سوال فاطمه:
گاهی قدرت زیاد احساسات باعث میشه که قدرت فکر کردن وتحلیل شرایط رو از دست بدم.به نظر شما تمرین این موضوع رو حل میکنه؟
چیزی که به ذهنم میاد:
واقعیتش تمام نوشته های این بلاگ و همینطور این پاسخی که میخواهم بنویسم ناشی از تجارب شخصی است و دلیلی برای اثباتش ندارم و اصراری بر اثباتش هم ندارم.
بگذار مطلبی را اضافه کنم اینکه آیا اصولا فکر کردن به مشکل و نگرانیمان کار مفیدی است یا نه ؟ به نظرم فکرکردنی که ساختار داشته باشد و با دلیل و مدرک و روی کاغذ به خوبی تحلیل شود میتوان به ما کمک کند ولی تنها اگر فکر کردن بدون ساختار باشد و یا فقط احساس نگرانی و … ارزشی ندارد و مشغول کار دیگری شویم بهتر است تا اینکه حتی به مشکلمان این چنین فکر کنیم.
فکر کردن ساختارمند باید با تعریف دقیق مسله همراه باشد اینکه آیا واقعا این موضوع مشکل و مسله من است آیا میتوانم کاری بکنم یا خیر و بعد وارد فاز عمل شوم.
شخصا چیزی که گلاسر در مورد تغییر چرخهای جلو گفته است قبول دارم و آن را امتحان کرده ام. احساسات عموما در انجام ندادن فعل و بی تحرکی طغیان میکند نمی شود شما در هنگام دویدن و یا ورزش کردن و یا کار کردن با تمرکز و یا صحبت کردن با یک دوست و یا نوشتن یک مطلب طولانی دچار احساسات شوید و صادقانه اگر بخواهیم احساسات گاهی ناشی از بیکاری و بطالت است.نهایتا عقیده دارم که انجام کارهای عملی به جای فکر بدون تحلیل و زندگی کردن در گذشته و آینده میتواند مدل ذهنی و شخصیتی ما را کاملا عوض کند.
مشغول شدن به کاری مفید که کمی هم دقت بخواهد میتواند نه تنها نگرانی ما را بکاهد بلکه احساسات غیر مفید را به عملی مفید تبدیل میکند باید فکر کرد چگونه میتوانم عملی مفید انجام دهم که هم در راستای افکارم باشد و هم نگرانی هایم را بکاهد مطمن باشید در اطراف ما هزاران عمل کوچک و به ظاهر بی ارزش وجود دارد که البته با انجام آن و به پایان رساندنش نیرو و انگیزه ی خود را دوباره پیدا میکنیم.از واکس کردن یک کفش با دقت بگیرید تا تمیز کردن میز کار و ترجمه ی یک مقاله و شستن ماشین و هزاران هزار کار با ارزش دیگر. این چنین از شر احساسات قوی و عموما بی خاصیت میتوان فرار کرد و با تغییر اعمال ما نوع تفکر ما و در نهایت احساسات ما نیز تغییر میکند و شخصیت سالم تر ی پیدا میکنیم.
موضوع دیگر اینکه همه ی ما شاید بتوانیم تحلیل خوبی از موضوعات داشته باشیم ولی زمانی که ناراحتیم قدرت مان ر ااز دست می دهیم و توان فکر کردن نداریم در مورد خودم اگر بخواهم بگویم ناراحتیم نهایتا در یک نصف روز تمام میشود و اهمیتی برای حرف مردم و نظرات آنها قایل نیستم.
برای نمونه چند دقیقه پیش فقط به این دلیل که نظر شخصیم را در مورد فیلم فروشنده نوشتم با توهین و افترای یک خواننده لجباز مواجه شدم که بدون هیچ حرف و منطقی فقط توهین کرده بود.شاید اگر چند سال قبل بود می نشستم و پاسخی میدادم و حسابی ناراحت میشدم ولی الان که فکر(با تحلیل) میکنم با خود میگویم این کار چه ارزشی دارد آیا باید وقتم را در پاسخ به هجویات تلف کنم؟ آیا هر کسی حق ندارد با کس دیگر مخالف باشد؟ آیا باید به زور نظراتم را به دیگران بفروشم؟ آیا بهتر نیست به سوال فاطمه جواب بدهم تا اینکه وارد دیالوگ فحش و ناسزا شوم؟ تمام این تحلیلها به سرعت اتفاق می افد و اسم و کامنت خواننده یادم میرود و آن کامنت را هم حذف میکنم . چرا که هر کسی میتواند برای خود بلاگی درست کند و بنویسد نمیشود که من به بلاگ مخالفم برود و زیر آن فش بدهم! باید هر کسی راه خود را برود.
پ ن : همیشه سعی میکنم خودم را بشناسم و بفهمم چه کسی هستم و چه کسی نیستم٫ برای مثال ممکن است خسیس باشم ولی قطعا حسود نیستم – ممکن است بی ملاحظه باشم ولی دروغگو نیستم. ممکن است در بسیاری از امور بی لیاقت و در بسیاری کارها توانا باشم. هر وقت خودم را تعریف میکنم و به خوبی این مسایل را روشن میکنم. توهین و تحقیر هیچ کس جذب روح و روانم نمیشود چون میدانم که چه هستم و چه نیستم. و قبل از دیگران خودم را به روشنی نقد کرده ام.
موفق باشی فاطمه جان