنی وضعیت احساسی و بدنی خود را تغییر دهیم.

ابتدا درک این موضوع برایم سخت و دشوار بود. بعد از مدتی بر اثر یک حادثه که خودم مقصر بودم پای چپم تفریبا از کار افتاد و بسیار درد میکرد من نمیتوانستم مریض هایم را ویزیت کنم و یا حتی به کارهای تحقیقاتی خود برسم وضعیت خلق و احساسم به شدت افت کرد و به طور کامل دچار یک افسردگی شدید شدم به همین علت نیز تمام کارهای روزمره ام مختل شد و حتی نمیتوانستم کارهایی مثل مقاله نویسی و .. را انجام دهم.

دکتر به من گفت که پای چپ شما روز به روز وضعیتش بدتر شده است و باید عمل کنی. من هم به شدت افسرده شدم و در همان حین یاد کتاب گلاسر و ماشین رفتار او افتادم با خودم گفت شاید اگر چرخ های جلوی ماشین را دستکاری کنم چرخ های عقب نیز درست شوند. به همین خاطر شروع کردم به عمل کردن و ایستاده مریضهایم را ویزیت میکردم و پسرم من رو که هنوز خیلی درد داشتم با ماشین به مطب می برد و از دوستم خواستم که در نوشتن به من کمک کند و من فقط شفاهی برایش توضیح بدهم و او هم بنویسد بعد از یک مدت پایم خوب نشد و باز درد داشتم ولی خلق و احساسم بهترشد و خوشحال تر بودم.

به همین ترتیب با تغییر نحوه فکر کردن و نحوه عمل کردن توانستم کم کم با فیزیولوژی و استراحت حالم بهتر شود و از یک افسردگی و یک ناتوانی نجات پیدا کردم. وقتی مریض هایم پیشم میایند عموما با چرخ های عقب و مثل ماشین دنده عقب وارد مطب میشوند و در مورد وضعیت احساسی بدشان صحبت میکنند یا بیماری جسمانیشان و من به آنها میگویم که بیرون بروند و با چرخهای جلو وارد شوند و از آنها میپرسم تو چه فکر ی میکنی و چه کاری میکنی که وضعیت روحیت به این شکل است و یا چه کاری و یا چه تمرینی میکنی یا چه عملی انجام میدی که وضعیت بدنیت بهبود پیدا نمی کنه ؟

ضربان قلب ما یک وضعیت فیزیولوژی است آیا میتوانیم تعداد ضربان را بالا ببریم؟ مثلا اراده کنیم و به قلبمان بگوییم 10 درصد بالاتر برو؟ خیرولی با 10 دقیقه تمرین بدنی میتوانیم این ضربان را بالاتر ببریم این یعنی تغییر چرخ های جلو که همان فکر کردن و عمل کردن است برای تغییر احساس و وضعیت جسمانی.

در آخر خطاب به حضار : احساس ناراحتی میکنید؟ صاف بنشینید و به صندلی تکیه بدید و یک خود کار را با دهان به شکل افقی بگیرید تا دهنتان به شکل خنده باز شد آیا خلق و روحیه تان بهتر نشد ؟ شما چرخهای جلو را حرکت دادید و با یک Action احساستان را تغییر دادید.

نحوه فکر کردن و سبک زندگی شامل غذا خوردن و ورزش کردن و … میتواند هم احساسات و هم فیزیولوژی ما را تغییر دهد پس اگر چرخهای عقبتان مشکل دارد چرخهای جلو را دستکاری کنید و تغییر دهید شما نمیتوانید اراده کنید و خوشحال شوید ولی میتوانید پنجره را باز کنید چند بار بنشینید و بلند شوید و یک از پنجره اتاقتان یک نفس عمیق بکشید و هوای تازه را بو بکشید یعنی چرخ جلو را دستکاری کنید.

بوکس و یک مسیر موازی با زندگی

قبلا اینجا و اینجا و جاهای دیگر و در لحظه نگار در مورد ورزش بوکس نوشته ام و میخواهم چند خط دیگری که بیشتر در مورد میزان علاقه ام به این ورزش و سالهای گذشته و فعلی است بنویسم.

تقریبا دوره راهنمایی بودم و شاید اول راهنمایی که با عمویم به تماشای مسابقات بوکس رفتم. مسابقات در یک سالن تنگ و تاریک در سنندج و در مجموعه ی استقلال یا همون تاج سابق برگزار میشد. عمویم قبلا سابقه ورزشهای رزمی مثل تکواندو و کیک بوکسینگ و بوکس رو داشت و اتفاقا اهل دعوا و بزن بزن هم بود و شاید اون موقع قهرمان من بود!

بعد از دیدن اون مسابقات به بوکس علاقه مند شدم و با دوستهایی که با هم توی یک کوچه بودیم با هم به باشگاه میرفتیم. لباسها و وسایل کهنه و باشگاه درب و داغون نمیتوانست مانع شور و علاقه ما بشه و هر روز با خوشحالی تمرین میکردیم. یادم میاد اونموقع مادرم اسرار میکرد که میری یه بلایی سر خودت میاری و پدرم گاهی به طعنه میگفت تو خونه بشین خودم رایگان کتکت میزنم نمیخواد پول هم بدی!

