سوالی مهم در خصوص همدردی با یک ملت

صدرا یکی از دوستان عزیز متممی در بلاگش مطلبی نوشته با عنوان:

آیا بیشتر ناراحت شدن برای اتفاقات فرانسه نسبت به یک کشور عربی غیر اخلاقی است؟ 

کل مطلب را میتوانید در لینک بالا بخوانید:‌

قسمتی از پست صدرا در خصوص این سوال 

خب حالا میرسیم به سوال اصلی : آیا فارغ از بحث سیستم و در سطح فردی، بیشتر ناراحت شدن برای فرانسه غیر اخلاقی است؟

سوال جالبی است. دردنیایی که به عنوان یک سیاستمدار بخواهیم پشت میکروفون  درمورد اخلاقیات صحبت کنیم، خون و جان انسان ها برابر است قطعا. مرگ یک انسان عراقی همانقدر باید ناراحت کننده باشد که مرگ یک انسان فرانسوی. اما همین که از پشت میکروفون کنار بیاییم چند سوال مطرح میشود. آیا از مردن همسایه مان به اندازه مردن پدرمان ناراحت میشویم؟ فرض میگیریم که این پرسش مغلطه دارد و قیاس مع الفارغ است. آیا از مردن کسی که اورا به هرنحوی میشناسیم، بیشتر ناراحت میشویم یا از مردن کسی که نمیشناسیم؟ مشخص است. ما انسانیم. مسلما اگر در رابطه عاطفی با فردی باشیم از دست دادن او مارا بیشتر ناراحت میکند به نسبت از دست دادن کسی که اورا کمتر میشناسیم. انسان همین است. اگر کسی با مردم عراق بیشتر همبستگی روحی احساس میکند طبیعی است که از کشته شدن آن ها بیشتر احساس ناراحت شدن بکند. اگر کسی هم در مورد مردم فرانسه این چنین است، خب حق طبیعی اوست که در مورد فرانسه بیشتر ناراحت باشد.

کسی که میگوید بیشتر ناراحت شدن برای مردم فرانسه غیراخلاقی است اگر ازفوت کیارستمی هم  ناراحت شده است، کار غیر اخلاقی انجام داده. چرا که در همان لحظه و همان روز هزاران انسان دیگر در سراسر دنیا به دلایل مختلف مرده اند و او برای مردن آن ها کمتر ناراحت شده است.

یکی ممکن است از بعد دینی نگاه کند و حس کند با انسان عراقی نزدیک تر است و از این که برادر مسلمانش کشته شده غمگین شود. کس دیگر ممکن است بعد تاریخی را نگاه کند و بگوید تمدن فرانسه برای چیزی که امروز بدست آورده (آزادی و دموکراسی) زحمت کشیده و حقش نیست که این چنین آن را از دست بدهد و ممکن است بیشتر ناراحت شود از اتفاق فرانسه. به هیچ کدام هیچ اشکال اخلاقی وارد نیست.

اما یک نکته را از یاد نبریم. کمتر ناراحت شدن با خوشحال شدن متفاوت است. آن کس که از مردن حتا یک داعشی لبخند میزند و خوشحال است، نیاز دارد که در آینه به خودش نگاهی بیاندازد. آنکس که با لبخند خبر کشته شدن انسان های بی گناه و بیخبر از سیاست را اعلام میکند و میگوید به حقشان رسیدند یا دامن خودشان را گرفت، خیلی خیلی باید نگران وجه انسان بودنش باشد.

 

کامنت من در این خصوص و البته نظر شخصی من 

سلام صدرا

موضوع مهم و جالبی بود به نظرم مخصوصا بحث آخر که به معنی آزادی اندیشه و عقاید است.
به نظرم جدا از این موضوع و اگر بخواهیم کمی به جلوتر برویم شاید همدردی من با کشور همسایه نه به خاظر رابطه نژادی و دینی و عقیدتی بلکه به خاطر احتمال جبران این موضوع باشد طوریکه عموما زمانی که افغانها پناهنده شدند به ایران آمده اند و زمانی که کردهای عراق پناهنده شده اند به ایران آمده اند و الان هم از شهرهای کردنشین وقتی اوضاع کسب و کار خراب می شود نزدیکترین و بهترین جا و سهل ترین جا برایشان عراق و اربیل است که حتی نزدیکتر از تهران است.

یعنی این نزدیکی و همسایه بودن یکی از علل میتواند باشد و اینکه فرصت جبران برای هر دو کشور یا ملت وجود داشته است. اما به قول تو لزوما نباید کسی بر من ایراد بگیرد که چرا برای فرانسوی ها بیشتر ناراحتم هر چند وقتی کسانی را در تهران می بینم که شمع به دست برای یادبود فرانسه به خیابانها آمدند و از پلهایی در تهرن گذشتند که زیرش کارتن خوابهای ایرانی بودند و یا همین افراد شمع به دست برای هنرمندان در بند ایرانی و کشته شدگان عقیدتی و سیاسی حتی کبریتی هم در تهران روشن نکردند دیگر به این فکر نمیکنم که این تصمیم یک تصمیم هوشمندانه است و حتما تحلیلی شبیه تحلیل صدرا پشت آن است یعنی احترام به فرانسه ای که با ولتر و روسو و انقلابش تمدن و آزادی رو ساخته . من در اون لحظه به یقین برایم ثابت می شود که فقط عامل ترس و بزدلی باعث شده کاریکاتوریست زندانی ایرانی را فراموش کنم و برای فرانسوی ها شمع روشن کنم.
از یک جنبه دیگری هم میشود نگاه کرد اینکه الزاما طرف مقابل من که فرانسه باشد با من این نزدیکی را حس نکند و او هم خودش را با ملت آمریکا نزدیک ببیند یعنی ترجیح او کشوری در خاورمیانه نباشد و تمایلی هم به جبران محبت من نداشته باشد و خود را به آمریکا نزدیک ببیند چرا که همچنان که شما کل ملت عرب یا همسایه ها مرزی را از یک جنس خواندید شخص ساکن فرانسه هم من و صدرا را به عنوان نمونه های خوب جدا نخواهد کرد و کل ایران را عقب مانده و یا تروریست فرض میکند و خشک و تر را به کل با هم خواهد سوزاند.

