یکی از خطاهای شناختی که ما انسانها داریم بزرگ کردن وقایع و یا کوچتر کردن آن است.
دوستی داشتم که چند ماه پیش در مورد ازدواج و دخترها با هم صحبت میکردیم و او همیشه می گفت: ببین رفیق دختر سالم و خوب در این شهر پیدا نمیشود و همه شون مثل هم هستند. و این رفیق ما همیشه عشق و ازدواج را به باد تمسخر میگرفت. چند ماه پیش ازدواج کرد و جدا از تغییر عکس پروفایلش و نوشتن جملات عاشقانه شماره تمام دوستان مجرد را پاک کرده و تمام برنامه هایش را کنسل کرد و تمام زمانش را صرف خانواده کرد شاید هم الان تبدیل به شاعری مجنون شبیه نظامی شده باشد و در عشق لیلی شعر بسراید!
عموما ما موضوعها و مسایل اطراف مان را یا بیش از حد بیهوده و بی ارزش میبینیم و یا چنان آن را میپرستیم که رفتارمان از چهارچوب عقل خارج میشود.
دوست من ازدواج و جنس مخالف را پست و بیهوده میدید و الان وجود خودش را بی معنی میبیند و فقط در سایه ی این رابطه به خودش معنی میدهد. ولی ازدواج هم یک وزن مشخصی دارد که نه شبیه افسانه های خیالی است و نه پست و بی مقدار.
شغل-دانش-مدرک تحصیلی- دوست – تفریح- و….. هم اندازه ی مشخصی دارد و به نظرم هنر زندگی کردن تشخیص وزن هر چیزی است و فهمیدن اینکه نباید هر چیزی را بسیار بزرگ یا بسیار کوچک دید.
ما بعضی وقتها اینقدر تحت فشار از ناحیه ی مشخصی هستیم که در هنگام وصول آن موقعیت اندازه ی آن از دستمان خارج میشود. شبیه اینکه کسی دستش را در آب یخ فرو کرده و بعد آن را در آب داغ بگذارد بدون شک میزان دمای آب از کنترل مغزش خارج میشود و نمیفهمد اندازه آن چقدر است.
سعی میکنم در چنین موقعیت هایی از دور به موضوع نگاه کنم و یا شبیه یک ناظر بی طرف موضوع ار بررسی کنم تا دچار این خطاهای شناختی نشوم و البته اندازه هر چیزی را در زندگی بفهمم و آن را بزرگ یا کوچک نکنم.