قسمتهایی از کتاب هدف ادبیات نوشته ماکسیم گورکی که من خیلی خیلی قبول دارم!
همصحبت: فرض کنید من خواننده داستانهای شما هستم. خوانندهای عجیب و کنجکاو که میخواهد بداند چرا و چگونه یک کتاب به وجود میآید… در زندگی، چیزی مهمتر و دلنشینتر از انگیزه فعالیت انسانی نیست. منظور ادبیات چیست؟ … شما که خدمتگذار ادب و ادبیات هستید باید این را بدانید. … اگر من بگویم هدف ادبیات این است که به انسان کمک کند تا خود را بشناسد و ایمان به خود را تقویت کند، میل به حقیقت و مبارزه با پستی را در وجود مردم توسعه دهد …
گورکی: مردم غالبا تصور میکنند وظیفه ادبیات به طور کلی ارتقای شخصیت انسان و تلطیف عواطف اوست.
همصحبت: میبینید که به چه امر بزرگی خدمت میکنید! تو نویسندهای و هزاران نفر آثارت را میخوانند. بگو ببینم تو مبشر چه رسالتی برای مردم هستی؟! آیا فکر میکنی حقداری چیزی به مردم بیاموزی؟
گورکی: (از خود پرسیدم واقعا مبشر چه رسالتی هستم؟ آیا چنانکه مینمایم، هستم؟ چه میتوانم به مردم بگویم؟ همانهایی را که دیگران مدتها گفتهاند و همچنان میگویند و مستمع هم دارند و هرگز هم کسی را از آنچه هست به چیزی بهتر نزدیک نمیکند؟ آیا حق دارم چیزهایی را که به آنها عمل نمیکنم تبلیغ کنم؟ اگر راهی مخالف آن عقاید اختیار کنم آیا مفهومش پشت کردن به آنها نیست؟ پس به این آدمی که پهلوی من و با من نشسته چه جوابی باید بدهم؟)
همصحبت: … هنگام کاوش در حقایق، قلم تو، جزئیات ناچیز زندگی را برمیگزیند و عرضه میکند تا احساسات مردم عادی را برانگیزد، اما آیا این توان را داری که اندیشه ای اعتلابخش روح را نیز در آنها – ولو اندکی – برانگیزی؟! نه! آیا این کار مفیدی است که در کثافات و زبالهها کاوش کنی که آدمی را متقاعد میکنند، موجودی قابل ترحم و تابع شرایط بیرونی است؟ شما نویسندهها بیتوجه و بیاعتنا به رسالتی که خواه ناخواه باید آن را بشناسید تا بتوانید مبشر آن باشید،همچنان تصورات خود را در کتابها مینویسید و این تصورات بخصوص اگر با مهارتی که معمولا اسم استعداد بر آن میگذارید نوشته شده باشند، همیشه تا حدی انسانها را هیپنوتیزم میکنند. به این ترتیب خواننده با دید نویسنده در خود مینگرد و زمانی که زشتی بیاندازه خود را دید امکان بهتر شدن را در خود نمییابد. آیا تو میتوانی این امکان را در اختیار او قرار بدهی؟ در نتیجه من که تمام آثار تو و امثال تو را میخوانم، از تو میپرسم شما نویسندهها به چه منظوری مینویسید؟
همصحبت: وقتی که انسان آثار شما را می خواند چیزی جز اینکه شما را شرمنده سازد از آن ها نمی آموزد. همه چیز معمولی و پیش پا افتاده است: مردم پیش پا افتاده، افکار پیش پا افتاده، وقایع… چگونه خود را مستحق داشتن عنوان نویسندگی می دانی؟ وقتی که حافظه و توجه مردم را با ماجراهای بیهوده و با تصاویر کثیفی که از زندگانی شان میکشی، انباشته می کنی، فکر کن، آیا به مردم زیانی نمی رسانی؟ تردیدی نیست! … حواست را جمع کن، حق موعظه کردن آن ها روی این اصل کلی به تو داده می شود که توانایی بیدار کردن احساسات واقعی و صادقانه مردم را داشته باشی تا بتوانی به کمک آن ها، پتک مانند، بعضی از صورت های زندگی را خراب کنی، درهم بریزی و به جای این زندگی تنگ و تاریک، زندگی آزادتر دیگری را ایجاد کنی: خشم، کینه، شرمساری، نفرت و بالاخره یاس بغض آلود اهرم هایی هستند که به مدد آن ها می توان در دنیا، همه چیز را درهم ریخته نابود ساخت. آیا می توانی چنین اهرم هایی بسازی؟ می توانی آن ها را به حرکت درآوری؟ زیرا اگر حق گفتار با مردم را به خود می دهی باید یا به معایب و نقایص آن ها نفرتی شدید نشان دهی، و یا به خاطر آلام و دردهای شان باطنا عشق عظیمی در خود نسبت به آن ها احساس کنی. … مع هذا زندگانی ما، هم از پهنا و هم از ژرفا توسعه می یابد، ولی رشد و توسعه آن خیلی با تانی صورت می گیرد زیرا که شما قدرت و توانایی تسریع حرکت آن را ندارید… زندگانی دامنه پیدا می کند، و روزبه روز مردم سوال کردن را می آموزند. چه کسی به آن ها جواب خواهد داد؟ معلوم است شما شیادان غاصب عنوان پیشوایی مردم! ولی آیا خود شما مفهوم زندگی را آن قدر درک می کنید که بتوانید برای دیگران آن را روشن سازید؟ آیا احتیاجات زمان خود را می فهمید و آینده را پیش بینی می کنید؟ برای بیدار کردن انسانی که بر اثر پستی زندگانی فاسد شده، روحا سقوط کرده است؛ چه می توانید بگویید؟ او دچار انحطاط روحی شده است! علاقه او به زندگی خیلی کم شده و میل به زندگانی شایسته در او رو به اتمام است، می خواهد اصلا مثل خوک زندگی کند، می شنوید؟ اکنون وقتی که کلمه آرمان را تلفظ می کنید وقیحانه می خندد: زیرا انسان دیگر به صورت مشتی استخوان درآمده که از گوشت و پوست کلفتی پوشیده شده است. … بجنبید! تا موقعی که هنوز انسان است کمکش کنید تا زندگی کند. اما شما برای بیدار کردن عطش زندگانی در او چه می توانید بکنید؛ در حالی که فقط ندبه می کنید، می نالید، آه می کشید، … هه،هه،هه! این تو هستی -معلم زندگانی؟ … من احتیاج به معلم دارم. چون انسان هستم. زندگی را در تاریکی، گم کرده ام و راه رستگاری به سوی روشنایی، به طرف حقیقت و زیبایی، به سمت زندگی نوین را می جویم. راه را به من نشان بده! من انسان هستم. به من کینه ورزی کن، بزن، ولی درعوض مرا از این لجن زار بی اعتنایی به زندگیبیرون بکش! من می خواهم بهتر از آنچه هستم باشم! چکار کنم؟ به من بیاموز!
گورکی: ( نباید برای خوشبختی کوشش کرد. احتیاجی به خوشبختی نیست! معنای زندگی در خوشبختی نیست و رضامندی از خود، انسان را ارضا نمی کند. زیرا بدون شک، مقام انسان خیلی والاتر از این هاست. مفهوم واقعی زندگی در زیبایی و نیروی تلاش به سوی هدف است و هستی در هرلحظه باید هدفی بس عالی داشته باشد. این امر ممکن است ولی نه در چهارچوب کهنه و فرسوده زندگی که در آن همه چیز تا این اندازه محدود شده و آزادی روح و فکر انسان در تنگنا قرار گرفته است…