مقصود من این است  که با وجود انتخاب آگاهانه شما در خصوص تحلیلی که کردید اگر طرف مقابل یعنی فرانسه رفتار عکسی با شما داشت و یا ملت فلسطینی که چند سال پیش اظهار کرده بودند خون ایرانیان که برای ما فرستادند پس میدهیم حداقل در این موارد شوکه نشویم و به این فکر کنیم که شاید ترجیح طرف مقابل ما نیستیم چون همیشه ترجیح طرف مقابل یک ملت بهتر است نه یک ملت همتراز یا بدتر شاید تر جیح فرانسه هم برای همدردی آمریکا باشد مثل ما که ترجیحمان ملت بهتر است.

البته من نظر خاصی در مورد همدردی ندارم یعنی اگر بتوانم ترجیح میدهم کاری کنم و علاقه ای به شمع روشن کردن یا تغییر عکس پروفایل ندارم چون به نظرم عملا این کارهای کم هزینه و رایگان تاثیری در حل موضوع ندارد و اصولا هم با احساسات و هم با ابراز آن میانه ی خوشی ندارم فقط قصدم تحلیل و فکر کردن به این موضوع بود.

کامنت صدرا در ادامه 

فواد جان قبل از پاسخ اصلی دو تا نکته به نظرم میرسه که بگم
اول این که این دسته بندی ایرانی عرب و اروپا تو ذهن من چندان جدی گرفته نمیشه. همیشه به بازه های زمانی خیلی بزرگ نگاه میکنم و هرچه که میبینم بیشتر از جنس نژاد بشره تا قومیت یا محل زندگیش. این به این معنی نیست که متوجه واقعیت امروز نیستم، کما که میبینی با همین تقسیم بندی ها هرچه که مینویسم رو میبرم جلو اما چون بخش دوم نوشته در مورد یک احساس درونی بود و میدونیم احساسات لزوما درگیر منطق و محاسبه نیستند و سعی کردم بیشتر رو این که احساسات پیرو منطق شخصی اند ، داستان رو پیش ببرم.
نکته دیگه اینه که من طرف خاصی رو نگرفتم چون واقعا طرف خاصی هم نیستم فقط سعی کردم سوال رو تحلیل کنم اما فارغ از این که بخوایم موضع دفاعی بگیریم در مقابل صحبتت باید بگم که اگر بخوایم وارد محاسبه بشیم تو این زمینه خب حرف زیاده. به عنوان مثال(صرفا مثال) فقط یک مورد رو مطرح میکنم:
اگر از در محاسبه برای خرج کردن احساساتمون در مورد حوادث تروریستی چند سال اخیر دربیایم به شکلی که شما محاسبه کردی، باید به این نگاه کرد که سیاستمدار راست غربی امروز(مرکل و اوباما به عنوان سردم داران این قصه) با انسان دوستی بی محاسبه و غیر سیستمی و باز کردن مرز ها روی مهاجران (که از نظر من احتمالا خیلی نیت خوبی پشتش هست) دارم کشورهاشون رو و نتیجتا دنیا توی بحران فرو میبرند که ممکنه چندسال دیگه نتیجه ش رو ببینیم. هر حادثه ی تروریستی که اتفاق میفته یعنی رفتن توده ی مردم اروپا و آمریکا به سمت چپ تندرو و مذهبی و اسلام ستیز. کما که داریم میبینیم موجودی مثل ترامپ از پشت زیاده روی های انسان دوستانه ی اوباما داره در میاد. این چیزیه که متاسفانه تو تاریخ نمینویسند. ما مشابه این شرایط رو در کشور خودمون هم تجربه کردیم. توده با احساسات جمعی تصمیم میگره نه با منطق روشنفکرانه . ما خوب میدونیم اگر در اونجا هم تندرو ها قدرت رو بدست بگیرند، در خوشبینانه ترین حالت کاملا مستقیم به ضرر انسان خاورمیانه ای که من و شما هستیم، میشه و در حالت بدبینانه ممکنه تا از بین رفتن نسل بشر از روی زمین هم پیش بره. پس فارغ ازاین که چه نیتی پشتش هست، من شمع روشن کردن جلوی یک سفارت رو(کاری که خودم هیچ وقت نخواهم کرد) در بدبینانه ترین حالت بی فایده میدونم اما اون رو به هیچ وجه تقبیح نمیکنم. اگر قرار به محاسبه ی سود و ضرر باشه، دلسوزی برای اروپا و فرانسه و بیشتر ناراحت شدن از اون منطقی تر به نظر میاد. فارغ از این که انسان فرانسوی حاضر میشه ساندویچ نون پنیرش رو با من نصف کنه یا نه؟ (چرا فراموش میکنیم که کشور ما هشت سال در حال جنگ با همین عراق ایرانی دوست بود؟ و بارها نشون داده که اگه پاش برسه حاضره ساندویچ من رو هم از دستم در بیاره) این که فرانسوی صدرا رو عرب بدونه مهم نیست، اما این که آمریکایی به ترامپ رای نده چون ترامپ اسلام ستیزه مهمه.
باز هم تاکید میکنم که این موضع اصلی من نیست و باز هم تاکید میکنم که این تنها یکی از استدلال هاست که چرا منطقیه برای فرانسه بیشتر واکنش نشون بدیم و سعی کنیم از حجم تصویر وحشتناکی که از ما بوجود اومده کمی بکاهیم تا اون روزی که ازش باید بترسیم دورتر بشه. انفجار در فرانسه خیلی بیشتر از انفجار در عراق به ضرر انسان ایرانی و خاورمیانه ای امروزه. بازهم میگم ، هرکس ازاده بر اساس منطق و یا حتا بی منطقی خودش از یکی از این حوادث بیشتر ناراحت بشه.
——————————————–
فواد جان، حس میکنم در مورد مفاهیمی مثل منطقی بودن، شجاعت و حقیقت کمی انعطاف ناپذیر برخورد میکنی. اصرار روی حقیقت لزوما به نفع ما نیست. اعتراض به هر نحوی هم همین طور. کمی پایین تر در مورد میانه رو بودن نوشتم و گفتم که به نظرم در سطح عمل پراگماتیک سیاسی امروز بهترین استراتژی هست که در دست داریم، فارغ از این که من به چی فکر میکنم و به چی اعتقاد دارم. تاریخ نشون داده منطقی ترین انسان های تاریخ هم اشتباهات خودشون رو داشتن. فکر میکنم همونطور که نمیتونیم نرم افزار بدون باگ بنویسیم، هیچ کدوم از ما هم منطق رو در سطح ایده آلش نمیتونیم بدست بیاریم. پس چرا این چنین بنیادگرایانه طور روش حقیقت اصرار میکنیم؟ این که جایی که ما داریم زندگی میکنم به کلا بر مبنای باگ ها نوشته شده است را میفهمم و غیر منطقی و غیر طبیعی بودن محیط را. اما راه حل شما رو راه حل مناسبی نمیدونم.
با احترام

