هدف ادبیات شاهکاری مختصر از ماکسیم گورکی

قسمتهایی از کتاب هدف ادبیات نوشته ماکسیم گورکی که من خیلی خیلی قبول دارم!

همصحبت: فرض کنید من خواننده داستان‌های شما هستم. خواننده‌ای عجیب و کنجکاو که می‌خواهد بداند چرا و چگونه یک کتاب به وجود می‌آید… در زندگی، چیزی مهم‌تر و دلنشین‌تر از انگیزه فعالیت انسانی نیست. منظور ادبیات چیست؟ … شما که خدمتگذار ادب و ادبیات هستید باید این را بدانید. …  اگر من بگویم هدف ادبیات این است که به انسان کمک کند تا خود را بشناسد و ایمان به خود را تقویت کند، میل به حقیقت و مبارزه با پستی را در وجود مردم توسعه دهد …


گورکی: مردم غالبا تصور می‌کنند وظیفه ادبیات به طور کلی ارتقای شخصیت انسان و تلطیف عواطف اوست.

همصحبت:  می‌بینید که به چه امر بزرگی خدمت می‌کنید! تو نویسنده‌ای و هزاران نفر آثارت را می‌خوانند. بگو ببینم تو مبشر چه رسالتی برای مردم هستی؟! آیا فکر می‌کنی حق‌داری چیزی به مردم بیاموزی؟

گورکی: (از خود پرسیدم واقعا مبشر چه رسالتی هستم؟ آیا چنانکه می‌نمایم، هستم؟ چه می‌توانم به مردم بگویم؟ همان‌هایی را که دیگران مدت‌ها گفته‌اند و همچنان می‌گویند و مستمع هم دارند و هرگز هم کسی را از آنچه هست به چیزی بهتر نزدیک نمی‌کند؟ آیا حق دارم چیزهایی را که به آنها عمل نمی‌کنم تبلیغ کنم؟ اگر راهی مخالف آن عقاید اختیار کنم آیا مفهومش پشت کردن به آنها نیست؟ پس به این آدمی که پهلوی من و با من نشسته چه جوابی باید بدهم؟)

همصحبت: … هنگام کاوش در حقایق، قلم تو، جزئیات ناچیز زندگی را برمی‌گزیند و عرضه می‌کند تا احساسات مردم عادی را برانگیزد، اما آیا این توان را‌ داری که اندیشه‌ ای اعتلابخش روح را نیز در آنها – ولو اندکی – برانگیزی؟! نه! آیا این کار مفیدی است که در کثافات و زباله‌ها کاوش کنی که آدمی را متقاعد می‌کنند، موجودی  قابل ترحم و تابع شرایط بیرونی است؟ شما نویسنده‌ها بی‌توجه و بی‌اعتنا به رسالتی که خواه ناخواه باید آن را بشناسید تا بتوانید مبشر آن باشید،‌همچنان تصورات خود را در کتاب‌‌ها می‌نویسید و این تصورات بخصوص اگر با مهارتی که معمولا اسم استعداد بر آن می‌گذارید نوشته شده باشند، همیشه تا حدی انسان‌ها را هیپنوتیزم می‌کنند. به این ترتیب خواننده با دید نویسنده در خود می‌نگرد و زمانی که زشتی بی‌اندازه خود را دید امکان بهتر شدن را در خود نمی‌یابد. آیا تو می‌توانی این امکان را در اختیار او قرار بدهی؟ در نتیجه من که تمام آثار تو و امثال تو را می‌خوانم، از تو می‌پرسم شما نویسنده‌ها به چه منظوری می‌نویسید؟

