غرب زدگی نوشته جلال آل احمد

غرب زدگی نوشته جلال آل احمد

اولین کتابی است که از جلال آل احمد میخوانم و به نظرم کتاب جالبی بود٫ عجیب است که بعد از گذشت ۵۰ سال در بروی همان پاشنه میچرخد منتهی فقط نامها و لشکرکشی ها عوض شده است٫ شاید اگر جلال زنده بود الان کتاب شرق زدگی را مینوشت و شرح واردات چینی و ماشینیزه کردن ایران توسط وسایل بنجل چینی را به رشته قلم در می آورد و یا شاید هم الان در زندان اوین و توی سلول انفرادی بود و قتی تاریخ نگرش این کتاب را میبینی که در سال ۴۱ نوشته شده و سربسته و آشکارا تمام پایه های حکومت وقت را کوبیده است به این فکر میکنم که آزادی بیان فعلی در قیاس با آزادی بیان سال ۴۱ شبیه قیاس مورچه با فیل است!

اگر جلال آل احمد حکومت گذشته را متهم به اسطوره پروری و داستانهای مالیخولیایی میکند و اشاره میکند هر حکومت نامشروعی(بخوانید دیکتاتور) باید خودش را به چیزی گره بزند خواه آن چیز ویرانه های تخت جمشید باشید یا خواه بارگاه امام زاده ای و یا بشارت حکومت الهی!  تفاوتی در این جان پناه گرفتن نیست و هر طرف را نگاه میکنی سنگر محکمی به نظر می رسد.

جلال آل احمد هم شبیه صادق هدایت و شریعتی و شاید خیلی از هم عصرهای دوران با شکوه روشنفکری قلم تند و پرحرفی داشته باشد و تنها عیبش این است که شبیه نقدهای فلسفی راسل یا شبیه فوران کلمات روشنفکرانه ی ولتر هیچ وقت به عمق نمیتازد و در سطح باقی می ماند٫‌ آدم احساس میکند که این نویسنده های پرشور به سبب رفع حاجت و کار دست به آب اینچنین با عجله و نه چندان عمیق به همه چیز تاخته اند ولی به حق و زیبا هم تاخته اند!

شاید جرات عمیق کردن مسایل در سال ۴۱ هم مانع شده که غرب زدگی از ۱۵۰ صفحه تجاوز کند. به هر حال نویسنده ای را دیدم که بسیار روشنفکر و مترقی بود و از دم ادبیات فرانسه و اروپا  را از بر بود و خوانده بود کسی که مترجم کتابهای کامو و بقیه بزرگان بوده اند و دقیقا می داند که چه میگوید. نویسنده ای که عضو حزب توده بوده و کتابش را با آیه ای از قرآن تمام میکند! گویا شریعتی وار او هم راه تکامل یا تناقص ویا نابودی را پیموده است که البته هیچ ایرادی به طی این مسیر نیست. جلال آل احمد در عین مترقی بودن حافظ سنتها هم بوده و میگوید از زمانی که ایمان و عقیده به بن بست برسد تجربه ی انسانی آغاز می شود و تجربه هم به بمب اتم خواهد رسید. شاید نوشته هایش با سلایق نسل فعلی ما جور نباشد ولی نمیتوان به آن فکر نکرد یا آن را نادیده گرفت و یا به فکر فرو نرفت و بهترین کتابها نیز به نظرم کتابی است که انسان را به فکر فرو ببرد و امیال و آرزو و افکار خواننده  را زیر سوال ببرد.

با هم پاراگرافهایی را از این کتاب انتقادی را بخوانیم کتاب کوتاهی که تنه به کتابهای ولتر و آندره ژید و ادبیات فرانسه هم میتواند بزند!