 کامنت من در ادامه

ممنونم صدرا

در خصوص اینکه هر کسی آزاده نظر خودش رو بگه حرفی نیست و من هم چون دیدم زوایای دیگری از این موضوع دیده نشده فقط خواستم اونها رو نشون بدم و اصلا قصدم ارایه راه حل نیست چون یقین دارم که راه حل خود به خود در مواجه با مشکلات به وجود می آید و در لحظه صورت می گیرد نگاهی به تمام جریانهای اجتماعی و سیاسی میتواند این را مشخص کند که راه حل زاییده ی جریان و در بطن آن بوده است.ولی زوایایی که بهش اشاره کردم از انگیزه انسانها نشات میگیره و عاملشون درونی است تا بیرونی همانطور که تمام طرفداران چپ یا راست یا فرانسه و دنیای عرب لزوما فکر یکسانی ندارند و کنش و واکنش های سیاسی باعث به وجود آمدن انواع دیدگاه مختلف شده و اگر من کسی را در کنارم دیدم که چون من بروی آرمانهای شبیه من اصرار دارد قبل از خوشحال شدن باید فکر کنم آیا انگیزه او هم مثل من است یا نه؟ و تا کی کنارم میماند؟
صحبت کردن در خصوص مسایل سیاسی و اجتماعی بیشتر با عمل شدنی است تا کلمات و شاید بزنگاه های تاریخی مشخص میکند که چه کسی چگونه و بر چه اساسی تصمیم می گیرد و همیشه در خصوص هر موضوعی وقتی مشکل از ما جداست و ما ناظر بیرونی هستیم قضاوت و عملکردمان حساب شده و متکی بر تحلیل است ولی وقتی مشکل در دستمان باشد نه فرصت تحلیل خواهیم داشت نه گوشی برای شنیدن تحلیل باقی مانده است.
توی خلبان جنگ اگزو پری مطلب جالبی نوشته که مضمونش اینه :
میگه دفاع یک انسان از یک انسان رو معمولا انجام می دهند و فداکاری یک فرد برای جامعه هم همینطور چون در شرایط جنگ این امر نشانه شهامت آن سرباز است ولی شعور یک جامعه زمانی به حد اعلا و شرافت خودش میرسه که یک جمع کثیر به خاطر فقط یک انسان ایستادگی کند و نگوید یک نفر چیزی نیست و به جای سود و زیان و عمل ریاضی جمع و تفریق نه برای یک شخص و فردیت او بلکه به خاطر احترام به انسانیت که جانمایه خودشان نیز هست این کار را بکند. پاراگراف دقیقش رو اگر پیدا کنم برات می فرستم.
بازم بنویس صدرا نوشته هات رو میخونم و دوست دارم فارغ از اختلاف نظر.

خلبان جنگ اثر اگزوپری

اگزوپری و دیدن جهان از آسمان

پ ن :‌کاش این نویسنده با خلبان جنگ شناخته میشد نه شازده کوچولو حداقل کاش در ایران مردم به خلبان جنگ اولویتی بیشتری میدادند هر چند شازده کوچولو به نقل از ویکی پدیا سومین کتاب پرخواننده دنیاست.

این کتاب سراسر حول فداکاری و انسان دوستی ونوع دوستی است. نویسنده که خود خلبان بوده است در خلال پروازهای شناسایی مربوط به جنگ دوم جهانی افکار خود را می نویسد او از آسمان دنیا را می بیند و اوایل کتاب با یک لحن ضد جنگ از وضعیت موجود انتقاد میکند. کم کم وقتی جلوتر می رویم حس فداکاری و انسان دوستی نویسنده نمایان می شود و وارد موضوعات فلسفی می شود او تقریبا از افکار فلسفی موجود انتقاد می کند و میگوید همانگونه که یک انسان باید برای یک انسان فداکاری کند یک جمع هم باید برای حتی یک انسان فداکاری کند او جمع گرایی و فردگرایی را ترکیب کرده و ترکیب آن را یک جامعه انسانی می داند.

جمع گرایی کمونیست و چپ ها و یا فرد گرایی مکتب اومانیست او با هشیاری توضیح میدهد که چرا هم فرد مهم است و هم جمع و به زیبایی هم توضیح می دهد. اصول اگزوپری در تمام زندگی فداکاری و عمل گرا بودن است و حیف که این نویسنده روشنفکر فرانسوی فقط 44 سال عمر میکند و این رمان هم 2 سال قبل از سقوط هواپیمایش نوشته شده با هم بخش های زیبایی از کتاب را بخوانیم  که واقعا خواندنی است.  و این کتاب اراده و شهامت و اعتماد به نفس را میتواند در دل انسان روشن کند.

ما در دل تاریک یک سازمان اداری زندگی می کنیم سازمان اداری حکم ماشین را دارد. هر چه کامل تر و بی نقص تر باشد به همان اندازه بیشتر دخالت بشری را منتفی می کند در سازمان اداری کامل و بی نقصی که انسان در آن نقش چرخ دنده را دارد تنبلی نادرستی و ظلم فرصت عرض اندام ندارد. اما همان طور که موتور ساخته شده است تا یک سلسله حرکات را اداره کند که یک بار برای همیشه پیش بینی شده اند سازمان اداری نیز چیزی خلق نمی کند بلکه فقط اداره می کند. فلان کیفر را برای فلان جرم معین می کند و فلان راه حل را برای فلان مساله در نظر می گیرد. یک سازمان اداری برای حل مسایل تازه به وجود نیامده است. اگر قطعات چوب را در ماشین فلز خم کن وارد کنیم از آن طرف اثاث ساخته شده بیرون نمی آید. برای تنظیم ماشین جهت انجام دادن کار لازم است که یک نفر این حق را داشته باشد که آن را به هر طرف بچرخاند اما در یک سازمان اداری که برای چاره جویی در برابر زیان های ناشی از دخالت اراده بشر طرح ریزی شده است چرخ دنده ها دخالت بشر را نمی پذیرند آن ها دخالت ساعت ساز را نمی پذیرند. ص 77