همصحبت: وقتی‏ که انسان آثار شما را می‏ خواند چیزی جز اینکه شما را شرمنده‏ سازد از آن ها نمی ‏آموزد. همه ‏چیز معمولی و پیش‏ پا افتاده است: مردم پیش ‏پا افتاده، افکار پیش ‏پا افتاده، وقایع… چگونه خود را مستحق داشتن عنوان نویسندگی‏ می‏ دانی؟ وقتی که حافظه و توجه مردم را با ماجراهای بیهوده‏ و با تصاویر کثیفی که از زندگانی شان می‏کشی، انباشته می ‏کنی، فکر کن، آیا به مردم زیانی نمی‏ رسانی؟ تردیدی نیست! … حواست‏ را جمع کن، حق موعظه کردن آن ها روی این اصل کلی به تو داده می ‏شود که توانایی بیدار کردن احساسات واقعی و صادقانه مردم را داشته باشی تا بتوانی به کمک آن ها، پتک مانند، بعضی‏ از صورت‏ های زندگی را خراب کنی، درهم بریزی و به جای‏ این زندگی تنگ و تاریک، زندگی آزادتر دیگری را ایجاد کنی: خشم، کینه، شرمساری، نفرت و بالاخره یاس بغض ‏آلود اهرم‏ هایی‏ هستند که به مدد آن ها می ‏توان در دنیا، همه چیز را درهم ریخته‏ نابود ساخت. آیا می ‏توانی چنین اهرم‏ هایی بسازی؟ می‏ توانی آن ها را به حرکت درآوری؟ زیرا اگر حق گفتار با مردم را به خود می ‏دهی باید یا به معایب و نقایص آن ها نفرتی شدید نشان دهی، و یا به خاطر آلام و دردهای شان باطنا عشق عظیمی در خود نسبت به آن ها احساس کنی. … مع هذا زندگانی ما، هم از پهنا و هم از ژرفا توسعه‏ می ‏یابد، ولی رشد و توسعه آن خیلی با تانی صورت می ‏گیرد زیرا که شما قدرت و توانایی تسریع حرکت آن را ندارید… زندگانی‏ دامنه پیدا می ‏کند، و روزبه ‏روز مردم سوال ‏کردن را می ‏آموزند. چه‏ کسی به آن ها جواب خواهد داد؟ معلوم است شما شیادان غاصب‏ عنوان پیشوایی مردم! ولی آیا خود شما مفهوم زندگی را آن قدر درک می‏ کنید که بتوانید برای دیگران آن را روشن سازید؟ آیا احتیاجات زمان خود را می‏ فهمید و آینده را پیش‏ بینی می‏ کنید؟ برای بیدار کردن انسانی که بر اثر پستی زندگانی فاسد شده، روحا سقوط کرده است؛ چه می ‏توانید بگویید؟ او دچار انحطاط روحی‏ شده ‏است! علاقه او به زندگی خیلی کم شده و میل به زندگانی‏ شایسته در او رو به اتمام است، می ‏خواهد اصلا مثل خوک زندگی‏ کند، می ‏شنوید؟ اکنون وقتی که کلمه آرمان را تلفظ می ‏کنید وقیحانه می ‏خندد: زیرا انسان دیگر به صورت مشتی استخوان‏ درآمده که از گوشت و پوست کلفتی پوشیده شده است. … بجنبید! تا موقعی که هنوز انسان است کمکش کنید تا زندگی کند. اما شما برای بیدار کردن‏ عطش زندگانی در او چه می ‏توانید بکنید؛ در حالی که فقط ندبه‏ می‏ کنید، می ‏نالید، آه می ‏کشید، … هه،هه،هه! این تو هستی -معلم زندگانی؟ … من‏ احتیاج به معلم دارم. چون انسان هستم. زندگی را در تاریکی، گم کرده‏ ام و راه رستگاری به سوی روشنایی، به طرف حقیقت و زیبایی، به ‏سمت زندگی نوین را می ‏جویم. راه را به من نشان‏ بده! من انسان هستم. به من کینه ‏ورزی کن، بزن، ولی درعوض مرا از این لجن‏ زار بی ‏اعتنایی به زندگیبیرون بکش! من می ‏خواهم‏ بهتر از آنچه هستم باشم! چکار کنم؟ به من بیاموز!

گورکی: ( نباید برای خوشبختی کوشش کرد. احتیاجی به‏ خوشبختی نیست! معنای زندگی در خوشبختی نیست و رضامندی‏ از خود، انسان را ارضا نمی ‏کند. زیرا بدون ‏شک، مقام انسان‏ خیلی والاتر از این هاست. مفهوم واقعی زندگی در زیبایی و نیروی‏ تلاش به سوی هدف است و هستی در هرلحظه باید هدفی بس‏ عالی داشته باشد. این امر ممکن است ولی نه در چهارچوب کهنه‏ و فرسوده زندگی که در آن همه چیز تا این اندازه محدود شده و آزادی روح و فکر انسان در تنگنا قرار گرفته است…

جامعه – فرد – فراوانی

پ ن : همیشه با خودم فکر میکردم که حماقت میتواند چه ابعادی داشته باشد، گاهی حماقت آن قدر طبیعی جلوه میکند که دیگر یا آن را نمیشناسیم یا برایمان عادی می شود.

