هنوز همانجا می رفتم به پاتوق همیشگی و از مسیر زیبایی که از بین درختان بزرگ وجود داشت قدم میزدم اینجا پاییزی ترین مسیر شهر ماست ، رنگ پاییز امسال با سالهای قبل خیلی تفاوت داشت برگهای بیشتری ریخته شده بود و پارک هم خلوت تر بود . از دور فقط دو نفر را می دیدم که داشتند آرام آرام از پارک بیرون می رفتند خوشحال شدم که تنهای تنها هستم احساس می کردم توی این ساعت پارک متعلق به من است و فقط من باید آنجا باشم شاید چون فکر میکردم کسی بیشتر از من دلش تنگ نیست،صدای ماشین ها هم دیگر نمی آمد یا شاید من نمیشنیدم در طبیعت زیبای آنجا گم شده بودم و انگار زیر آب غرق می شدم . یادم نمی آید آخرین باری که تنها آنجا آمده بودم کی بود ولی این بار یک حال غریبی داشتم به قول بعضی ها Like fish out of water مثل ماهی بیرون از آب . احساس میکردم همه برگهای خشک شده و همچنین درختان کهنسال منتظر تماشای یک نمایش باشکوه از من هستند و من قرار است برایشان نمایشی اجرا کنم . ولی نمایشی در کار نبود فقط پوست و گوشت واستخوان واقعی بود که روی برگهای خشک اصرار میکرد و قدم بر میداشت در یک زمان واقعی و در یک دنیای واقعی . همین………
۲۵ آذر ۱۳۹۱