 

این سربازان با رنجی که می کشند نمیدانند قهرمانند یا فراری. اگر مدال بگیرند چندان تعجب نخواهند کرد همان طور اگر کنار دیواری انها را به صف بدارند و دوازده گلوله در مغزشان خالی کنند یا از حال آماده بیرونشان آورند هیچ چیز مایه حیرتشان نخواهد شد. مدت هاست که از مرز حیرت گذشته اند. ص 112

 

 فقط پیروزی است که پیوند می دهد. شکست نه تنها انسان را از انسانهای دیگر بلکه خود او را نیز از خودش جدا می کند. اگر فراریان به حال فرانسه ای که در حال ویرانی است نمی گریند به این سبب است که شکست خورده اند. به این سبب است که فرانسه نه در پیرامون آنها بلکه در خود آنها شکست خورده است. ص 114

 

برای مردها حمایتی نیست همان که مرد شدی تو را به حال خود رها می کنند. 130

 

 

پیروزی هایی هست که انسان را به شور می آورد . پیروزی های دیگری هم هست که انسان ر ا به پستی می گرایاند. شکست هایی هست که می کشد و شکست های دیگری هم هست که بیدار می کند. زندگی با اعمال بیان می شود نه با اوضاع. تنها پیروزی که درباره آن نمی توانم شک داشته باشم قدرتی است که در دل دانه ها آشیان دارد. همین که دانه ای در دل خاک تیره کاشته شد پیروز است. اما گذشت زمان باید تا شاهد پیروزی وی در وجود گندم شویم. ص 164

 

من معنای سرشکستگی را درک می کنم . سرشکستگی این نیست که خود را خوار و بی مقدار بشماریم. سرشکستگی اصل و مبنای عمل است. اگر به قصد تبرئه خود سرنوشت را مسئول بدبختی های خویش بدانم خود را تسلیم سرنوشت کرده ام. اگر خیانت را مسئول آن ها بدانم تسلیم خیانت شده ام. اما اگر گناه را بر عهده بگیرم حق انسان بودن خود را خواستار شده ام. می توانم برای آنچه جزو آن هستم کاری بکنم. من سازنده جامعه بشری هستم. ص 170

این کتاب  وظیفه انسان و دلیل وجود او را دوباره به انسان یادآور می شود.

 

تفکرات تنهایی نوشته روسو

پ ن : اینقدر از روسو در وب فارسی نوشتم که امروز وقتی داشتم برای تصویر روسو جستجو می کردم یک دفعه دیدم عکس خودم رو تو نتایج گوگل آورده!‌

تفکرات تنهایی روسو

این کتاب را میتوان بعد از اعترافات خواند یعنی ادامه همان تفکرات است البته بی خیال تر و آرام تر. روسو آخرهای عمر خود را طی می کند و حوصله ثابت کردن چیزی را به کسی ندارد. حتی حوصله تفکر و بحث کردن با مردم را هم ندارد. البته در این کتاب هم نظریاتش در خصوص آرامش و شادی و زندگی جالبه . کتاب قرارداد اجتماعی آخرین کتابی است که حتما باید از روسو بخوانم.

روسو در این برهه زمانی از مردم رانده شده و به تنهایی خود مشغول است و تنها دغدغه او آرامش و شادی در این لحظات پایان عمر است و به شدت هم از مردم گریزان است یعنی مردم را به شکل دزدی میبیند که میخواهند آرامش او را بگیرند.

با هم قسمتهایی از کتاب را بخوانیم.

یقین دارم که صبر و حوصله حالت تسلیم و رضا و عدالت کامل تنها ثروتی است که انسان از این جهان با خود همراه می برد و اینها چیزهایی است که آدمی قادر است آنرا همه روزه بیشتر و کاملتر سازد و بدون اینکه کوچکترین ترس و واهمه از مرگ داشته باشد خود را به سر حد کمال خوشبختی برساند. ص ۵۳

 

لحظات کوتاه و پر از التهاب و عشق هر چه زنده و شدید باشد فقط نقاط درخشنده ای در خطوط زندگی انسان است اما آنها خیلی کم و بسیار سریع اند و نمی تواند حالتی را تشکیل دهد و سعادت و خوشبختی که قلب من تاسف آن را می خورد هرگز نمی تواند شامل این لحظات زودگذر فراری باشد. ص ۹۶

 

بدبختی در اینجاست به محض اینکه دایره افکار قطع می شود بدبختی ها یکی بعد از دیگری به سوی من سرازیر می شود قانون طبیعت این است وقتی وسیله ای از دست رفت مرارت ها به انسان حمله ور می شود. ص ۱۰۱

 

اگر من همانطوری که حالا هستم آزاد و ناشناخته و منزوی بودم غیر از عمل نیک کاری از من سر نمی زد زیرا در قلب خودم ریشه هیچ نوع بدی و بدکاری را ندارم. اگر مانند خدا صاحب قدرت و نادیده بودم البته مانند او آدم نیکوکاری می شدم . طبیعی است که فقط قدرت و آزادی است که انسانها را خوب و نیکوکار می سازد و برعکس ناتوانی و اسارت غیر از شرارت چیزی به بار نمی آورد. ص ۱۱۴

 

وقتی با قلب پاک با شما معامله کنند سایر مشکلات زندگی هر چه طولانی باشد قابل تحمل است و انسان نارحتی جسمی را در برابر آرامش روح بزودی از یاد خواهدبرد ص ۱۷۱

 

کتاب ۲۰۰ صفحه دارد و من توی سایت Goodreads به این کتاب ۳ ستاره دادم

 

سرگرمی با حرف زدن و احترام به سکوت

روسو در کتاب اعترافات می گوید مکالمه دونفره برای من همیشه زجرآور بوده است چون وقتی که مشغول صحبت با کسی هستم و صرف آشنایی میخواهیم در مورد موضوعات مختلفی حرف بزنیم نباید مکالمه را قطع کنم و باید به نحوی  سکوت را از بین ببرم. چون اگر حرفی نزنم فضای سرد بین دو نفر ما حاکم میشود و اوضاع ناخوشی صورت می گیرد. طرف مقابل من هم به یاوه گفتن روی می آورد چون او هم نمی خواهد فضای سردی بین ما حاکم شود.