شخصی میگفت چرا تو مثل من یا بقیه نیستی ؟ گفتم منظورت از بقیه چیست و چرا باید مثل بقیه یا تو باشم؟

جامعه و فرد

همیشه جامعه برای بقای خود تلاش میکند و سعی می کند فردیت و فرد را محدود کند، اگر جامعه را به عنوان یک فرد در نظر بگیریم این فرد برای بقای خودش تلاش میکند . قطعا بقای فرد برایش اهمیت ندارد هر  جا که بتواند فرد را له می کند ، او را احمق می کند که دقیقا شبیه خودش شود. هر چه از فرد به سمت گروه بیشتری از مردم حرکت کنیم احتمال اینکه این بردار به حماقت نزدیک تر شود بیشتر است قطعا یک جامعه فرهیخته ۱۰۰ نفری از یک اجتماع ۱ میلیون نفری عاقل تر است و عقلانیت در جامعه ها و گروههای کوچک بیشتر از توده یا غول بی شاخ و دم مردم است.

به دوستم گفتم اصولا نباید مثل تو باشم و از اینکه نیستم خوشحالم ، شخصیت من مجموع تجربه ها ، شکست ها ، مطالعه ها ، دوستی ها و تمام کارهای من است و چطور انتظار داری که برآیند ما یکی باشد؟شبیه تو شدن یعنی لگد زدن به تمام این تجربه های تلخ و شیرین و تو هم اگر شبیه من شوی همین ظلم را در حق خود کرده ای.

قطعا خود را شبیه دیگران کردن شبیه مردم کردن یک انتخاب برای همه می تواند باشد و برای من یک انتخاب احمقانه است و به نظرم یک اصل بد بهتر از یک کپی خوب است.

اشو چیز خوبی در همین باره دارد:

گل های سرخ به این زیبایی می شکفند،چرا که سعی ندارند به شکل نیلوفرهای آبی درآیند و نیلوفرهای آبی به این زیبایی شکفته می شوند،چرا که دربارۀ دیگر گلها افسانه ای به گوششان نخورده است.همه چیز در طبیعت این چنین زیبا در تطابق با یکدیگر پیش می روند؛چرا که هیچ کس سعی ندارد با کسی رقابت کند،کسی سعی ندارد به لباس دیگری درآید.فقط این نکته را دریاب! فقط خودت باش و این را آویزۀ گوش کن که هر کاری هم که بکنی نمی توانی چیز دیگری باشی؛همۀ تلاش ها بیهوده است.تو باید فقط خودت باشی

Be yourself and do the best!

فراوانی

دو روند جالب مدتی است که ذهنم را به خود درگیر کرده است. یکی رابطه تعداد مردم با حماقت آنها که به نظرم هر چه قدر جمعیت بیشتر باشد تصمیم گیری ها ی آنها به دیوانگی نزدیکتر است و مورد دوم تغییر قهرمان ها و چهر ه های ماندگار و مشهور است .

تاریخ گذشته را اگر نگاه کنیم قهرمانهای مردم ابتدا پیامبران و بعد دانشمندان و حکیمان و بعد نویسندگان وبعد هنرمندان و بازیگران و پولداران و بعد دلقکها و احمق ها و وراجهای تلویزیونی و در آینده این بردار قطعا به سمت پورن استارها میرود، دیگر صدای دانشمندان به گوش کسی نمی رسد ولی دلقک ها با استفاده از اینترنت می توانند توجه همه را به خود جلب کنند . تریبون هیچ مصلح و انقلابی به اندازه تریبون یک پورن استار یا یک جاکش خوشمزه و دلقک مخاطب ندارد .