اونموقع ما توی خونه پدربزرگم زندگی میکردیم و یادم میاد مخفیانه از پشت بام ساکم رو مینداختم تو کوچه و به بهانه دستشویی میرفتم حیاط و الفرار برو که رفتیم باشگاه:) سالهای راهنمایی و دبیرستان جسته و گریخته با تمرین توی باشگاه گذشت و موقع قبول شدن توی دانشگاه بوکس رو کنار گذاشتم تا اینکه به سربازی رفتم توی دوران دانشگاه و سربازی کسی که ۲۰ کیلومتر رو بدون خستگی می دوید و عین خیالش نبود تبدیل شد به کسی که روزی یک پاکت سیگار میکشه و هر دود و دم و کثافتی رو هم امتحان کرده بود. اواخر سربازی بود که کمی به خودم اومد و وقتی آینه را نگاه کردم و قیافه م رو دیدم  حالم از خودم بهم خورد. تو همون اواخر سربازی با دوستم که قبلا اونهم ورزشکار خیلی خوبی بود و کیک بوکسینگ کار میکرد  با فرمانده مون صحبت کردیم و سالن پادگان را که در شهر زیوه و مرز ترکیه بود تمیز کردیم و برق انداختیم.

کم کم سربازهای زیادی والبته افسرها پیش ما اومدن و تمرینات بوکس رو اونجا با همه شروع کردیم و مسابقاتی رو هم بین خودمان  میگذاشتیم و حسابی تمرین میکردیم. بعد از خدمت که برگشتم توی یک دوره مسابقه شرکت کردم و با یک برد و یک باخت حذف شدم بعدش دوباره به مدت چند سال تمرینات رو به خاطر تنبلی کنار گذاشتم ولی هیچ وقت علاقه ام یک ذره به بوکس کم نشد.

الان ۴ سالی هست که بوکس کار میکنم  البته نه برای قهرمانی و مسابقات رسمی بلکه بیشتر به خاطر سلامتی و علاقه ای که به این ورزش دارم. بوکس جدا از سلامتی به آدم جرات میده و تقریبا همه ترسهای آدم میریزه کسی که دماغش میشکنه یا به خاطر خوردن مشت از هوش میره ترسیدن براش بی معنی میشه و حتی مشکلاتی که براش توی زندگی پیش میاد نمیتونه نا امیدش کنه و یک روحیه خوب در مقابل هر سختی و مشکلی بدست میاره.

امروز که این رو مینویسم در هر شرایطی نگذاشنم تمریناتم قطع بشه ودر سخت ترین و بی روحیه ترین زمان هم باشگاهم رو ادامه دادم و از این کارم خیلی راضیم. ضربانم حدود ۵۲ است و من با ۳۱ سال سن  پا به پای ۲۰ ساله ها و حتی شدیدتر از اونها تمرین میکنم. مربی ۵۳ ساله ی ما هم مثل یک جوان ۲۰ ساله تمرین می کن و اینجا نا امیدی و سن و سال و تنبلی را کنار زده ایم و تا حد بیهوشی تمرین میکنیم و خوشحالیم.

در آینده میخواهم مدرک مربیگری درجه ۳ را بگیرم و در همین باشگاه محله مان در سنندج به سایر مربیان کمک کنم و این ورزش را تبلیغ کنم چرا که این ورزش نه تنها من را از لجنزار دود و …. نجات داد بلکه روحیه ای به من داده است که هیچ شکستی نمیتواند متوقفم کند و همین آرزو را نیز برای همشهریان و نسل آینده و اطرافیانم دارم.

خواستن انجام دادن است

گاهی اوقات آدم توی مشکلات و مخمصه هایی می افته که راه فراری نداره توی این لحظات همیشه باید سوالات دقیقی از خودمون بپرسیم. باید از خودمون بپرسیم چه کار میتوانم بکنم ؟

بگذاربا یک مثال واضح بگویم من وقتی درون رینگ بوکس هستم و حریفم ۵ کیلو از من سنگین تر است و با احتمال زیاد شکست میخورم چه کار باید بکنم؟ اول اینکه بزارید رک بگویم خواستن توانستن نیست حداقل در اون شرایط دشوار نمیشه معجزه کرد و ما هم با هالیوود سروکار نداریم.د رخوشبینانه ترین حالت باید شانس بیاری که دماغت یا دنده ت نشکنه.  خوب چه کار باید کرد؟

گارد خودت را محکم ببندی و مشتهای حریف را بلوکه کنی و از صورت و شکمت دفاع کنی٫ وقتی حریف ازت جدا شد سعی کنی بهش بچسپی تا حداقل مشتهای کوتاه ازش بخوری و منتظر بشینی تا یا خسته بشه و یا در حین ضربه زدن گاردش باز بشه واگه شانس بیاری ضرباتت رو وارد کنی و تا جون داری باید با رقص پا و Side Step ازش فرار کنی!

تا چه وقت این کارو بکنم؟

تا وقتی که مسابقه تموم بشه همین کارو باید بکنی و گرنه کلکت کنده ست صادقانه بگم توی این مسابقه و با این حریف تو هیچی نیستی و تنها کاری که میتوانی بکنی همین مورد بالاست.پس دهنت رو ببند و کارت رو بکن!