روسو می گوید که مکالمه بین چند نفر را ترجیح میدهم چون همگی می توانند فکر کنند و فرصت کوتاهی برای فکر کردن داشته باشند و بعد از اندکی تفکر حرف بزنند.

حالا شما بیایید تلویزیون و مونولوگ را در نظر بگیرید که یک مجری قرار است ۲۰ دقیقه یا یک ساعت زمان را پر کند او حتی فرصت فرصت فکر کردن در یک دیالوگ دو نفره را هم ندارد. می توان گفت مونولوگ های تلویزیون که قرار است ما را سرگرم کند یاوه و مزخرفات بدون تفکر است که شاید سرگرم کننده و جذاب باشد ولی قطعا بویی از عقل و تفکر نبرده است و چون مجری ناشنواست و صدای ما را نمی شنود و فقط حرف می زند بازخوردی از چهره بینندگان خود ندارد و شبیه کسی است که با دیوار (دوربین) حرف می زند به نظرتان مسخره نیست؟ یک انسان بدون تفکر حرف زدن رودررو را فدای کثرت بیننده ها کند و با دیوار حرف بزند و ماهم با اسارتی که به آن عادت کرده ایم فقط شنونده و بیننده باشیم و اصولا سوالی از جانب ما پرسیده نشده و نیازی به شنیدن و دیدن هم نداریم اگر نیازی هم باشد از جانب رسانه است و نه مردم.

احمقانه ترین روش برای سرگرم کردن مردم استفاده از کلام و حرف زدن است من اگر با شعبده بازی سرگرم شوم به چیزی اعتقاد پیدا نمیکنم یا درکم از واقعیت کاهش پیدا نمی کند و میدانم که شعبده دروغ است ولی دروغی نیست که مرا گمراه کند.

تلویزیون قرار نیست به من وقت بدهد تا من موضوعی را بفهمم(اگر اساسا موضوعی مفیدی در کار باشد! ) و بعد ادامه بدهد یا اگر سوالی داشتم بپرسم یا بگویم فعلا حرف نزن! چون او یک سخنگوی بدون توقف است و جدا از اینکه یاوه می گوید ناقض کامل آزادی هم است و قاتل زمان و زندگی است . به نظرم اگر فرد ۶۰ ساله ای به قتل برسد و آن شخص نهایتا ۶۵ سال عمر کند قاتل مرتکب کشتن ۵ سال زمان یک شخص شده است و نه یک شخص ! حالا قتلهای رسانه مزخرفی مثل تلویزیون را در نظر بگیرید که سالانه چندین نفر را میکشد.

جدا از این قضایا کاش ما برای سکوت احترام قایل می شدیم. کاش حداقل در گفتگوهای دو نفره هم سکوت کردن را یاد می گرفتیم و با لمس کردن شریک عاطفی خود و با نگاه کردن و با قدم زدن حرف می زدیم کاش می فهمیدیم سکوت ترسناک نیست و نشانه ی بی احترامی نیست سکوت بی ارزش نیست سکوت یعنی من آنچنان ارزشی برای تو و برای خودم و برای دیگران قایلم که حاضر نیستم این زمان را با یاوه و مزخرفات پر کنم حتی اگر فضای موجود سرد و کسالت بار شود باز سکوت را به یاوه ترجیح می دهم.

پشت جلد یک کتاب- 10 سال پیش

امروز به بهانه امانت دادن یک کتاب به یک دوست داشتم یکی از کتابهامو نگاه می کردم به اسم ربکا اثر دافنه دوموریه. این کتاب رو سال 1385 یعنی 10 سال پیش خریده بودم.

پشت جلد کتاب نوشته شده خرید در خیابان امام ارومیه – دوران خدمت سربازی – به تاریخ 9 اسفند 85 . کتابفروشی بزرگی توی خیابان ارومیه بود که کتابهای دست دوم می فروخت و من هم چون سرباز بودم و پول نداشتم نمیتوانستم کتاب نو بخرم به همین خاطر زیاد اونجا می رفتم و با خانمی که صاحب کتاب فروشی بود دوست شده بودم و ساعتها در مورد انواع کتاب های مختلف صحبت می کردیم اونهم زیاد مطالعه میکرد و من هم تشنه مطالعه و عاشق کتاب بودم. یک سرباز با ظاهر کثیف و شلخته که لب مرز و 14 کیلومتری (فاصله هوایی) کشور ترکیه خدمت میکردم. تمام تفریحم کتاب و سیگار و چای بود و اگر کتاب و سیگار نبودند نمی تونستم چطور باید سربازی رو تموم کنم.

کتابهای زیادی خوندم و یادمه وقتی برای یک ماه به سرو (شهر مرزی ) اعزام شدم 10 جلد کتاب همرام داشتم که نمی تونستم بلند کنم. دژبان پادگان هم می گفت این کتابا رو نباید ببری تو پادگان. فرمانده هم می گفت مگه تو چه کاره ای که باید این همه کتاب بخونی!‌

به هر حال من 40 روز تو سرو موندم توی یک اتاق کوچک و تنهای تنها به دور از همه با کتابهای زیاد و سیگارهای زیادی که از قاچاق فروشهای پشت سیم خاردار می خریدم و روزی یک پاکت سیگار میکشیدم(سیگار تیر که اونموقع بسته ای 300 تومان بود).  موقع نهار و شام یک ماشین از تیپ میومد و غذا  رو می آورد من و یک قبضه خمپاره و چند جعبه مهمات بودیم توی یک آلونکی که انبار مهمات بود ولی اتاق 40 روزه من بود. الان که پشت جلد کتاب رو دیدم. نمی دونم در چه حالتی و چرا این جمله را نوشته بدوم اونهم در 21 سالگی ولی الان هم با غرور میتونم بگم چیز عمیق و خوبی نوشته ام.

در دنیا 2 تراژدی وجود دارد.

1.رسیدن به آرزوهایت

آرزوهایی که وقتی به آن می رسی می فهمی آن چیزی نیست که تو میخواهی

2.نرسیدن به آرزوهایت

آرزوهایی که فکر میکنی دقیقا همان چیزی است که می خواهی

IMAG0082

بابت کیفیت پایین دوربین گوشی پوزش!‌ گوشی من یک گوشی قدیمی و بی کیفیت است.

انسانهای یک بعدی و شخصیت طلبکار

انسانهای یک بعدی و شخصیت طلبکار

میدانیم که این روزها زیبایی از جانب زنان و پول از جانب مردان سایر صفات و ویژگی های انسانی را تحت الشعاع قرار داده است(شاید به این خاطر که نتیجه و اثر این خصلت ها سریع است!) .

