پ ن: در دسامبر ۱۸۴۹ قرار بود که داستایفسکی اعدام شود ولی با عفو تزار و در یک قدمی چوبه دار نجات پیدا کرد. یک روز قبل از اعدام نامه ای نوشت که متن آن را برایتان نوشتم. متن زیر را آقای مسعود فراستی در برنامه کتاب باز خواند و من هم یادداشت کردم.
این قرار است آخرین روز زندگی من باشد. دیروز در دادگاه به ما گفتند همگی اعدام خواهند شد. در همه ی روزهای بازجویی نه دروغ گفتم و نه انکار کردم. من به بازپرس خود گفتم که نمی توانم نه به او نه به خودم دروغ بگویم، زیرا انسانی که به خودش دروغ بگوید و به دروغ های خود گوش فرا دهد سرانجام روزی به جایی خواهد رسید که نمیتواند تفاوت حقیقت و دروغ را ببیند و درک کند.
نه در درون خویش و نه در جهان بیرون و اندک اندک نه احترامی برای خود قائل خواهد شد و نه دیگران. هنوز آن قدر برای خود احترام قائلم که جز حقیقت نگویم. رویای من جهانیست که حقیقت در آن پیروز است و اگر میخواهی حقیقت بر جهان پیروز شود بگذار نخست بر تو چیره گردد. اگر معنای این جستجوی کودکانه مرگ من است بار رنج خود را با روی گشاده، با افتخار برگرفته و آخرین سفر را آغاز خواهم کرد.
از من پرسید از آنکه با جانیان خطرناک و قاتلان هم بندهستم چه احساسی دارم به او گفتم هر یک از ما کارهایی در زندگی انجام داده ایم که نمیتوانیم به آن افتخار کنیم. کارهایی که شاید به هیچ کس نمیتوانیم بگوییم جز دوستان نزدیک خود اما کارهایی هم هست که به آنها هم نمیتوانیم بگوییم. کارهایی که چون رازی در قلب خود نگاه میداریم و فقط خود و خود از آنها باخبریم ولی بگذار رازی برایت بگویم: کارهایی هم هست که حتی در خلوت خود نیز آنها را به خود نخواهیم گفت. افکار وکارهایی که با شرم حتی از خود پنهانشان میکنیم همه ی ما پنهان میکنیم.
چگونه میتوان در برابر گناهکار و مجرمی ایستاد و در دل نلرزید که من به همان اندازه گناهکارم که آنکه در برابرم ایستاده است. ساده ترین کار در جهان محکوم کردن یک مجرم است و دشوارترین کار درک این است که بر او چه رفته که توان انجام گناه را یافته است.
با پرسیدن این سوال ناچاریم به تاریکی درونمان بنگریم و باور کنیم که هر یک از ما مجرمی، قاتلی و گناهکاری در درون خود داریم. تنها با پاسخ به این سوال است که آنقدر شهامت خواهیم یافت که گناه او (مجرم) را بر دوش بگیریم و به او بگوییم بی مجازات برو من به جای هر دوی ما این رنج مشترک را بر دوش خواهم کشید.
بازپرس من چیزهایی نوشت و میخواست که برود. پرسیدم. چشمانش درخشید و کاغذی روبروی من گذاشت. برایش نوشتم من از سیاست بیزارم ولی انسان را و حقیقت را دوست میدارم. من در بحثهای پتروشوییک ها شرکت کردم و از کتابخانه هایشان استفاده کردم برای آنکه ذر رویاهایشان برای آزادی ۹۰ درصد مردم این کشور که هنوز برده اند و حتی خواندن و نوشتن نمی دانند حقیقتی دیدم.
حتی اگر رهایم کنید باز از رنج روح آن ۹۰ درصد و گم شدن معنای زندگی ۱۰ درصد دیگر خواهم نوشت. در جستجوی حقیقت بودن یعنی شهامت آن را داشتن، وقتی نور حقیقت را دیدی در برابرش بایستی و به او بگویی همه ی خواسته هایم را ویران کن و همه ی آنچه که هدف زندگی میپنداشتم بکش و به من چیزی بهتر ببخش. آنکه من بودم آماده ی مرگ است و من آنگونه که باید باز متولد شدم.