گاهی تنها کاری که میتوانیم بکنیم یا دفاع کردن یا تلاش کردن است. ما نمیتوانیم نتیجه را پیش بینی کنیم و حق نداریم تسلیم شویم تنها باید کاری را که میتوانیم انجام دهیم٫ انجام دهیم. همین

اگر اوضاع فروش خراب است چه کار میتوانم بکنم؟ من نمیتوانم اوضاع اقتصادی را درست کنم و نمی توانم قیمت طلا و دلار را پایین بیاورم تنها کاری که میتوانم بکنم این است که با روحیه سرکار بروم و هر روز با ۳۰ نفر تماس بگیرم و با ۲ نفر حضوری ملاقات کنم.

این مسایل ساده است ولی مقصودم این است که فقط زمانی میتوان نا امید بود که دست ما از دنیا کوتاه باشد در غیر اینصورت در هر شرایطی که باشیم باز هم میتوانیم کاری بکنیم و باز هم میتوانیم تلاش کنیم.تلاشمان به نتیجه می رسد؟ معلوم نیست شاید برسد شاید هم نه ولی من نشنیده ام کسی با تلاش کردن یا کار کردن مرده باشد.

اصل دیگری هم وجود دارد اینکه نباید پیش بینی کنیم فقط باید کارمون رو انجام بدیم یعنی تمام توانمان را بزاریم و همین مهمترین وظیفه ی یک انسان است. پس اول از همه حق نداریم پیش بینی کنیم چون صلاحیت این کار را نداریم (نه فالگیر هستیم و نه data scientist) دوم اینکه روی کاری که میتوانیم بکنیم تمرکز کنیم و درمورد کاری که نمیتوانیم بکنیم فلسفه بافی و ناله و شکایت را بزاریم کنار. سوم اینکه خواستن توانستن نیست خواستن یعنی انجام دادن. ممکنه باز هم نتونید ولی حداقلش اینه که تلاشتو کردی و چهارم اینکه در قعر چاه هم که باشی بالاخره کاری برای انجام دادن و فرصتی برای تلاش کردن وجود دارد مهم اینه که از اختیار حداقلی خودت برای اون تلاش استفاده کنی و کوتاه بگویم :

خودت را مصرف کنی! انسان باید قبل از مردن خودش را مصرف کرده باشد و توانی برایش نمانده باشد همین.

 

روانشناسی پول نوشته آدریان فرنهام

روانشناسی پول و نحوه تفکر انسانها در مورد پول

چرا پول بیش از مسائل جنسی یا مرگ به صورت تابو باقی مانده است؟

این کتاب و کتابهای مشابه تقریبا میتواند ترکیبی از اقتصاد رفتاری مطالعات جامعه شناسی و اقتصاد را در برگیرد و از لابه لای آن میتوانیم موراد جالبی را بفهمیم تازگی شروع به خواندن این کتاب کرده ام و حدود ۲۰۰ صفحه از آن را خوانده ام.

کتاب با همین نامو توسط خانم شهلا یاسائی ترجمه شده و توسط انتشارات جوانه رشد منتشر شده است.بهتره با هم نگاهی به پاراگرافهایی از کتاب بکنیم و من کمتر صحبت بکنم.

پرایس(۱۹۹۳) از تعمق در مصاحبه هایی که با زنان و مردان آمریکایی انجام داده است چنین نتیجه میگیرد که مردان در خصوص پول از اعتماد استقلال عمل  خطر پذیری و قمار بیشتری برخوردارند در حالی که زنان بیشتر احساس محرومیت و حسادت می کنند. به نظر می رسد که هویت فردی عزت نفس واحساس قدرت در مردان ارتباط تنگاتنگی با پول دارد در حالیکه پول برای زنان فقط وسیله ای برای دستیابی به چیزهای مختلف و تجربه ی لذت حاصل از آن در زمان حال است. ص ۵۲

 

پول صحبت میکند زیرا پول یک استعاره یک انتقال دهنده و همانند پل است مانند گفتار و زبان. پول مخزنی از تجربه ها مهارت ها و کارهای مشترک است. همچنین پول مانند نویسندگی نوعی فناوری تخصصی است و مانند نویسندگی جنبه های دیداری(تجسم) نطق و فرمان را تقویت میکند و مانند ساعت که زمان را از مکان جدا میکند پول کار را از سایر عملکردهای اجتماعی جدا می سازدد. پول باعث توسعه عظیم سازمانهای سیاسی و کنترل بر آنها می شود. همان طور که نویسندگی این عملکرد را دارد . این عملی است با ابعاد زمانی و مکانی در اقشار متفکر جامعه “وقت پول است و پول ذخیره وقت و تلاش مردم است” مک لوهان ۱۹۶۴ – ص ۵۳

 

در کل بررسی موضوع عقلانیت مشکل است. انجام دادن کار بدون مزد کمک به خیریه و شرکت در بخت آزمایی ملی ممکن است همه غیر عقلانی به نظر برسند که اغلب نشانگر ضعف رفتارهای عقلانی است. آشکار است کار کردن سودمندی های اجتماعی بسیاری دارد در حالی که قمار هیجان آور است. آنچه اقتصاددانان از عقلانیت مدنظر دارند داشتن رفتاری است که درآمد را به حداکثر برساند. ص ۶۰