خانمی که از این صفت غیر اکتسابی و ژنتیکی برخوردار است خود به خود نسبت به جامعه و خانواده و اطرافیان طلبکار است٫ او لزومی نمی بیند که محبت کند یا ادب و احترام را رعایت کند و یا لزومی نمی بیند که در هنگام حرف زدن حق و حقوق دیگران را رعایت کند و همین زیبایی کفایت می کند که سایر اعمال زشتش را بپوشاند و هیچ وقت نیز نیازی به رعایت سایر آداب احساس نمی کند. و جالب اینکه شریک عاطفی او نیز خواستار صداقت و احترام و ادب از جانب او نخواهد بود و همین که او صفت پررنگ شده زیبایی را دارد کافی است.

گویی که این انسان تمام وظایف بشری خود را به پایان رسانده است و در مقابل هیچ کس و هیچ چیز مسئول نیست او از اشتباهات خود نیز بازخورد نمی گیرد٫ کسی به او نمی گوید که احمق است چون زیباست! کسی به خاطر دروغگویی ملامتش نمی کند و او نا آگاهانه در تکرار اشتباهات خود سریعتر سقوط خواهد کرد.

در خصوص مرد پولدار داستان ما نیز قضیه همین است یعنی یک ویژگی Bold  شده عموما ارثی یا غیر اکتسابی باعث می شود که ضعف های این شخص پوشش داده شود و همین ثروت این حق را به او می دهد که ظلم کند حرف مفت بزند و بقیه بگویند به به . احمق باشد و جایزه بگیرد ٫ بی عقل باشد و برای هزارا ن نفر سخنرانی کند و چون بازخوردی از اطرافیان بزدل و کاسه لیس خود نمی شنود روز به روز او نیز در سراشیبی حماقت و بی شعوری سقوط می کند.

این دو صفت را می توان در جهت مناسبی هدایت کرد و به آن به چشم یک نعمت یا توفیق خوب نگاه کرد نه اینکه آن را سپری برای ضعف ها و بی لیاقتی ها ایجاد کنیم کما اینکه زیبارویان با شعور و ثروتمندان متفکری هم داشته و داریم.

سلاخی کردن یک نهیلیست با قلم پریشان تورگینف

پدران و پسران نوشته تورگینف

به تازگی و شاید در عرض دو روز این کتاب 300 صفحه ای را خواندم!‌ البته نه به این خاطر که زیاد جالب بود و مجذوبش شدم بلکه بیشتر به این خاطر که این چند روز حالم خوش نبود و احتیاج به آرمش داشتم که عموما این آرامش را با کتاب خواندن به دست می آورم.

بازارف نهیلیست و شکنجه دادن آن توسط نویسنده! 

بازارف قهرمان داستان پیرو نهیلیست و پوچ گراست. گویا اولین بار این واژه توسط تورگینف وارد ادبیات شده است بازارف علاقه اش به نفی کردن محیط اطراف و یا همه چیز است. همچنین میتوان او را عملگرا دانست و او اوقاتش را صرف بررسی علوم طبیعی مثل شیمی و فیزیک . گیاه شناسی میکند و ارزشی برای احساسات و عواطف و عشق و همچنین متافیزیک و روح و اخلاق و هر آنچه از  حوزه ماده و طبیعت خارج باشد قایل نیست.

شاید بشود گفت که او یک ماتریالیست نهیلیست است. ولی اینکه تورگینف نویسنده رمان چرا بازارف را محکوم به تنهایی میکند نمی فهمم در همان حال که آرکادی به عشق خود می رسد قهرمان پوچ گرای داستان یعنی بازارف در تنهایی غرق می شود. و در آخر داستان نویسنده عشق را مدح و ستایش می کند اگر بخواهیم تورگینف و روحیات او را روانکاوی بکنیم شاید برای من قابل لمس نباشد که کسی که تا آخر عمر به تنهایی زندگی کرده و ازدواج نکرده چگونه میتواند اینگونه عشق را ستایش کند و یا در مورد ازدواج صحبت کند. شاید تورگینف به این موضوع فکر نکرده که پوچ گرا بودن بازارف می تواند او را نسبت به ازدواج خنثی نشان دهد و حداقل او که شیفته طبیعت است و افکارش در خصوص روابط بین زن و مرد شبیه روسو است قاعدتا نباید سرسختی نشان دهد شاید از عشق چشم پوشی کند ولی محروم کردن این حیوان طبیعی از شهوت منصفانه نیست! و خطای بزرگی برای نویسنده است (لرمانتف این خطا را در قهرمان دوران انجام نداد) بازارف می توانست تسلیم عشق نشود ولی به آسودگی به  شهوت روی آورد و حتی به خاطر همان شهوت نیز ازدواج کند در واقع تعقیب امیال طبیعی بیشتر برای بازارف مناسب بود تا عشق و غرور. شاید من دوست داشتم که بازارف شبیه قرمان عصر ما نوشته لرمانتف با هر زن و دختری که میبیند بیامیزد چرا که استعداد و جذبه ی این کار را نیز داشت و به واقع پوچ گرای کاملتری میشد. بدون عشق و بدون پشیمانی! ولی تورگینف با به دام انداختن او در عشق لذت شهوت را نیز از او گرفت و بی دلیل نیز او را به کشتن داد چون نمیدانست که باید با او چه کار کند!‌

میخواهم به رسم سابق پاراگرافهایی که خوشم آمد اینجا براتون بزارم

این روابط اسرارآمیز بین زن و مرد یعنی چه؟‌ما طرفداران طبیعیت می دانیم این چه نوع روابطی است. تو بیا و ساختمان چشم را مطالعه کن. خواهی دید آن نگاهی که تو اسرارآمیزش می نامی اصلا وجود ندارد . این ها رمانتیزم است٫ مزخرف است٫ گنداب و تخیل است! پدران و پسران – تورگینف – 62

 

 چه کاری است که انسان راجع به آینده ای فکر کند و صحبت کند٫‌ که به اختیار او نیست. اگر فرصتی دست داد و کاری انجا م شد چه بهتر و اگر هم انجام نشد انسان اقلا دلش خوش است که بیهوده مزخرفاتی نگفته است. 157

 

آهان مرحبا!‌ بر این مورچه که مگس نیمه جانی را می برد. بکش او را و ببر برادر! اهمیت نده که کمی استقامت می کند و از این که تو به عنوان حیوان حق داری احساس همدردی نکنی استفاده کن و مانند ما که خود را خرد میکنیم نباش!‌ 192

صفحات آخر رو که بازارف در حال مرگ است و با معشوقه اش صحبت میکند خیلی جالب است ولی حوصله ندارم که آن را برایتان بنویسم از طرفی هم چون صحبتها پیوسته است انصاف نیست چیزی را از صفحات پایانی جدا کنم.