در این سه قرن است که غرب عاقبت به کمک ماشین به استحصال غول آسا دست یافت و نیازمند بازار آشفته ی دنیا شد. از طرفی برای به دست آوردن مواد خام ارزان – و از طرف دیگر برای فروش مصنوعات خود- در همین دو سه قرن است که ما در پس هر سپرهایی که از ترس عثمانی به سر کشیده بودیم خوابمان برد و غرب نه تنها عثمانی را خورد و از استخوان پاره اش گرزی ساخت برای روز مبادای قیام مردم عراق و مصر و سوریه و لبنان بلکه به زودی سراغ ما هم آمد و من ریشه ی غرب زدگی را در همین جا میبینم. ص ۴۱ و ۴۲ غرب زدگی

 

چنین است که در خاورمیانه ی ما همزمان با طلوع دوران رنسانس در غرب دیو تفتیش عقاید قرون وسطایی سر بر میدارد و کوره ی اختلاف و جنگ های مذهبی تافته می شود……….. درست از همان جا که غرب تمام کرده است شروع کرده ایم غرب که برخاست ما نشستیم. غرب که در رستاخیز صنعتی خود بیدار شد ما به خواب اصحاب کهف فرو رفتیم. ص ۵۵

 

یک تضاد دیگر : از واجبات غرب زدگی یا مستلزمات آن آزادی دادن به زنان است. ظاهرا لابد احساس کرده بودیم که به قدرت کار این ۵۰ درصد نیروی انسانی مملکت نیازمندیم که گفتیم آب و جاروب کنند و راه بندها را بردارند تا قافله ی نسوان برسند!‌ اما چه جور این کار را کردیم؟ آیا در تمام مسایل حق زن و مرد یکسان است؟ ما فقط به این قناعت کردیم که به ضرب دگنک حجاب را از سرشان برداریم و در عده ای از مدارس را برویشان باز کنیم و بعد؟ دیگر هیچ. همین بسشان است. قضاوت که از زن بر نمی آید – شهادت که هم نمی تواند بدهد – رای و نمایندگی مجلس هم که مدتهاست مفتضح شده است و حتی مردها را در آن حقی نیست و اصلا رایی نیست. طلاق هم که بسته به رای مرد است. الرجال قوامون علی النسا را هم که چه خوب تفسیر می کنیم! پس در حقیقت چه کرده ایم؟ به زن تنها اجازه ی تظاهر در اجتماع را داده ایم. فقط تظاهر یعنی خودنمایی. یعنی زن را که حافظ سنت و خانواده و نسل و خون است به ولنگاری کشیده ایم. به کوچه آورده ایم و به بی بند وباری و خودنمایی واداشته ایم. که سر و رو را صفا دهد و هر روز یک مد تازه را به خود ببندد و ول بگردد. آخر کاری- وظیفه ای – مسولیتی در اجتماع. شخصیتی ؟ ابدا! یعنی هنوز بسیار کمند زنانی از این نوع. تا ارزش خدمات اجتماعی زن و مرد و ارزش کارشان (مزدشان) یکسان نشود و تا زن هم دوش مرد مسولیت اداره ی گوشه ای از اجتماع(غیر از خانه که امری داخلی مشترک میان زن و مرد است) را به عهده نگیرد و تا مساوات به معنی مادی و معنوی میان این دو مستقر نگردد ما در کار آزادی صوری زنان سال های سال پس از این هیچ هدفی و غرضی جز افزودن به خیل مصرف کنندگان پودر و ماتیک و محصول صنایع غرب نداریم.  ص ۷۷

 

حالا که ما مملکتی نفت خیزیم و فرنگی در مقابل این نفت از شیر مرغ تا جان آدمی زاد را در طبق اخلاص می دهد چرا ما خودمان را به دردسر بیفکنیم؟ به دردسر احداث کارخانه و صنعت سنگین و گرفتاری هایش که عبارت باشد از متخصص پروردن تحمل قراضه درآمدن مصنوعات در اول کار- کلنجار رفتن با دعوای کارگر و کارفرما و بیمه و تقاعد و … ودر حقیقت همین جوری هم عمل میکنیم یعنی این تئوری بسیار جدید سالهاست که در این ولایت مبنای عمل است و همین است یکی از علل غرب زدگی ما. ص ۹۳

 