 

به فکر دزدی بیمار گونه یا زنانی می افتم که دارایی های مردان را بر باد میدهند کسانی که همیشه در تلاش برای به دست آوردن پول هستند و پول برای آنان نمادی از مجموعه ی کامل اشیای درون فکنی شده ای است که از آنان دریغ شده است و یا افسرده هایی که به دلیل ترس از مردن بر اثر گرسنگی به پول مانند غذا نگاه می کنند. کسانی هم هستند که پول برای آنان به معنی توانایی جنسی است و در برابر هر زیان مالی احساس اختگی پیدا میکنند. یا افرادی که به هنگام خطر برای پیشگیری از احساس خود اختگی پول را قربانی میسازند. همچنین افرادی که بر اسا احساس آنی خود درباره بخشیدن گرفتن یا نگهداری پول آن را خرج یا پس انداز می کنند یا کاملا تکانشی و بدون توجه به اهمیت واقعی پول بین خرج کردن و پس انداز در نوسان هستند و اغلب با آسیب رساندن به خویش و بدون توجه به بی ارزشی اشیا بهای بی فکری خود را می پردازند. صاحب ۴۰ تکه ظرف نقره و در حین حال روبرویی با غرامتی دو چندان در زندگی خویش. .وایزمن ۱۹۷۴

(با جمله ی آخراین پاراگراف یاد داستان گردنبند نوشته دوماپاسان افتادم حتما بخونید)

چند خط در باره ی کردستان

Image result for ‫کردستان‬‎

چند خط درباره کردستان

پ ن :‌ امشب  بیش از ۱۵۰۰ کلمه در این بلاگ  نوشتم  و توسط یک عده بیکار هک شد به همین راحتی ! نوشته ام حذف شد و از آن بکاپ یا کپی نداشتم اولش خیلی ناراحت شدم ولی بعد تصمیم گرفتم دوباره آن را بنویسم  هم اراده ی خودم محک میخورد و هم میخواستم چیز بهتری بنویسم .

زبان

نمی دانم زبان مادری شما فارسی است یا نه ولی برای کسانی که زبان مادریشان کوردی یا ترکی است خاطرات اوایل ابتدایی کمی ناخوش است تصور کنید بچه های کوچکی که تا قبل از مدرسه در خانه با پدر و مادر خود به زبان مادری صحبت میکنند و بعد در حین ورود به مدرسه به آنها کودن گفته میشود و به پته پته می افتند چون فارسی بلد نیستند و به زور و اصرار فارسی یاد میگیرند. شاید به خاطر همین جبر است که معمولا این افراد بعدا زبانهای سوم و چهارم را به راحتی یاد میگیرند.

هر چند که آموزش به زبان مادری طبق اصل ۱۵ قانون اساسی ایران آزاد است ولی سالها جلوی آن گرفته شد و مثل خیلی از ماده های قانون اساسی اجرا نشد. در حال حاضر زبان کوردی در دانشگاه کردستان تدریس میشود و آموزشگاه های مختلفی مشغول تدریس زبان کردی هستند ولی چند سال پیش از این خبرها نبود و عملا مانع آموزش زبان کردی و یا برگزاری کلاس میشدند.

در دوران راهنمایی بودم که میخواستم زبان کردی را یاد بگیرم و البته کتابهای کردی هم یا کمیاب بود یا ممنوعه بود و یا چاپ عراق بودند یادم است که این کتابها را معمولا از عموم و یا دوستهای عمویم میگرفتم و از آنها کوردی نوشتن یاد گرفتم. بعدها هفته نامه سیروان آمد و میتوانستم این روزنامه را بخرم و بخوانم در دوره ی دبیرستان می توانستم نثر بنویسم و در کنار زبان فارسی به زبان کوردی هم شعر مینوشتم که به نظرم نوشتن شعر به یک زبان نشان از تسلط بر آن زبان است. لازم به ذکر است زبانی که ما د رسنندج استفاده میکنیم با رسم و الخط رسمی کوردی یعنی سورانی متفاوت است و برای یادگیری باید دوره و کلاسهایی را پشت سر گذراند.

نمی دانید بعدها که به کردستان عراق رفتم و روی تابلوی مغازه ها و بانک ها و رستوران ها و یا متنهای نوشته شده در قراردادهای تجاری و یا روزنامه و کتاب و همه چی وقتی به زبان کوردی بود چه لذتی داشت و چقدر خوشحال بودم. کسی که زبان مادریش  فارسی است و فارسی را در مدرسه می آموزد و در یک محیط یکسان است نمی تواند لذتی که من وصف کردم بفهمد یا حس کند.

متاسفانه من بر خلاف دوستانم در رشد و توسعه و یا ترویج این زبان کوشا نبودم و به جز چند نوشته و ترجمه و یا تبدیل سیستم کنترل هوشمند مرغداری به زبان کوردی در حلبچه و کارهای نه چندان مهم دیگر کار دیگری نکرده ام ولی دوستانی دارم که در ترجمه ی مقالات تخصصی به زبان کوردی٫ ترجمه ی TED  – نوشتن در ویکی پدیا و درست کردن برنامه های آندروید و IOS به زبان کوردی و  آموزش زبان کوردی بسیار فعال و توانا هستند و برایشان تلاش بیشتر و سلامتی آرزومندم.

