چند روز پیش داشتم به باشگاه میرفتم و تصمیم گرفتم که کاپشن اضافه ای که داشتم به یک بی خانمان معتاد بدم وقتی کاپشن رو بهش دادم ازم تشکر کرد و داشت چیز مهمی از سطل زباله در می آورد، کنجکاو شدم که ببینم چیه دیدم که فقط یک بطری پلاستیکیه انتظار داشتم چیزی مثل گنج یا یک کیف پول … یا همچین چیزی باشه غرق در فانتزی های عجیب و غریب هالیوودی شده بودم که یهو بیدار شدم و دیدم تو دنیای واقعیم. این کاپشن ورزشی یادگار یکی از رفقای خوبم بود به اسم عبدالله س وقتی با هم داشتیم کوهنوردی میکردیم بهش گفتم میخوام عکس بگیرم لطفا یه لحظه بزار بپوشم شاید ۵ یا ۶ سال پیش بود اونهم گفت که بهت میاد و برش دار مال تو. از اون روز به بعد جزیی از بدنم شده و اونقدر پوشیده بودمش که حتی وقتی روی چوب رختی آویزان بود احساس میکردم که خودم اونجا آویزون شدم. معتاد کاپشن من رو پوشیده بود و تقریبا سایزش بود وقتی از پشت دیدمش یک لحظه احساس کردم که خودم هستم و معتاد شدم یعنی همین الان دنبال بطری پلاستیکی یا یک کیف کهنه دارم میگردم، بعد از چند سال اعتیاد به ورطه نابودی افتادم و دارم نفس های آخرم را میکشم همینطوری داشتم فکر میکردم که یهو دیدم دیره و باید برم سر تمرین.
همین چند روز پیش یک دستفروش رو بهم نشون دادند و گفتند این قبلا طلا فروش بوده ولی وارد بازار فارکس شده و این بلا سرش اومده نمیدونم واقعیات داشته یا نه ولی بعید هم نیست از این آدمها زیاد دیدم توی کتابهای مختلف هم زیاد دربارشون خوندم تو کتاب خاطرات خانه ی مردگان اثر داستایفسکی دو نفر با هم محکومیتشون رو عوض میکنند! فکرش رو بکنید دو ماه حبس را به حبس ابد عوض کنی اونهم در ازای دو پیک مشروب و یه دست لباس چه حماقتی به این میگن یک قمار روسی!
روزهای آرومی رو کنار همسر و دخترم سپری میکنم و احساس خوشبختی دارم نوژا میتونه حدود ۱۰ کلمه رو تلفظ کنه راستش چیزای دیگه خیلی برام مهم نیست اینکه خیلی آدم خفنی نیستم،ثروتمند نیستم، مشهور نیستم، و خیلی چیزهای دیگه هم نیستم حتی خوشتیپ هم نیستم! اما چه اهمیتی داره وقتی از زندگیم راضیم؟ یه اتفاق خوب دیگه اینه که شیوا همسرم رو به کتابخونی تشویق کردم و تو این مدت هم جستارهایی در باب عشق رو خونده و هم مردی که میخندد اثر ویکتور هوگو باورتون میشه یه رمان ۴۸۰ صفحه ای از این بابت خیلی خوشحالم.