در ولایات این سوی عالم رسم بر این شده است که از هر صنف و دسته ای لومپن ها بروی کارند. یعنی وازده ها و بی کاره ها بی اراده ها. بی اعتبارترین بازرگانان گردانندگان بازار و اتاق تجارتند. بی کاره ترین فرهنگیان مدیران فرهنگند. ورشکسته ترین صراف ها بانکدارند. بی بخارترین افراد نمایندگان مجلس اند. راه نیافته ترین کسان رهبران قومند. گفتم شما خود هر که را استثناست کنار بگذارید. حکم کلی در این دیار بر پروبال دادن به بی ریشه هاست. به بی شخصیت ها. اگر نگویم به رذل ها و رذالت ها. آن که حق دارد و حق میگوید و درست می بیند و راست میرود در این دستگاه جا نمی گیرد. به حکم تبعیت از غرب کسی که باید در این جا به رهبری قوم برسد که سهل العنان است که اصیل نیست. اصولی نیست ریشه ندارد. پا در زمین این و آب و خاک ندارد. به همین مناسبت است که رهبر غرب زده ی ما بر سر موج می رود و زیر پایش سفت نیست و به همین علت وضعش هیچ روشن نیست. در مقابل هیچ مساله ای و هیچ مشکلی نمی تواند موضع بگیرد. گیج است هر دم در جایی است. از خود اراده ندارد. مطیع همان موج حادثه است. با هیچ چیز در نمی افتد. از بغل بزرگترین صخره ها با تملق و نرمی میگذرد. به همین مناسبت هیچ بحرانی و حادثه ای خطری به حال او ندارد. این دولت رفت دولت بعدی. در این کمیسیون نشد در آن سمینار در این روزنامه نشد در آن تلویزیون. در این اداره نشد در آن وزارتخانه. کار سفارت نگرفت وزارت.ص ۱۰۸

آدم غرب زده هرهری مذهب است به هیچ چیز اعتقاد ندارد اما به هیچ چیز هم بی‌اعتقاد نیست. یک آدم التقاطی است و نان به نرخ روز خور است همه چیز برایش علی‌السویه است. خودش باشد و خرش از پل بگذرد، دیگر بود و نبود پل هیچ است. ص ۱۱۰

 

توی سایت گودریدز به این کتاب ۴ ستاره دادم و خوندنش رو به همه ی دوستان توصیه میکنم.

این روزها زیادی مشغولم و نمیتوانم مثل سابق کتاب بخوانم یا پست بنویسم ولی به زودی مشغولیات تمام میشود.

شعور توجه نکردن به اطراف و ادامه دادن!‌

Image result for job

یکی از ویژگی های فضای مجازی دیدن همه ی مردم است٫ یعنی می توانیم همه را قضاوت کنیم و درآمد آنها را با خودمان بسنجیم. این وضعیت شرایط ناپایدار و وحشتناکی را به وجود آورده است و آدمها در یک خط مستقیم و یک مسیر مشخص حرکت نمیکنند. اکثر افراد شبیه ماشینهایی در اتوبان هستند که پی در پی لاین خود را عوض میکنند.

من تا دیروز داشتم کار خودم را میکردم و برنامه و هدف مشخص خود را داشتم امروز کسی را دیدم که در تلویزیون داشت صحبت میکرد و با بورسیه ای که گرفته بود در خارج از کشور زندگی خوبی داشت راستش را بخواهی به اهداف و کارهایی که میخواستم بکنم اعتماد ندارم از همین امشب میخواهم درس بخوانم و در یک کشور خارجی قبول شوم!

من برای شرکتم برنامه های خوبی در نظر گرفتم ولی امروز یک آگهی استخدامی خیلی جذاب دیده ام و میخواهم در شرکتم را ببندم و اونجا کار کنم!

در یک شرکت مشغول کارم و پله های ترقی را به آرامی طی میکنم راستش را بخواهی دوست دارم یک شبه ثروتمند شوم مگر من چه چیزی از سایر استارتاپ ها و کارآفرین ها ی موفق کم دارم از فردا میخواهم من هم کارآفرین شوم!

از این داستانها زیاد دیده ام و گاهی اوقات خودم نیز آلوده ی این مباحث میشوم. جوشکاری را دیده ام که آرزویش نجار شدن بود و میگفت شغل من درآمد ندارد. راننده تاکسی که میخواست دوچرخه ساز شود و میگفت درآمد این کار بهتر است و معلمی که میخواست مهندس شود!