خوشبختانه در این سالها حکومت کردستان عراق به این موضوع بها داده است و در ایران نیز وظیفه ی ارشاد و آموزش و پرورش را افراد عاشق ادبیات کوردی و NGO ها و سایر فعالین فرهنگی به دوش گرفته اند و حقوقش را به کارمندها می دهند! صد البته که در این زمینه مردم و فعالین ادب و هنر کوردی بسیار کارآمدتر از ساختمان ها ومحتویات درون آن (کارمندان)هستند.

معیشت

لازم به یادآوری نیست و همه ی شما می دانید که کردستان از استانهای محروم کشور است. گویا در سیستم و حکومت عشیره ای ایران از سالها قبل روال بدین صورت بوده است که هرشهر و ملیتی از مرکز ایران و مرکز تصمیم گیری به دور بوده ناخودآگاه هم از تصمیم گیری های سیاسی کنار گذاشته شده و هم به لحاظ اقتصادی توسعه پیدا نکرده. یادمه در دوران دانشگاه وقتی به نمره ی درج شده در برگه ام اعتراض کردم استادمان گفت آقای انصاری من شما را ندیده ام و قیافه تان خاطرم نیست تا جایی که میدانم غیبت زیاد داشته ای و حتی اگر نمره ی داخل برگه هم خوب باشد باز به شما نمره نمیدهم! حال اگر در ردیف اول مینشستم و لودگی میکردم استادمان قیافه ام را در خاطرش نگه میداشت و نمره ی خوبی هم بهم می داد. مجلس فعلی ایران را هم اگر نگاه کنید کسانی که صدای کلفت تری دارند و یا افرادی که خوب بلدند معرکه بگیرندحرف اول را میزنند و صدایشان در چاله میدان مجلس به بالاها میرسد.

علاقه ای به نبش قبر و توضیح مشکلات گدشته ای که در این منطقه افتاده است ندارم ولی به نظرم تنها عاملی که میتواند وضعیت کردستان را بهبود بخشد توسعه اقتصادی است. و اگر حکومتی به این درک  برسد حتما برای این موضوع فکری خواهد کرد . به انتخابات برگزار شده اگر نگاهی بیاندازم در شهر سنندج آمار مشارکت مردم به ۳۰ درصد ولو کمتر میرسد و نارضایتی مردم از وضعیت هر روز شکاف عمیق تری پیدا میکتد که چاره آن نیز توسعه ی اقتصادی است. به قول دکتر رنانی بخش زیادی از  درآمد خودمان صرف کنترل خودمان میشود! میلیتاریزه کردن یک بخش از کشور به دلیل مسایل امنیتی و صرف هرینه های بی شمار به این منظور میتواند صرف چیز دیگری شود توسعه اقتصادی کردستان هم میتواند آرامش و امنیت را در استان ایجاد و هم با ظرفیتی که موجود است حتی میشود به چرخ های زنگ زده ی اقتصاد ایران هم کمک کرد.

فدرالیسم اقتصادی همان کلمه ای که گاه از زبان کاندیداهای ریاست جمهوری بیرون می آید و گاه از زبان امیرخانی نویسنده شاید بتواند سایر نقاط ایران را نیز چون تهران و اصفهان و مشهد رونق ببخشد. سیل میلیونی مهاجرت مردم به تهران در این سالها غیر قابل تحمل شده است و ناچارا حکومت باید به فکر توسعه ی سایر نقاط ایران هم باشد و با طرحهای زوج و فرد و دوچرخه سواری نمیتوان اثرات مثبت بلند مدتی را تجربه کرد.

با نگاه به کتاب پورتر که در مورد مزیت رقابتی ملل است با خودم فکر کردم مزیت مردم کردستان چیست؟ و چگونه میتوانند وضعیت اقتصادی و معیشتیشان را تکانی بدهند؟ میشود گفت ما در ۳ زمینه مزیت نسبی داریم : ۱٫ معدن ۲٫کشاورزی و باغداری ۳٫ توریسم و گردشگری .

در بخش کشاورزی استان کردستان دارای ظرفیت خیلی خوبی در کشت توت فرنگی است و توت فرنگی سنندج در کل کشور مشهور است و همینطور میتوانم به گردو و انار و گندم هم اشاره کنم ولی باغداری در کردستان چند مشکل اساسی دارد اول اینکه آبیاری باغها هنوز به شیوه سنتی است و خیلی از باغها قطره ای نشده است هرچند جهاد کشاورزی کمک های خیلی خوبی به کشاورزان میکنه در این زمینه ولی هنوز راه زیادی در پیش است. مشکل دیگر باغداری کوچک شدن باغ ها بعد از چند نسل است یعنی چون عموما به صورت سنتی و نسل به نسل زمین به ارث میرسد در حال حاضر زمین ها خیلی کوچک است و صاحب زمین برای رفع خستگی و تفریح به باغ نگاه میکند نه به لحاظ اقتصادی.