عصر عصر فراوانی است فراوانی بیش از ۶ میلیارد نفر جمعیت عموما احمق ، فراوانی میلیاردها ترابایت اسپم و فاضلابی از داده ها و عکس های سلفی . عصر انسان های آگاه  گوشه گیر در لاک خویش و زندانی و ترد شده از جامعه و  رها شدن سگ ها ی هار ، دلقک های مشهور و پورن استارها و شومن ها برای ریدن هر چه بیشتر به فاضلاب دنیا

تخمین مسافت در زندگی

آیا ما توانایی تشخیص فاصله ها را داریم ؟ مثلا می توانیم بفهمیم بین خوشبختی و بدبختی چقدر فاصله هست ؟ گاهی اوقات به علت تخمین و اندازه گیری اشتباه فاصله خود را تا خوشبختی خیلی دور میبینیم . آنقدر دور که هر گونه تلاشی مضحک به نظر می رسد به قول شو‍‍پنهاور زندگی ارزش یک تلاش جدی را ندارد!‌و گاهی اوقات نیز بدبختی را آنقدر از خودمان دور می بینیم که در اوج سرمستی ولذت با کله در دو قدمی خودمان در عمق بدبختی فرو می رویم .

به نظرم فاصله این دو یعنی خوشبختی و بربختی زیاد از هم دور نیست .کسی که تجربه این احساسها را چشیده است و در یک هفته یا یک ماه در اوج خوشبختی سرمست بوده و در قعر بدبختی فرو رفته است خوب میداند که فاصله این دو موضوع خیلی ناچیزتر از آن است که ما معمولا تخمین می زنیم و عموما این اشتباه ما در محاسبات ما را از تلاش بریا خوشبختی باز می دارد و فلج میکندو از آن طرف نیز بدبختی را سالها و قرنها از خود دور میبینیم .

درک نکردن این فاصله ها اغلب منجر به fail در تصمیم گیری میشود یعنی در فشار مشکلات و بدبختی نقاط fail یا شکست به معنی تصمیمات احمقانه ای که تحت فشار میگیریم را به صبر و تلاش ترجیح میدهیم شبیه ترکیدگی لوله در فشار شدید رد کردن این نقاط شکست با صبر و حوصله و همچنین داشتن درکی درست از فاصله ها میتواند برایمان مفید باشد و اینکه بدانیم ما مامور به عمل هستیم نه مسوول نتیجه .

غرور مهندسان نرم افزار

یه جک تا حدودی مربوط : ” یک روز یک معتاد دستش رو گذاشته بود روی دوش آرنولد و میگفت هیچ کسی نمیتواند به ما چپ نگاه کند ”
در دره سیلیکون در کالیفرنیا اگر اتفاق خوبی مثل گوگل و فیس بوک بیفته یا اگر خبری از تلویزیون در مورد هوش مصنوعی پخش بشه مهندسان نرم افزار در ایران ذوق زده می شوند ، غافل از اینکه این موضوع چه ربطی به ما داره چرا ما غرور همه چیز دانی و با سوادی داریم ؟ چرا احساس میکنیم از مهندس نفت و از مهندس برق و از حسابدار و غیره باسواد تریم ؟ چرا فکر میکنیم کار ما از آنها با ارزش تر است ؟ چرا فکر میکنیم اگر ما نباشیم دنیا یک جایش می لنگد ؟ آیا این غرور به نفع ماست یا به ضرر ما ؟ چرا ما با میلیاردر شدن یک استارتاپ در خارج از کشور ذوق میکنیم و احساس میکنیم باید جای اون بودیم ؟ و چرا جای اون نیستیم اگر واقعا لیاقت و تواناییش را داریم ؟ موفقیت گوگل و مایکروسافت دلیلی بر باسواد بودن یا نخبه بودن من و یا بهتر بودن رشته تحصیلی من و مدرک تحصیلی من نیست و این دو کاملا مجزاست گوگل یک سیستم اقصادی درست در یک کشور با نظام اقتصادی و سیاسی پیشرفته است گوگل یک برنامه کامپیوتری نیست همینطور بقیه شرکت ها و استارتاپ ها .
به نظرم نوعی شتابزدگی برای موفقیت و نوعی تصویر ذهنی همه چیزدانی، در این قشر نرم افزاری رو به رواج است. و هر موفقیتی که در سیلیکون ولی کسب می‌شود، فعالان حوزه‌ی فن آوری را – از ایران تا ونزوئلا – مغرور می‌کند.

