قضاوت
من قبل از تو خود را به سختی و با بی رحمی قضاوت کرده ام و خودم را گاهی اوقات محکوم کرده ام و گاهی تبرئه. هم به خود آفرین گفته ام و هم خود را نفرین کرده ام. قضاوت تو به چه کارم می آید وقتی در سختی هایم نبوده ای٫ وقتی در خوشی هایم نبوده ای وقتی نمی فهمی که من چرا خوشحالم وقتی که خوشحالم و نمیدانی چرا غمگینم وقتی که غمگینم. نه! تو شایسته ی قضاوت کردن نیستی. من خود را هر روز و هر شب قضاوت میکنم حتی ظالمانه تر از تو ولی من خوب میدانم آنگاه که لغزشی کردم به خاطر چه بوده است وقتی دروغی گفته ام به خاطر چه بوده است و وقتی ناکام بوده ام به خاطر چه بوده است و وقتی سربلند بوده ام به خاطرچه بوده است. فرق ما این است که تو فقط نتایج را میبینی ولی من علتها را نیز میبینم.
قضاوتم نکن٫ تو شایسته ی قضاوت نیستی . این کار را به خودم بسپار چون سالهاست که هر روز خودم را قضاوت میکنم.
پ ن :
من از طوفان زندگی فقط چند فکر توشه گرفتم و هیچ گونه احساساتی نیندوختم. دیری است که با سر زندگی می کنم نه با دل. من شهوات و کردارهای خود را با کنجکاوی بی طرفانه سبک و سنگین و تجزیه و تحلیل می کنم. در وجود من دو نفر نهفته اند. یکی به تمام معنی زندگی میکند و دیگری می اندیشد و درباره ای اولی قضاوت میکند. قهرمان دوران اثر لرمانتف ص ۱۶۲