در اوایل انقلاب شرکتهایی تعاونی به عنوان کشت و صنعت مشغول فعالیت بودند و با کشاورزان یک روستا قرارداد میبستند و یک شرکت ثبت میکنند٫ کشاورزان هم سهامدار شرکت میشدند و بعد کل زمینها با یک برنامه ریزی منسجم در یک طرح یا زمینه مشغول فعالیت بود شرکت هم که از متخصصان تشکیل هم کارها و فروش و نگهداری محصولات را مدیریت می کرد و هم سود عایدش میشد شاید چاره ی کار زمینهای کوچک هم همین باشد.

مشکل دیگر هم ضعف بسته بندی و بازاریابی و فروش محصولات است و ما میبینیم محصولات با ۱۰ درصد قیمت خودش فروخته میشود چون کشاورز نه میتواند آن را خود بفروشد و نه نگه دارد و معمولا این بارها با ۳ یا ۴ واسطه دست مشتری واقعی میرسد که باعث میشود به عنوان مثال لیموی ترش با ۱۰۰۰ تومان از کشاورز خریده شود و قیمتش د ر بازار ۷۰۰۰ تومان باشد. به تازگی شنیدم که یک سرمایه گذار از کردستان عراق میخواهد کارخانجات بسته بندی و همینطور سردخانه و گلخانه افتتاح کند و در این بخش سرمایه گذاری بدون شک با توجه به مرزی بودن استان و امکان  صادرات میوه به ترکیه و عراق هم کیفیت محصولات بالاتر خواهد رفت و هم کشاورزان و سرمایه گذار سود خواهند کرد.

در بخش معدن هم با واردات بی رویه سنگهای چینی زیانهای زیادی به این بخش وارد آمده است و طرفیتهای این بخش هم بسیار بالاست که البته در فروش و بازاریابی سنگهای معدنی  معدن های استان ضعیف هستند همچنین سرمایه کافی برای خرید تجهیزات ندارند.

در بخش گردشگری متاسفانه با وجود پتانسیل فراوان دولت کار مفید و موثری در این زمینه نکرده است اگر خوانندگان این پست بگویند چرا باز تقصیر را گردن دولت میگذارید باید بگویم سازمان میراث فرهنگی و گردشگری در سال پیش تقریبا از همه ی ادارجات بودجه بیشتری دریافت کرد که ابتدا جای خوشحالی بود ولی فکر نمیکنم آبی از آنها گرم شود. سال گذشته از طرف شرکت خودمان یک طرح نرم افزاری برای جذب توریست و معرفی بهتر استان کردستان به این سازمان دادیم و دریغ از ۱۰ ثانیه بررسی توسط مدیران این سازمان عریض و طویل.

به شخصه حاضر بودم که طرح را به شرکتی غیر بومی بدهند ولی به شرط اینکه ماست مالی نشود و خوب اجرا شود و حتی حاضر بودم خودم رایگان به این شرکت کمک کنم ولی برای چند میلیون هزینه حاضر نشدند به بودجه ی میلیاردیشان دست بزنند. اگر فرضا از من بخواهند عملکرد این اداره را در جذب توریست و گردشگر کردستان بسنجم به شخصه گزارشها و حرفهای مدیران آن را گوش نخواهم کرد و با بولدزر کل ساختمان را تخریب کنم و به کارمندان هم میگویم بروید یک شغل مفید پیدا کنید بعد از ۱ سال بررسی میکنم ببینم چقدر گردشگر از استان کم شده است و آیا اصولا این سازمان تاثیری بر تعداد گردشگر و ارزآوری دارد یا نه! امیدوارم این سازمان عریض و طویل به بخش خصوصی واگذار شود چرا که دولت و چه به این کارها!

یادمه حدود ۵ سال پیش من و سایر همکاران سازمان نظام صنفی رایانه ای به استانداری کردستان رفتیم و یکی از همکاران به معاون استاندار گفت ما مشکلات مالی داریم و دولت باید از ما خرید کند و در کسب و کارمان مشکل داریم و ….! از این حرفها . معاون هم گفت دولت که اگر تجارت و بیزنس میدانست که وضعش این نبود ما اگر طبیب بودیم که خودمون رو مداوا میکردیم.

همونطور که گفتم توسعه اقتصادی توسعه فرهنگی و سیاسی و مدنیت را هم به دنبال خواهد آورد و ما را از شر فساد دولتی و اقتصاد تک محصولی نجات خواهد داد. حرفهایم تمام نشده وخیلی حرف در مورد کردستان دارم  بعدا بیشتر در مورد کردستان می نویسم والبته بیشتر تلاش میکنم چون بزرگترین آرزویم همین است.

بررسی یک سوال در مورد نویسنده

آیا نویسندگان لزوما همیشه بهترین افکارشان را با ما در میان می گذارند؟

این سوالی است که یاور مشیرفر عزیز در سایتش مطرح کرده و در مورد آن نوشته است. من هم خواستم به این سوال کمی فکر کنم.

به نظرم شرایط اجتماعی و سیاسی در زمان زندگی نویسنده میتواند روی سبک نوشتن نویسنده تاثیر بسزایی داشته باشد. یاور گورکی را مثال زد من هم میخوام در مورد شوروی وقت کمی توضیح بدم. اتفاقی که در شوروی افتاد این بود که در انجمن نویسندگان آنجا فاده یف و شولوخف و گورکی مرکزیت داشتند و فاده یف هم چه در حزب و چه در انجمن فعالیتهای زیادی داشت دیگر سانسوری در شوروی باعث شد که کسانی مثل بولگاکف نویسنده ی کتاب دل سگ از اونجا فراری بشه مثل خیلی از نویسنده های دیگر و حتی مثل تروتسکی که خودش یکی از بنیانگذاران انقلاب بود به کشور دیگری برود.