ملت بدون سوال

امروز توی شبکه استانی برنامه زنده قرعه کشی پخش می شد ، قبلا در مورد قرعه کشی و احتمالات و دولت و از این مزخرفات زیاد نوشتم …ولی از این همه جمعیتی که توی تلویزیون آمده بودند تعجب کردم یعنی در واقع وحشت کردم …بحث این نیست که کار خوبیه یا بده یا ….. فقط چند تا سوال به ذهنم رسید :

1. هدف از پیاده روی چیه و آیا مردم از پیاده روی خودشون لذت بردند ، آیا با کسی که دوستش دارند در یک کشور آزاد و زیبا پیاده روی کرده اند ؟
2. با 40 یا 50 میلیون می شود چه کاری کرد و کدام کشور می تواند با 50 میلیون تومان شاید بیش از 10 هزار نفر مردم را یکجا جمع کند برای هفته دولت ؟ یعنی اگر فرض کنیم 10 هزار نفر آمده باشند برای آوردن هر شخصی 5 هزار تومان هزینه شده است نفری 5000 تومان ؟ به نظر شما ارزان نیست
3.چند نفر برنده شده و پژو برده اند و چند نفر بازنذه ؟
4.آیا اگر مردم دنبال حق و حقوق خودشان بودند نفری دو تا پژو نداشتند ؟
5. آیا اگر من فکر کنم جمعیت مردم شبیه گله ای سگ بی عقل شده که با یک استخوان همه شان را می شود سرگرم کرد آدم بی خودی هستم ؟
6.آیا باید به این قضایا فکر کرد ؟
7.جواب این سوالها رو نمیدونم ولی این روزها کسی سوال نمی پرسه همه ما میلیون ها جواب حاضر و آماده داریم که با خوشحالی در حالی که احساس تیزهوشی میکنیم (شاید ویکی پدیا به اندازه همه ما باهوش باشد ) جوابهای بی خود خودمان را سمت همدیگر پرتاب میکنیم ……

کشمکش

در پاسخ به یک دوست که میگفت قدرتمندتر شدن ایران از لحاظ نظامی و مالی با بهبود وضعیت معیشت مردم رابطه مستقیم دارد

شما تا زمانی که نتوانید حساب دولت را از عموم مردم جدا کنید ، نمیتواننید تحلیل درستی داشته باشید نظر دولت بر خلاف نظر مردم و بهتر شدن آینده دولت هیچ ربطی به آینده بهتر ملت ندارد ….به عنوان مثال ما آمار پادشاهان 2500 ساله ایران با حجم ثروت و وسعت کشور را داریم و نوشته ایم ولی چه کسی از آمار گرسنه گان و فقیران همان دوران آماری دارد ؟ همان مردمی که با شورشهای محلی خسرو پرویز را فرسوده کرده واین پیروزی بزرگ به اسم اسلام نوشته شد نه مردم ناراضی !!!! ….پیشنهاد میکنم که کتاب جی بارتوس به نام “نظریه کشمکش ” را بخوانید تا به این موضوع پی ببرید ثروتمند شدن یا قدرت مند شدن سیسم حکومتی هیچ ربطی به بهبود وضعیت مردم ندارد …. طبق آمار رفاه اجتماعی که جدا از GDP هفت شاخص دیگر هم بررسی میشود …قدرتمندترین کشور دنیا یعنی آمریکا در رده 11 بوده و فنلاند اولین کشور که شاید هیچ قدرت مالی و نظامی هم نداشته باشد ….

چیستی زندگی

 

گل زیبای خود را خواهم کاشت ، حتی اگر سالیان سال بارانی نبارد

خواهم نوشت ، حتی اگر هیچ کس آن را نخواند

عاشق می شوم ، حتی اگر همه عشق را نفرین کنند

می سازم ، حتی اگر همه در حال خراب کردن باشند

می خندم ، اگر دنیا بروی من اخم کند

و سرانجام من ، آنچه که باید نه ، آنچه که توانسته ام انجام داده ام و آنچه که قابل تغییر بوده است تغییر داده ام .

حتی اگر آن چیز تنها گلی باشد که در باغچه کوچکم کاشته باشم

ف. انصاری

 

فیلم whiplash

 

به بهانه تعطیلات نوروز و داشتن فرصت فیلم نگاه کردن فیلم whiplash رو دیدم فیلمی در مورد یک موسیقیدان جوان که برای رسیدن به بهترین سطح سخت مشغول تمرین کردن است . اصلی که دوباره بعد از سالها به ذهنم خطور کرد وقتی این فیلم رو دیدم اصل از دست دادن در مقابل به دست آوردنه . توی این فیلم این پسر برای چیزی که میخواست خیلی چیزهای دیگه رو از دست داد از دوست دخترش بگیر تا آرامش و زمان و گاهی هم شخصیت و غرورش رو . بحث این نیست که واقعا مهمه برای به دست آوردن پول یا شهرت سلامتی و آرامشتو از دست بدی یا نه بحث اینه که ما این اصل را فراموش نکنیم که هر بدست آوردنی همراه با از دست دادنی هم هست هر لبخندی هزینه ای دارد هر موفقیتی با شکستی آمیخته است دنیا محل به دست آوردن و از دست دادنه و کسی که گل میخواهد خارش را هم باید تحمل کند .