البته دیگر چیزی از تورگینف نخواهم خواند.

قهرمان دوران – بدون ترس بدون امید

قهرمان دوران نوشته لرمانتوف

پچورین قهرمان داستان فرد پوچگرایی است که برای هیچ چیزی ارزش قایل نیست٫ به راحتی دختران و زنان زیبا را به دست می آورد آنها را عاشق میکند و رها میکند او هیچوقت عاشق نمی شود و عواطف انسانی دیگران را به چالش می کشد. پچورین یک روشنفکر فیلسوف نیز هست و صحبت او در موردمسایل مختلف و معنی زندگی خواندنی است.

به شخصه این قهرمان دوران را دوست دارم و خیلی اوقات هم با او همزاد پنداری کردم او صریح تر و قاطع تر از راسکولنیکف در داستا یوسکی است باهوش تر از قهرمان داستان بیگانه اثر آلبر کامو است و خوشبخت تر از ایلیا در داستان سه رفیق اثر ماکسیم گورکی است حتی میتوان گفت شجاع تر از شخصیت داستان های کافکا در کرانه و ناتور دشت است.او واقعا یک قهرمان واقعی و محبوب است که همه چیز را به دست می آورد و همه چیز را از دست می دهد بدون ترس و بدون امید یک پوچ گرای متکی به نفس است.

مثل سابق میخواهم چند پاراگراف از کتاب را اینجا بگذارم.

دکتر جان به این نکته توجه کنید که اگر ابلهان در این جهان وجود نمی داشتند زندگی چقدر کسالت آورمی بود. مثلا من و شما دو تا آدم عاقل هستیم. پیش از وقت می دانیم که سر هر موضوع الهی بی پایانی می توان بحث کرد و به این سبب بحث نمی کنیم. ما دو نفر تقریبا همه اندیشه های پنهانی یکدیگر را می دانیم. برای ما یک کلمه حکم یک داستان را دارد. هسته ی هر یک از احساسات یکدیگر را حتی در صورتی که توی سه لفاف پیچیده باشد می بینیم. آنچه اندوه انگیزتر است به نظرمان خنده آور می آید و هر چیز مضحکی انده آور می نماید و روی هم رفته من و شما به همه چیز بی اعتنا هستیم جز به خودمان. بدین طریق بین ما مبادله افکار و احساسات محال است. آنچه می خواهیم درباره ی یکدیگر بدانیم می دانیم و بیش از آنچه می دانیم نمی خواهیم بدانیم. تنها یک راه باقی می ماند: خبر را نقل کنید. حالا بیایید و خبر تازه ای به من بدهید. ص 100

 

من دشمنان خود را دوست دارم ولی نه آن طوری که آیین مسیح دستور می دهد. دشمنانم موجب تفریح من هستند و خونم را به هیجان می آورند. باید همیشه مواظب بود معنی هر نگاه و هر سخنی را دریافت. نیات طرف را حدس زد. توطئه را بر هم زد خود را فریب خورده  نشان داد و ناگهان به یک ضربه کاخ رفیع موذی گری ها و نقشه های پنهانی را که به بهای رنج فراوان ساخته شده از هم پاشید…زندگی را من در این می دانم . ص 139

 

از آن زمان که شاعران شعر می گویند و زنان آن شعرها را می خوانند آن قدر فرشته شان خوانده اند که آنان نیز واقعا از فرط ساده دلی این تعارف را باور کرده اند و از یاد بردند که همین شاعران در برابر پول٫ نرون را نیمه خدا نامیدند. ص 144

 

کلمه ازدواج اثر سحر آسایی در من دارد. هر قدر دلداده زنی باشم. اگر کوچک ترین اشاره ای کند که باید به زنی بگیرمش با عشق وداع می کنم! قلبم چون صخره ای خار می گردد و دیگر هیچ چیز قادر نیست باری دیگر جانش بخشد. به هر گونه فداکاری حاضرم جز این. حاضرم بیست بار زندگی و حتی شرافت خویش را به خطر بیندازم… ولی آزادی خود را نمی فروشم. 151

 

من از طوفان زندگی فقط چند فکر توشه گرفتم و هیچ گونه احساساتی نیندوختم. دیری است که با سر زندگی می کنم نه با دل. من شهوات و کردارهای خود را با کنجکاوی بی طرفانه سبک و سنگین و تجزیه و تحلیل می کنم. در وجود من دو نفر نهفته اند. یکی به تمام معنی زندگی میکند و دیگری می اندیشد و درباره ای اولی قضاوت میکند.ص 162

این کتاب 200 صفحه ای به اندازه ای عالی است و به حدی با روحیاتم سازگار است که میتوانم همه آن را بنویسم ولی هیچ لطفی مثل خریدن کتاب و خواندنش نیست پس بیخودی خودتان را به این پاراگراف ها مشغول نکنید و کتاب را بخوانید!

قهرمان پوچ گرا

کتاب قهرمان دوران (بعدا راجع بهش مینویسم) را به تازگی تمام کردم و عجب کتاب جذاب و گیرایی بود به آخرهای کتاب که رسیدم یاد داستان کوتاه که چه عرض کنم یاد دست نوشته ای افتادم که توی اتوبوس در سال 93 نوشتم گفتم اینجا بزارم.