ولی تصور کنید اگر بولگاکف در شوروی بود چه میشد؟ یا نمی نوشت یا مثل فاده یف در گارد جوان فقط مدح انقلاب را میکرد و یا مینوشت و دستگیر میشد. در همه ی کشورهای توتالیتر اینگونه بوده است که نویسنده از ترس حکومت یا فراری شده یا به زندان رفته و یا خاموش شده! این برخورد تحجر آمیز با نویسنده ها باعث شده که راست افراطی تمام بدیها و زشتیهای حکومت را سانسور کند و بنویسد و چپ افراطی حتی یک لکه ی سفید را در حکومت نمی بیند و نمی نویسد در واقع ورود سایست و حذف آزادی های بیان و آزادی قلم  آدم ها و قلم ها  را سیاه و سفید میکند.

اینگونه است که یک بلاگ نویس معمولی هم اگر بخواهد در مورد پلاسکو و کولبرها و تحریم و … بنویسد یا باید صحبتهایش را با نیش و کنابه بزند و کامنتش را ببندد و تحلیلهایش به شعر و کنایه نزدیک شود تا حرف روشن . یا باید هیچی ننویسید و یا باید بی  پروا بنویسد و فردا هم برای کلمه به کلمه اش بازخواست شود.

پس فشارهای سیاسی اغلب اوقات یا نویسندگان را فراری داده  یا تغییر شکل داده و یا به زندان انداخته فقط یک آمار از نویسنده های در بند در کل تاریخ بگیرید ببینید با اسم چه مشاهیر و مفاخر ادبی روبرو میشوید که به زندان انداخته شده اند. از روسو بگیرید که به خاطر آتش زدن کتابهایش و حمله مردم خودجوش مجبور شد به امپراطوری پروس برود تا یاشار کمال و عزیز نسین تا نویسنده های کشور خودمان و . ….

اینها در مورد فشار بیرونی بود ولی تصمیمات شخصی نویسنده هم بسیار مهم است نمی دانم منظور از بهترین افکار چیست؟ بهترین افکار مارکی دوساد از نگاه خودش آزادی جنسی و افکار سادیسمی بود که به انتشار گذاشت ولی  از نظر ما بهترین نیست. پس اینگونه بهتر است که بگوییم آیا نویسنده همه ی افکارش را درمیان میگذارد؟ به نظرم زندگی کردن با نوشتن فرق میکند والزاما نویسنده ها کتابهایشان را زندگی نکرده اند در مورد نویسنده های مورد اشاره یاور باید بگویم: داستایفسکی خیلی شبیه قهرمانهای مالیخولیایی داستانهای خودش بود رجوع کنید به روانکاوی فروید در مورد داستایفسکی و برادران کارمازوف.

نویسنده ها با هم فرق دارند گورکی و جلال و حتی صادق چوبک و ساعدی  را میشود کنار هم گذاشت که بدون لفاظی حقیقت عریان را آشکار میکردند. تولستوی قصدش فقط بیان حقیقت نبود میخواست در ورای حقیقت فلسفه ی زندگی را نیز انتقال دهد که همان آنارشیسم دینی است او یک قدم عمیق تر و از دیدگاه خودش موضوعات را موشکافی میکرد و گاهی اوقات داستان را روایت نمیکرد بلکه آن را میساخت و به داستان چهارچوب میداد و فقط راوی نبود همان کاری که کامو هم انجام می دهد پس دنیای نویسندگان با هم متفاوت است و بسیار پیچیده .

قبل از اینکه بپرسیم نویسنده چه چیزی مینویسد باید پرسید نویسنده برای چه کسی می نویسد و در خدمت چه کسی است ؟ برای مشهور شدن – برای راضی کردن حکومت – برای عصیان – برای نشر افکار خود – برای دفاع از یک ایدولوژی و عقید و باور ؟ اگر جواب این سوال مشخص شد جواب سوال یاور هم روشن میشود.

نویسنده اگر نمیخواهد دچار سانسور و سوگیری و حذف و اضافات شود و کتابش آیینه ی خودش باشد باید چون کامو یا سارتر ابتدا همه چیز را نفی کند و بعد از خودش شروع کند و بنویسد قلم به مزد هیچ تفکر و مذهب و حکومتی نباشد اینجاست که وقتی نوشته های کامو را میخوانی میبینی هم سیاه را نشان داده و هم سفید را هم چپ را کوبیده و هم راست را و ابایی از گفتن چیزی نداشته یعنی کلمات و نوشته ها را مقدم بر هر چیزی دانسته است بالاتر از مصلحت و هر چیز دیگری به خاطر همین هم نام آلبر کامو می ماند و نام بقیه فراموش می شود یا با لعنت و نفرین همراه است.

روسو هم در اعترافاتش مینویسد من خودم را نشان دادم وقتی که پست بودم و خودم را آشکار کردم وقتی که خوب و بخشنده بودم یعنی ما با انسانی روبرو هستیم با نصف شیطان و نصف انسان و همین موضوع حالمان را خوب میکند چون میدانیم که ما هم به همین شکل هستیم.