فیلمی که رتبه 8.6 را از IMDB گرفته و یک فیلم عمیق در مورد زندگیه

شاخص

یه آدمی رو میشناسم که یه ماشین پرشیا داره بعد وقتی تو خیابون رد میشه هر ماشینی که مدلش بالاتر از پرشیاس میبینه میگه بفرما فلانی دزد مال مردم خوره و هر کسی هم که از پرشیا پایین تر داره میگه بیا ببین مردم بی عرضه ن آخه این ماشینه سوارش شدی کلا آدما رو به بالاتر از پرشیا و پایین تر از پرشیا تقسیم کرده یعنی خودش معیاره اون شاخص هست که میگن شاخص بورس یا دلار ایشونه ایشون همون شاخص وسطه ….
++++++++++++++++++++++++++++++++++
این نوشته هم مال فروغ فرخزاده که تو این قضیه صدق میکنه
ﻓﺮﻭﻍ ﻓﺮﺧﺰﺍﺩ: ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺩﻭﺩﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ :
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻣﺎﻝ
ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺭ …. ﯾﺎ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﮔﺪﺍ .ﮔﺸﻨﻪ
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﺧﺮﺣﻤﺎﻝ …. ﯾﺎ ﮐﻤﺘﺮﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺗﻨﺒﻞ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺳﺮﺳﺨﺖ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﮐﻠﻪ ﺧﺮ …. ﯾﺎ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻣﺸﻨﮓ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﭘﺮﺍﻓﺎﺩﻩ ….. ﯾﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻫﺎﻟﻮ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻭﻟﺨﺮﺝ …. ﯾﺎﺍﻫﻞ ﺣﺴﺎﺏ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻦ
ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺧﺴﯿﺲ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﮔﻨﺪﻩ
ﺑﮏ …..
ﯾﺎ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﻓﺴﻘﻠﯽ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﺮﺩﻡﺩﺍﺭﺗﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﺻﻔﺖ …… ﯾﺎ ﺭﻭﺭﺍﺳﺖ ﺗﺮﻥ
ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺍﺣﻤﻖ !!!
ﮐﻼ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ
ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ ؛ ﻧﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ

مسیر پاییزی

هنوز همانجا می رفتم به پاتوق همیشگی و از مسیر زیبایی که از بین درختان بزرگ وجود داشت قدم میزدم اینجا پاییزی ترین مسیر شهر ماست ، رنگ پاییز امسال با سالهای قبل خیلی تفاوت داشت برگهای بیشتری ریخته شده بود و پارک هم خلوت تر بود . از دور فقط دو نفر را می دیدم که داشتند آرام آرام از پارک بیرون می رفتند خوشحال شدم که تنهای تنها هستم احساس می کردم توی این ساعت پارک متعلق به من است و فقط من باید آنجا باشم شاید چون فکر میکردم کسی بیشتر از من دلش تنگ نیست،صدای ماشین ها هم دیگر نمی آمد یا شاید من نمیشنیدم در طبیعت زیبای آنجا گم شده بودم و انگار زیر آب غرق می شدم . یادم نمی آید آخرین باری که تنها آنجا آمده بودم کی بود ولی این بار یک حال غریبی داشتم به قول بعضی ها Like fish out of water  مثل ماهی بیرون از آب . احساس میکردم همه برگهای خشک شده و همچنین درختان کهنسال منتظر تماشای یک نمایش باشکوه از من هستند و من قرار است برایشان نمایشی اجرا کنم . ولی نمایشی در کار نبود فقط پوست و گوشت واستخوان واقعی بود که روی برگهای خشک اصرار میکرد و قدم بر میداشت در یک زمان واقعی و در یک دنیای واقعی . همین………

۲۵ آذر ۱۳۹۱