چرخهای جلوی ماشین

چند روز پیش یک سخنرانی از دکتر علی صاحبی دیدم که در TEDx و با زبان فارسی برگزار میشد. دکتر صاحبی کسی است که کتاب نظریه انتخاب ویلیام گلاسر یا Choice Theory را ترجمه کرده است و اتفاقا داستانش هم در مورد این کتاب و ماشین رفتار گلاسر است.

همین ماشینی که در شکل زیر میبینید 🙂

 

خلاصه ای از سخنرانی دکتر صاحبی (دکترای روانشناسی بالینی):

هر رفتار کلی ما شامل عمل، تفکر، احساس و فیزیولوژی است که دو عامل اول در کنترل مستقیم و دو عامل دیگر در کنترل غیرمستقیم ماست. دو عامل مستقیم همان چرخ های جلو در ماشین رفتار گلاسر است. زمانی که من در سیدنی بودم ودر کتابخانه دانشگاه داشتم درس میخواندم خواستم کتابی را بردارم که ناگهان کتاب ویلیام گلاسر یا همین نظریه انتخاب افتاد زمین  و عنوان کتاب برایم جالب بود و به هر صورت آن را خواندم کتاب میگفت تمام زندگی ما را رفتار تشکیل میدهد و ما میتوانیم با تغییر فکرکردن و یا انجام یک عمل به صورت غیر مستقیم چرخ های عقب ماشین یعنی وضعیت احساسی و بدنی خود را تغییر دهیم.

ابتدا درک این موضوع برایم سخت و دشوار بود. بعد از مدتی بر اثر یک حادثه که خودم مقصر بودم پای چپم تفریبا از کار افتاد و بسیار درد میکرد من نمیتوانستم مریض هایم را ویزیت کنم و یا حتی به کارهای تحقیقاتی خود برسم وضعیت خلق و احساسم به شدت افت کرد و به طور کامل دچار یک افسردگی شدید شدم به همین علت نیز تمام کارهای روزمره ام مختل شد و حتی نمیتوانستم کارهایی مثل مقاله نویسی و .. را انجام دهم.

دکتر به من گفت که پای چپ شما روز به روز وضعیتش بدتر شده است و باید عمل کنی. من هم به شدت افسرده شدم و در همان حین یاد کتاب گلاسر و ماشین رفتار او افتادم با خودم گفت شاید اگر چرخ های جلوی ماشین را دستکاری کنم چرخ های عقب نیز درست شوند. به همین خاطر شروع کردم به عمل کردن و ایستاده مریضهایم را ویزیت میکردم و پسرم من رو که هنوز خیلی درد داشتم با ماشین به مطب می برد و از دوستم خواستم که در نوشتن به من کمک کند و من فقط شفاهی برایش توضیح بدهم و او هم بنویسد بعد از یک مدت پایم خوب نشد و باز درد داشتم ولی خلق و احساسم بهترشد و خوشحال تر بودم.

به همین ترتیب با تغییر نحوه فکر کردن و نحوه عمل کردن توانستم کم کم با فیزیولوژی و استراحت حالم بهتر شود و از یک افسردگی و یک ناتوانی نجات پیدا کردم. وقتی مریض هایم پیشم میایند عموما با چرخ های عقب و مثل ماشین دنده عقب وارد مطب میشوند و در مورد وضعیت احساسی بدشان صحبت میکنند یا بیماری جسمانیشان و من به آنها میگویم که بیرون بروند و با چرخهای جلو وارد شوند و از آنها میپرسم تو چه فکر ی میکنی و چه کاری میکنی که وضعیت روحیت به این شکل است و یا چه کاری و یا چه تمرینی میکنی یا چه عملی انجام میدی که وضعیت بدنیت بهبود پیدا نمی کنه ؟

ضربان قلب ما یک وضعیت فیزیولوژی است آیا میتوانیم تعداد ضربان را بالا ببریم؟ مثلا اراده کنیم و به قلبمان بگوییم 10 درصد بالاتر برو؟ خیرولی با 10 دقیقه تمرین بدنی میتوانیم این ضربان را بالاتر ببریم این یعنی تغییر چرخ های جلو که همان فکر کردن و عمل کردن است برای تغییر احساس و وضعیت جسمانی.