پس هر نویسنده با توجه به شرایط اجتماعی و سیاسی و یا باورهای فردی خود تصمیم می گیرد خودش باشد یا نقش بازی کند. راوی قصه باشد یا کارگردان قصه.

پیشنهاد برای مطالعه کتاب :

تعهد اهل قلم

اعتراف من : تولستوی

Too short didn’t read

Too short didn’t read

همیشه مطالب بلند را به کوتاه ترجیح میدهم وقتی میخواهم کتابی بخوانم و اگر بین ۲ گزینه گیر کرده باشم کتاب طولانی تر را انتخاب میکنم. با جملات کوتاه و نصفه و نیمه و محتوای کوتاه بیگانه ام این روزها هم ترجیحاتم مثل سابق است و زیاد عوض نشده.

مطالبی را که نوشتم و بیشتر از ۷۰۰ یا ۸۰۰ کلمه است خیلی بیشتر دوست دارم٫ اگر یک نفر چند تا پست نوشته باشه پست طولانی تر را برای مطالعه انتخاب میکنم٫  توی TED نگاه کردن به فایلهای طولانی تر را دوست دارم٫ و خلاصه اینکه اینقدر زمان ندارم که آن را برای مطالب کوتاه هدر بدم!

احساس میکنم نوشته وقتی از مرز ۱۰۰۰ کلمه میگذرد تازه کم کم سر وشکلش پیدا میشه و مخاطب میفهمه قضیه از چه قراره حتی صحبت کردن طولانی و بحث های دامنه دار را با دوستانم ترجیح میدم تا اینکه شبیه تلگراف های دوران جنگ با هم حرف بزنیم. مردم برای نوشته های بلند و فیلمهای بلند وقت ندارند و من بالعکس برای مطالب کوتاه!

شاید بگید طولانی بودن یک کتاب و یا یک نوشته کیفیت آن را مشخص نمی کند بله حق با شماست یعنی اگر ببینم کتاب یا نوشته ای با وجود طولانی بودن به درد نمیخوره رهایش میکنم نمونه اش رمان نام من سرخ نوشته پارموک بود که بعد از خوندن ۳۰۰ صفحه  نیمه کاره گذاشتمش کنار با خیلی از کتابهای دیگر هم همین کار را کردم و اصراری به خواندن آنها تا آخر نکردم و بالعکس اگه از کتابی خوشم بیاد احتمالا ۲ بار می خوانم.

هیچ وقت نتونستم با محتوای کوتاه ارتباط خوبی برقرار کنم کتابهای کم عمق من را وارد جریان بازی نمیکند و بعد از خواندن اونها احساس میکنم فقط پفک خوردم و سیر نشدم.

این نوشته هم طولانی نیست و به همین خاطر چنگی به دل نمی زند مثل بقیه ی نوشته های کوتاهم چرند و بی خاصیت است. نه چیزی ازش میشود فهمید نه استدلالی روشن دارد کاش دستانم اینهمه لکنت نداشت و میتوانستم بیشتر بنویسم. به نظرم نوشته های کوتاه شبیه افراد گنگ و دیوانه و کم عقل هستند که نمی توانند مفهوم را برسانند نمی توانند حرف بزنند فقط گریه و زاری میکنند و با زور و تلاش توضیح هر کلمه ای برایشان عذاب است.

میدانم که همه ی این بهانه ها برای کمبود وقت است به نظرم  استرس زمانی  و اینکه وقت کمه و عمر تموم میشه و فرصت نیست و …. باعث بیچارگی بیشتر ما شده است به ورزشکاری بگو که اگر برای قهرمانی میخواهی تلاش کنی باید بیشتر تمرین کنی و روزی ۲ بار باید تمرین انجام بدی میگه بله میدونم ولی وقت ندارم. به مدیر شرکت میگویی که باید بیشتر روی مشکلات شرکت فکر کنی میگوید وقتی برای فکر کردن ندارم‌. محصل میگوید وقتی برای درس خواندن ندارم. کارگر برای کار کردن وقت ندارد. نویسنده برای نوشتن و محقق برای خواندن وقت ندارد.

نمی فهمم که این چه وضعیت مزخرفی است که هیچ کسی وقت ندارد پس با وقتتان چکار میکنید ؟ پس اگر وقت ندارید چرا ادامه می دهید ؟ چرا این عنوانها  و القاب را روی خودتان گذاشته اید؟

شب

شب
آنگاه که بر اندام شب می لغزد عرق ترس

پریان جنگل بر مزار صبح آرام می گریند

و سکوت نخواهد شکست جز به صدای تپش قلب غزال

که آخرین نفس را به تسلیم نفروخته است

شب همچنان پا برجاست

به سیاهی چشمان تو تاریک

و به سکوت نا گفته هایم آرام

راه گریز غزال را پوشانده است شب. پنهان به زیر دامن خود

شب همچنان با ماست

آتش دلهره ی پایان را می دمد

و ارزان می فروشد

آرزوهای غزال را به چنگال گرسنگی

شب همچنان خیره می نگرد

و سکوت آرام آرام شب و شکار و شکارچی را به خواب می برد

فواد انصاری
شهریور ۹۰