موضوع اول این است که آیا تغییر بد است؟ نه الزاما تغییر بد نیست. ولی تغییری که صرفا به دلیل هیجانات زودگذر و صرفا برای به دست آوردن پول راحت و بدون برنامه ریزی انجام شود بی شک باعث شکست میشود.

کسب ثروت از انجام شغل و وظیفه خود به روش حرفه ای تر و بهتر قابل انجام است و نه تغییر آن.

نجاری اگر میخواهد ثروتمند شود باید کار خود را به روش بهتر و حرفه ای تری انجام شود و نه اینکه سریعا به تغییر شغل خود فکر کند. برنامه نویس باید برنامه نویس بهتری شود فروشندگی میتواند شغلی باشد مثل فروشنده ی کنار خیابان یا فروشنده ی شرکت های بزرگ نفتی و یا هواپیمایی و یا فروشنده کشتی و قطار!  درآمد یک فروشنده٫ نجار٫ برنامه نویس و … نیز میتواند از ۰ تا بی نهایت متغیر باشد.

با نگاه کردن به اخبار٫ با پیگیری شبکه های اجتماعی٫ با گوش دادن به شایعات یا حتی واقعیات اطراف نباید از مسیر خودمان غافل شویم هر کسی برای هدفی خاص و در جهت مسیری مشخص باید زندگی کند و هر کسی رسالتی دارد که باید انجام دهد. هیچ شغل و هیچ کاری غیر مفید نیست.

یاد این پاراگراف از اشو افتادم که میگه:‌

گل های سرخ به این زیبایی می شکفند،چرا که سعی ندارند به شکل نیلوفرهای آبی درآیند و نیلوفرهای آبی به این زیبایی شکفته می شوند،چرا که دربارۀ دیگر گلها افسانه ای به گوششان نخورده است.همه چیز در طبیعت این چنین زیبا در تطابق با یکدیگر پیش می روند؛چرا که هیچ کس سعی ندارد با کسی رقابت کند،کسی سعی ندارد به لباس دیگری درآید.فقط این نکته را دریاب! فقط خودت باش و این را آویزۀ گوش کن که هر کاری هم که بکنی نمی توانی چیز دیگری باشی؛همۀ تالش ها بیهوده است.تو باید فقط خودت باشی.

این حرفها به معنی قناعت و میانمایگی و احیانا ترس نیست فقط به این معنی است که هر کاری میکنید در آن کار بهترین شوید و سعی نکنید با اندک فشار یا هیجانی به شغل دیگر سوییچ کنید. امروزه تعداد زیادی از افراد را می بینیم که مثل یک موج انسانی مدام از این سو به آن سو میروند و هر لحظه در لباسی و در تخصصی هستند و مدام سوییچ میکنند  و همه مردم شبیه ماشینهایی هستند که ترافیک سنگینی ایجاد کرده اند تنها به این دلیل که مدام و دیوانه وار از یک لاین به لاین دیگر میروند و نه خود به مقصد میرسند و نه میگذارند دیگران به مقصد برسند.

آشیانه اشراف داستانی از زندگی های نابود شده

به تازگی و بعد از پدران و پسران کتاب دیگری از تورگینف خواندم به نام آشیانه اشراف٫‌ به نظرم کتاب عمیق و پخته ای بود که تورگینف آن را با حوصله و به آهستگی نوشته است هیچ چیز اضافی یا تملقی در متن کتاب نبود و تورگینف نمیخواست بی جهت مسایل را بزرگ یا کوچک کند شاید این سبک بدون تکلف در نوشتن من رو یاد شاهکارهای تولستوی میاندازد در سایت Goodreads به این داستان خوب و گیرا ۴ ستاره دادم.

دوره روشنفکری فرانسه  

از اشارات و الفاظ فرانسوی در داستان که بگذریم در خلال داستان تورگینف بارها اسم روسو٫دیدرو و ولتر را می آورد و اشاره میکند این آدمها فرهنگ سنتی روسیه و اعتقاد و ایمان به کلیسا را از مردم گرفته اند و اشراف را روشنفکر و پوچ برآورده اند البته این صحبت ها از زبان دیگران نقل میشود. هر چند که لاورتسکی یعنی قهرمان داستان شبیه کاندید ولتر به این نتیجه میرسد که باید زمین خود را شخم زد و همچنین چشمی هم به رعیت و دیگران داشت و به آنها کمک کرد.