در آخر خطاب به حضار : احساس ناراحتی میکنید؟ صاف بنشینید و به صندلی تکیه بدید و یک خود کار را با دهان به شکل افقی بگیرید تا دهنتان به شکل خنده باز شد آیا خلق و روحیه تان بهتر نشد ؟ شما چرخهای جلو را حرکت دادید و با یک Action احساستان را تغییر دادید.

نحوه فکر کردن و سبک زندگی شامل غذا خوردن و ورزش کردن و … میتواند هم احساسات و هم فیزیولوژی ما را تغییر دهد پس اگر چرخهای عقبتان مشکل دارد چرخهای جلو را دستکاری کنید و تغییر دهید شما نمیتوانید اراده کنید و خوشحال شوید ولی میتوانید پنجره را باز کنید چند بار بنشینید و بلند شوید و یک از پنجره اتاقتان یک نفس عمیق بکشید و هوای تازه را بو بکشید یعنی چرخ جلو را دستکاری کنید.

چه نوع واقعیتی برای خودت درست میکنی؟‌

امروز داشتم یک وبدیو از سایت TED نگاه  میکردم که سخنران Isaac Lidsky بود. بگذارید خلاصه ای از صحبت های او را برایتان بنویسم.

چه حقیقتی برای خود میسازی؟ آیا حقیقت یک واقعیت مجازی شخصی شده نیست که برای هر کسی متفاوت است؟ بگذارید چند مثال بزنیم: یک سوم از نیوکورتکس ما با دیدن تغذیه می شود و دیده های ما یک سوم مغز ما را تشکیل می دهد ولی این اطلاعات آیا همراه با Vision است یا نه؟ آیا ما حقیقت را میبینیم یا آن را به نسبت مدل ذهنی که داریم تغییر میدهیم؟

غیر از دیدن مسایل زیادی برای ما واقعیت را شکل میدهد یکی از آنها ترس است. منطق ترس به ما میگوید اطمینان و امنیت از هر چیزی بهتر است ولی آیا واقعا این منطق درستی است؟ترس ناشناخته ها را با چیزهای ناخوشایند جابه جا میکند این منطق ترس است. وقتی که فرصتی برای شما پیش می آید و نیاز دارید که حرکتی انجام دهید ترس شما را به تاخیر می اندازد.

آیا چیزهایی که ما به آن باور دارم حقیقت دارد یا فقط باورهایمان است؟ چطور میتوانیم با چشمان باز واقعیت ها را ببینیم و کور نباشیم؟ بگذارید به صورت خلاصه به آنها اشاره کنیم:

  1. خودتان را به حساب آورید (برای خودتان ارزش قایل شوید) در هر لحظه ای و در همه جزییات روی خودتان حساب کنید.
  2. آنسوی ترسهایتان را ببینید. نداهای منفی خودتان را ساکت کنید.
  3. مفهوم شانس و موفقیت را مورد بازنگری قرار دهید و آنها را دوباره بررسی کنید
  4. نقاط قوت و ضعف خود را بشناسید و تفاوتهای آن را بفهمید
  5. ترس هایتیان٫ قهرمانها یتان٫ نقدهایتان٫ رذالت های شما٫ بهانه هایتان٫ منطق شما٫ میانبرهای شما٫ قضاوت های شما٫ تسلیم شدن هایتان٫ این ها داستان واقعیت شما را تشکیل میدهد چیزی که شما به آن واقعیت می گویید.
  6. یاد بگیرید که این موارد را دقیق تر ببینید و یاد بگیرید بعضی و قتها آنها را فراموش کنید.