بازی

باید پیش او می رفتم ولی نمیدانم در آن لحظه چرا این حماقت را در ذهن خود تکرار میکردم . سوار قطار شدم افکار مشوشی مغزم را خسته می کرد و سرم داشت گیج می رفت در کوپه قطار دو نفر دیگر هم بودند , یک زن جوان  با صورتی لاغر و رنجور و چشمانی زرد که انگار از مریضی سختی رنج می کشید رنگش پریده بود و به شیشه پنجره چشم دوخته بود , حتی زمانیکه قطار از تونل رد می شد چشمش را از شیشه پنجره برنمیداشت در افکار عمیقی فرو رفته بود . پیرمردی هم در کار من نشسته بود او را می شناختم شغلش تعمیر و دوختن توپ های ورزشی بود , در خیابان اصلی شهر زیر راه پله ای مغازه کوچک و محقری داشت که شبیه یک جان پناه یا دخمه بود, از وقتی که او را می شناختم ظاهرش به همین شکل بود صورت و حال ظاهریش در وضعیتی ناخوش و ثابت گیر کرده بود , همیشه سرفه می کرد و حالش نه خوب می شد نه بدتر می شد دهان نیمه بازی داشت که اگر کسی او را از فاصله دور  میدید تصور می کرد شاید دارد لبخند می زد . از مقصد سفر خود حیرت می کردم چرا باید می رفتم ؟ مگر نه اینکه احتمال مرگم قطعی بود بله به احتمال زیاد با پای خود داشتم خودم را به کشتن می دادم به طرز عجیبی بی خیال بودم و احساس لذت و یا شجاعتی احمقانه می کردم . فکر میکنم بعضی اوقات انسان حال خودآزاری پیدا میکند و آن قدر شجاعت و حماقت را با هم ترکیب می کند که میتواند خودش را در یک لحظه کوتاه به کشتن دهد و خودش را نفله کند . دوستی داشتم که یک بار برایم تعریف می کرد و میگفت یکبار وقتی که در جاده بودم با وجود اینکه یقین داشتم مستقیم به ته دره می روم فرمان ماشین را نچرخاندم گویا این صحنه را همیشه در ذهن خود تکرار میکردم و برایم آشنا بود . در آن لحظه نمی دانستم آیا این حادثه واقعیت است یا همان تصور تکراری است به همین سبب فرمان ماشین را محکم گرفته و با سرعتی غیر قابل تصور به دره سقوط کردم . البته با خوش شانسی عجیبی نجات یافتم . هرگز نفهمیدم که این حالت کی و چگونه پیش می آید به نظر می رسد که انسان از مزه کردن مرگ لذت می برد . پیرمرد قماربازی را میشناختم که چندین بار به خاک سیاه نشسته بود او در عرض چند دقیقه میتوانست با خونسردی تمام هست و نیستش را به باد دهد هیچ وقت درک نکردم که این مرض چه مرضی است . یک روز صبح که از جلو قمارخانه ای رد شدم و او را دیدم که وارد قمارخانه شد ساعت 9 صبح بود و تا 9 شب بازی کرده بود . بدون وقفه 24 ساعت برده بود و در آن شب یک میلیون دلار اندوخته بود روز بعد هم بازی را با وسواسی مریض گونه ادامه داد و همه یک میلیون دلار را باخت. از در قمارخانه که بیرون آمد به او گفتم تو دیشب قمار را برده بودی و نباید ادامه میدادی قمار باز خوب کسی است که میداند چه زمانی دیگر نباید ادامه داد . پیرمرد گفت بله قماربازخوب این چنین است ولی من قمارباز حرفه ای هستم اگر من نباشم چراغ این قمار خانه خاموش می شود من از خود بازی لذت می برم نه از بردن من از مرگ و زندگی که در روح قمار جاریست سرمست می شوم شما جوانها برای بردن می آیید و به همین خاطر می بازید این نقطه ضعف شماست من را نگاه کنید مست و سرخوشم به نظرت من نقطه ضعفی یا نقطه اتکایی دارم ؟ ببین جوان من اساسا مفهوم بردن و باختن را درک نمی کنم من عمدا میبرم تا آنقدر پول داشته باشم که بتوان بعدا ببازم با خنده ای بسیار بلند فریاد زد که بله بله تو این را نمیفهمی . به فکری ناخوش و طولانی  فرو رفته بودم اوایل صبح بود که به ایستگاه رسیدیم و پیاده شدم او از دور من را شناخت و با حرکت عصبی و سریع اطراف خود را نظاره کرد و به سمت تاریکی کوچه آرام آرام راه افتادم به طرزی راه می رفتم که او من را گم نکند و او بتواند پشت سرم بیاید اسلحه اش را به آرامی از جیب در آورده بود و چون کوچه روبرویی هم خلوت بود و وارد بازار شهر میشد به راحتی میتوانست فرار کند از قبل به این موضوع فکر کرده بودم به یک قدمی من رسید چشمانم را بستم و صدای زنگی شدید شبیه صدای ناقوس کلیسا در مغزم پیچید .

1393

 

 

How to Convince Company Leaders to Buy

Heavy Hitter Sales Psychology: How to Penetrate the C-Level Executive Suite and Convince Company Leaders to Buy

recently, i am studying Heavy Hitter Sales Psychology.  as salesman i truly need to study many book in my field especially those book that related to B 2 B . for have a good deal with other company and organization even person you should have deep knowledge about communication skill like negotiate, writing, convince people about your idea and express yourself in professional way.
although, deal with company and organization is so different and complex because there is many decision maker like CEO, consultant, member of board and so on, as it can bee seen agreement with those people takes a lot of time and energy. this kind of book may helps you to make right decision in tough situation and there is many many psychology advise and trick that helps you to think deeply about your costumer i am in page 50 but i prefer to share some paragraphs with you. hope you enjoy it!  
  
You’ve used your strategy for decades now. It is ingrained in your mind. Of the fifty thousand words you know, the majority of the words you use in daily conversation actually reflect your strategy. You favor certain hannels of information and vary the use of words according to these channels. In addition, the language you use is intimately connected with who you are.
Before I even consider sending an e-mail or letter, I first study the language used by the executive I am trying to reach. I’ll search the Web for video and magazine interviews, company videos he has appeared in, articles he wrote, entries on his blog, letters he may have written to customers or employees. I’ll analyze any language sample that will help me understand how he is wired…..Heavy Hitter Sales psychology (book)
Everyone lives in his or her own world. The world you experience is not the real world but rather your perception of the world. The way in which you perceive your world is intricately connected tothe language you use and how you sense your surroundings. You use your senses to define everyday experiences for storage in your brain. Your word catalogs are the storage-and-retrieval mechanisms used to access these experiences. They are also responsible for the words you select to communicate your world to others
Developing rapport by connecting with customers is a top priority in every conversation with C- level executives. In this regard, your most important competitive weapon is your mouth and the words you speak. Knowing which word catalogs executives use and speaking to them in their language will help them fall in love with you and your solution