لاورتسکی و بلای دوباره عشق

لاورتسکی بی اعتقاد٫ روشنفکر و عقل گرا را دوست داشتم حتی جدایی او از همسرش هم جالب بود و داشت یک مسیر منطقی و عاقلانه ر ادر زندگی پیش میگرفت ولی باز هم تورگینف این قهرمان داستان را وارد بازی بچگانه عشق (هوس مقدس) کرد و عقل و هوش و منطق او را گرفت همینطور لیزا را هم بدبخت کرد و به جرم عاشق شدن به صومعه فرستاد نمیدانم تورگینف چه مشکلی با عقل و شعور دارد که آن را با عشق خنثی میکند و نمی دانم چرا آنها را مجازات میکند تولستوی اگر در آناکارنینا شخصیت زن داستان را مجازات میکند به خاطر هوس و خیانت بوده است ولی تورگینف در هر دو داستان به خیانتکاران زندگی میبخشد و افراد با شعور داستان را اول با عشق گول میزند و بعد مجازاتشان میکند. دفعه ی پیش گفتم که از تورگینف چیزی نمیخوانم ولی نمیدانم چرا طاقت نیاوردم!

اهمیت تربیت 

اساس شخصیت پردازی های تورگینف در این داستان تربیت این افراد از زمان بچگی بوده و بعید است که او کتاب امیل روسو را نخوانده باشد چون به همین کتاب هم اشاره میکند و واقعا هم به جا این شخصیت ها را بررسی میکند یعنی با شرحی که از تربیت رنج کشیده و قدیس بودن لیزا میدهد باید هم بعد از یک شکست عاشقی او را تسلیم صومعه کند.

نظم آلمانی لم 

شخصیت لم موسیقیدان آلمانی که هیچوقت نتوانست خودش را نشان دهد برایم جالب بود لم در اوج بدبختی و شکست هم عزت نفس خود را از دست نداد و خود را همچنان استاد بزرگ میخواند این شخصیت که من آن را بسیار دوست دارم همان شخصیت دن کیشوت وار است شخصیتی که شکستش را هم باور نمیکند و دست از تلاش بر نمیدارد و برای عزت نفسش ارزشی بس بزرگ قایل است.

کتابهایی در دست خواندن

بنابر توصیه خودم! یعنی بهترین کار جدید تمام کردن کار قبلی است کتاب جدیدی نمیخوانم تا ۳ کتاب زیر را تمام نکنم(دو کتاب به زبان انگلیسی و یک کتاب به زبان کوردی) :

A Practical Guide to Business Writing

Heavy Hitter Sales Psychology

کوی به رهه مه کانی جه لال مه له کشا

سقوط نوشته آلبر کامو

سقوط نوشته آلبر کامو

خواندن کتاب سقوط نوشته آلبر کامو را به تازگی تمام کردم و این کتاب چیزی کمتر از بیگانه یعنی دیگر اثر مشهور کامو نداشت. این داستان مربوط به یک وکیل است که البته خودش را به عنوان قاضی تائب معرفی میکند و در کل کتاب شرح حال خود و یا افکارش را برای مخاطبش توضیح میدهد فلسفه ی کلی او به این شکل است که همه ی انسانها گناهکار هستند و بی گناهی وجود ندارد و کسی اگر بخواهد حق قضاوت کردن را به خود بدهد باید ابتدا خود به گناهش اعتراف کند کاری که قهرمان داستان هم انجام میدهد.