شما خالق واقعیت خود هستید. از چه چیزی میترسید؟ چه دروغی به خودتان می گویید؟ چطور داستان خود را می نویسید؟چطور حقیقت خود را شکل میدهید؟ چه واقعیتی برای خود درست میکنید؟

این ویدیو برای من تداعی درسهای مدل ذهنی متمم بود و به نظرم تغییر مدل ذهنی که البته آسان نیست میتواند سرنوشت انسان را عوض کند.

 

 

در جستجوی شادی

Shawn Achor روانشناس و مدیر شرکت Good think است

و یک ویدیو داره به نام راز شادی برای بهتر کار کردن که به نظرم نگاه کردنش بد نیست .

قسمتی از حرفهای او در TED
اگه سخت تر کار کنم ، موفق تر خواهم بود.و اگر موفق تر باشم، اونوقت خوشبخت تر خواهم بود.این پایه و اساس بیشتر اصول تربیتی ما ، اصول مدیریتی ماو روش برانگیختن رفتارمان را تشکیل می دهد. مشکل اینه که این فرمول به دو دلیل از لحاظ علمی ناقص و خلاف جهت است.اولا” ، هر وقت مغزتان با موفقیتی روبرو می شه،شما قبلش تیر دروازه را عقب تر بردید (شرایط تجلی موفقیت را تغییر داده اید).

شما نمره های خوبی گرفتید، حالا نمره های بهتری می خواهید،شما در مدرسۀ خوبی بودید و بعدش پذیرش در مدرسۀ بهتری می خواهید،شما شغل خوبی داشتید ولی حالا می بایست شغل بهتری داشته باشید،شما به هدف زدید، ما نقط هدفتان را تغییر خواهیم داد.و اگر خوشبختی، نقطه مخالف موفقیت است، مغز شما هیچگاه به اون نمی رسه.

آنچه ما انجام دادیم اینه که در قالب یه جامعه، خوشبختی را به آنسوی افق شناختی سوق دادیم.دلیلش اینه که فکر می کنیم ابتدا باید موفق باشیم تا بعدش خوشبخت تر بشیم. اما مشکل اصلی اینه که مغز ما در جهت عکس عمل می کند.اگر شما قادر باشید میزان مثبت گرایی یک فرد را در حال حاضر افزایش دهید،اونوقت مغز آنها چیزی را تجربه می کند که ما آنرا مزیت خوشبختی می نامیم،یعنی مغز شما در حالت مثبت،عملکرد فوق العاده بهتری دارد در مقایسه با زمانیکه در حالت منفی، خنثی یا تحت استرس است.

نوشتن دربارۀ یک تجربه مثبتی که در طی ۲۴ ساعت گذشته داشتید،باعث می شه که مغز شما آنرا احیا کند.تمرین کردن به مغزتان می آموزد که رفتارتان دارای اهمیت است.ما دریافتیم که مدیتیشن، مغز را قادر می سازهکه برADHD فرهنگی (اختلال بیش فعالی با کمبود توجه)غالب بشه،چیزی که با انجام چند کار همزمان بوجود می آید،و در عوض باعث بشه که افکارمان روی یک عملکرد تمرکز کند.

و درنهایت، اعمال نیک بدون هدف به اعمال نیک هدف داری تبدیل شوند.ما از مردم می خواهیم که وقتی ایمیل خود را باز می کنند،یک ایمیل مثبت در ستایش یا قدردانی از کسی در شبکۀ پشتیبانی اجتماعی خودشان بنویسند.یک ایمیل مثبت در ستایش یا قدردانی از کسی در شبکۀ پشتیبانی اجتماعی خودشان بنویسند.

و با انجام این کارهاو با تعلیم دادن افکارتان همانطور که بدنمان را تعلیم می دهیم،دریافتیم که قادریم فرمول خوشبختی و موفقیت را معکوس کنیم،و با انجام اینکار، نه تنها امواج ریزمثبت بلکه یه دگرگونی حقیقی پدید می آوریم.