اوایل بهمن عازم یه سفر کاری به شیراز هستم این سومین سفر کاری من تو این سه سال در شرکته و خوشحالم که بهم اعتماد دارن. قصد ندارم فعلا شغلم یا محل زندگیم رو عوض کنم اگر چیزی بلد باشم باید بتونم همین جا هم یه کاری بکنم. آرش یکی از دوستای خوبم توی اسکایپ یک گروه درست کرده که داره دیتا ماینینگ رو تدریس میکنه قدم به قدم و آهسته ما هم داریم یاد میگیریم هفته ای یک جلسه آنلاین داریم و سوالات و تمریناتمون رو پیگیری میکنیم. به حوزه ی دیتا علاقه دارم چون یه پروژه توی ذهنمه وبرای انجامش به دانش دیتا ماینینگ و یادگیری ماشین نیاز دارم شاید در آینده هم یک پست تخصصی در مورد ابعاد این پروژه نوشتم کسی چه میدونه. تو حوزه داده های مالی هم اگر بخوام برای شرکت کاری بکنم بازم به دانش داده کاوی نیاز دارم واقعیتش کار با داده تقریبا برای همه ی افراد تحصیلکرده به یک نیاز تبدیل شده و دیگه سلبریتی نیست یه چیز ضروریه. نمیدونم این کلاس و این پروژه و … به کجا ختم میشه ولی فعلا مشغولم و بهش علاقه دارم.
هدف برام بی معنی شده و ترجیح میدم آرزوهامو دنبال کنم یه نقل قول معروف هست که میگه هدف بدون برنامه ریزی دقیق یک آرزوه و دیگه هدف نیست میخوام با خوشحالی دستم رو بالا ببرم و بگم منم منم اون که آرزو داره و بی هدفه منم. خلاصه اگه بخوام بگم به نظرم “هدف از زندگی کردن داشتن هدف و تعقیب هدف نیست چرا که خود زندگی از هر هدفی مهمتره” بگذریم نمیخوام بحث رو فلسفیش کنم ولی زندگی برام بیهوده نیست که به خاطر ترس از بیهوده بودنش سراغ هدفگذاری برم و یکی یکی موانع رو مثل میدان موانع سربازی رد کنم. نه این چیزا رو نمیخوام. از اینکه برای شما مینویسم هدفی ندارم و نمیدونم چند نفر میخونند ولی از این کار لذت میبرم همونطور که از بوکس کردن لذت میبرم وقتی زیر چشمم کبود میشه یا شب تا صبح به خاطر درد دنده هام خوابم نمیبره یه جور احساس خوشی دارم میدونم از سن و سال من گذشته و من هر گز یه ورزشکار حرفه ای نمیشم از اینکه قبلا هم دنبال حرفه ای شدن نرفتم ناراحت نیستم این ورزش برام لذتبخشه فقط همین! در پی هدف نبودن از آدم یه نیمه خدای خونسرد میسازه چقدر این حس آزادی خوشاینده اینکه در قید وبند هدفهای مختلف نباشم کسی که چیزی رو نخواد نمیشه چیزی رو ازش گرفت و مالکیت یعنی رها کردن
البته توهم نزدم فقط همینجوری دارم مینویسم اینا رو ولش کنید امروز یک مردی وارد فروشگاه شد و سن و سالش حدود ۶۰ بود لباسی رو که پوشیده بود میشد ۳۰ سال قبل هم پوشید و نمیشد تشخیص داد کی این لباس رو خریده .میگفت قبلا کانال ساز کولر بودم و الان میخوام وارد کار کامپیوتر بشم! نمیتونستم بخندم یا گریه کنم ۲۰ سال از عمرم رو پای کامپیوتر گذاشته بودم و هنوز هم چیزی ازش نمی فهمیدم بهش گفتم الکی نیست حداقل به چتد سال آموزش و کار نیاز داری تا بتونی کار بکنی تو تقریبا از نقطه ۰ شروع میکنی اونهم از ۶۰ سالگی میگفت اشکالی نداره وقت دارم واقعا هم وقت داشت با شصت سال سن مجرد بود. به قول شوپنهاور پیری بهترین دوران زندگیه وقتی گفت وقت دارم احساس کردم این ۶۰ سال رو مثل تف بی ارزشی دور انداخته بود و بی اهمیت همینطوری الکی بین مردم وول خورده نمیدونم چطور آدمی بود ولی برام عجیب بود به همکارم گفتم وقتی میبینمش یاد داستان “رویای آدم مضحک” نوشته ی داستایفسکی می افتم.