با هم پاراگرافهایی از کتاب را بخوانیم:

من رویای این را در سر می پرواندم که مرد کاملی باشم مردی که می خواهد دیگران را وادارد که او را چه از جهت شخص خودش و چه از جهت حرفه اش محترم بدارند…خلاصه میخواستم در همه چیز تسلط داشته باشم… ولی بعد از آنکه در ملا عام سیلی خوردم و عکس العملی نشان ندادم دیگر برایم امکان نداشت که این تصویر زیبا را از خودم در ذهن بپرورم…. ص ۶۷

 

من هرگز شب از روی پل نمی گذرم. این نتیجه ی عهدی است که با خود بسته ام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. و آنوقت از دو حال خارج نیست یا شما برای نجاتش خود را به آب می افکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار شوید! یا او را به حال خود وا میگذارید و شیرجه های نرفته گاهی کوفتگی های عجیبی به جا می گذارد. ص ۴۷

 

برای من ماجرای مردی را نقل کرده اند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب ها بر کف اتاق میخوابید تا از آسایشی لذت نبرد که رفیقش از آن محروم شده بود. چه کسی  آقای عزیز چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟ ص ۶۱

 

من مردی را می شناختم که بیست سال از زندگی خود را برای زنی گیج و احمق صرف کرده بود و همه چیز را  دوستان و کار و حتی حرمت زندگیش را در راه او فدا کرده بود. با اینهمه شبی به این مطلب پی میبرد که هرگز او را دوست نمی داشته است. در حقیقت او گرفتار ملال بود مثل بسیاری از مردم گرفتار ملال بود و از این رو برای خود زندگی پردردسر و مصیبت باری ساخته بود. علت اغلب تعهدات انسانی این است که باید حادثه ای روی دهد ولو بندگی عاری از عشق و لو جنگ یا مرگ باشد. ص ۶۶

 

مردم خوشبختی و موفقیت را تنها در صورتی به شما می بخشایند که با کمال سخاوت رضا دهید که آنها را با دیگران قسمت کنید. اما برای اینکه خوشبخت شوید نباید زیاده از حد به دیگران بپردازید. بدین طریق راهی برای خلاصی نیست. خوشبخت بودن و محاکمه شدن یا بدبخت بودن و تبرئه شدن. ص ۱۰۴

 

همه می خواهند ثروتمند شوند چرا؟‌ دلیلش را از خودتان پرسیده اید ؟ برای اعمال قدرت؟ البته  اما مخصوصا برای آنکه ثروت انسان را از محاکمه ی فوری در امان می دارد شما را از انبوه جمعیت مترو به در می برد تا در اتاقک نیکل اندود اتوموبیل محبوس کند شما را در میان باغهای وسیع که محافظت می شوند و واگنهایی که تختخواب دارند و اتاقهای مجلل کشتی از دیگران مجزا می کند. دوست عزیز ثروت هنوز حکم برائت نیست اما تعلیق حکم محکومیت است و تحصیل آن همیشه به کار می آید . ص ۱۰۶ – ص ۱۰۷

 

ما نمی توانیم بی گناهی هیچ کس را تایید کنیم در صورتی که می توانیم به طور قطع مجرمیت همه کس را مسلم بدانیم. هر انسان گواهی است بر جنایت همه ی انسانهای دیگر. این است ایمان من  و امیدواری من  باور کنید ادیان از لحظه ای که دم از اخلاق می زنند و با صدور فرمان تهدید می کنند به خطا می روند. برای خلق مجرمیت  مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. همنوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت میکنند. شما از روز داوری الهی سخن می گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده ام که به مراتب از آن سخت تر است  من داوری آدمیان را دیده ام. ص ۱۳۳

آزادی پاداش نیست٫‌ نشان لیاقت هم نیست که به افتخارش با شامپانی جشن بگیرند. به علاوه هدیه هم نیست  یک جعبه شیرینی که به شما لذت های چشایی ببخشد. اوه نه  برعکس اعمال شاقه است  دو استقامت است که در تنهایی کامل طی می شود و جان را از خستگی به لب می رساند. نه شرابی در کار است و نه یارانی که جامهایشان را بلند کنند و با لطف و مهربانی به تو بنگرند. تنها در تالاری غمزده تنها در جایگاه مجرمان در مقابل قضات ایستاده ای و باید به تنهایی در برابر شخص خود و قضاوت دیگران تصمیمی بگیری. در انتهای هر آزادی حکم دادگاهی هست برای همین است که بار آزادی بر دوش سنگینی می کند مخصوصا هنگامی که تب داری یا در رنجی یا هیچ کس را دوست نداری. ص ۱۵۵

هر چقدر از این کتاب ۱۶۶ صفحه ای بنویسم کم است و مجبورم اینجا تمامش کنم.آلبر کامو با تیز هوشی خاص خود مسایلی را باز میکند و به جاهایی سرک میکشد که کسی قبل از او ندیده است.

نامه شماره 1

http://khabarnema.ir/uploads/2016/06/50342011495221551453995213145124545.jpg

نامه به دختر فریبنده زاد

به راستی تو که بودی ؟ فریبنده؟ فریبکار؟ قربانی بودی یا گناهکار؟

به تو که فکر میکنم بیشتر شبیه قمارباز می مانی، بله قمار بازی که هستی اش را باخته است در واقع با خامی و سادگی کودکانه ای خواستی برای مدتی کوتاه نقش بزرگان را بازی کنی البته دستت را به هیچ چیزی بند نکردی و چون دیوانه ای روی لبه دیوار رقصیدی.

اینها مهملات است تو را هنوز  خوب نفهمیده ام یعنی نفهمیدم که تمایلات یا بهتر بگویم سوخت حرکات و انگیزه ی تو چیست؟ ثروت، شهوت، یا زیبایی ؟ قطعا این سه مورد را میخواستی و شاید به زیرکانه ترین روش فریب خورده ای یعنی تو خود طالب فریب خوردن بوده ای و به سمت آن دویده ای، راستش را بخواهی هیچ چیز دیگری نمی دانم نه اینکه قضیه مسکوت و نامشخص است بلکه به این دلیل که تو هنوز هم نقش بازی میکنی. هنوز هم نقش بره ی بی گناه را بازی می کنی غافل از اینکه دیگر گرگی نمانده است.
من؟ من نه حوصله ی قضاوت کردن دارم و نه وقت آن را،  این اواخر مشغولیاتم زیاد شده است و علاقه ای به قضاوت هم ندارم دیگران هم رفته اند نمی بینی که دیگر کسی نیست؟ باور کن هیچ کس زحمت قضاوت را به خود نخواهد داد.

آه دوست بیمار من، من کشیش نیستم و از تو نمیخواهم که پیشم اعتراف کنی فقط توصیه میکنم که نقابت را برداری و آن را دور بیاندازی و خودت باشی بدون ترس وبدون امید. تو آنقدر در فریب دادن پیش رفته ای که نه تنها من و اطرافیان خود را بلکه خود را نیز فریب داده ای بازی به پایان رسیده است و تو همچنان مشغولی.

تو شبیه بچه ای هستی که آن را در اتاقی گذاشته اند و در آن اتاق دستگاه ها و وسایل خطرناکی قرار داده شده و به تو میگویند لطفا به هیچ چیز دست نزن ولی تو آنقدر دکمه های مختلف را فشار داده ای که هم ما را به کشتن داده ای و هم خود را نفله کرده ای.

میدانم که آرام و قرار گرفته ای و خبرهایت به دستم میرسد، احساس ترحم من شاید برایت کشنده باشد نمی خواهم به تو ترحم کنم واقعیتش این است که ترحمی در کار نیست بگذار برایت روشن کنم که در همان لحظه که اقرار به بدبختی کنی حتی اگر پیش خودت این اقرار را بکنی دیگر کارت تمام است، مشتی شغال و گرگ گرسنه دوره ا ت میکنند و استخوانهایت را چون سنگهای صیقلی تمیز میکنند، ترحم به کار من نمی آید چون نه دلی برای سوزاندن دارم و نه حوصله ای برای شنیدن مزخرفات تو. در واقع این جا آخر خط است میبینی همه جا ساکت و تاریک است آخر خط هم چنین جایی است یعنی بعد از آن دیگر هیچ چیزی نیست یک نوع خلا بی خاصیت، اینجا برای من و تو فضای کاملا خالی است نه من می توانم تو را لمس کنم و نه تو می توانی من را ببینی در واقع اینجا ته دنیاست و گذشته ی  ما نیست و نابود شده است.

حالا فقط راه عقب گرد باقی مانده است من برگشته ام تو نیز برگرد.

زمستان 94