یاور زحمت کشید و یک کامنت طولانی برای پست قبلی نوشت. ترجیح دادم که اون رو به عنوان یک پست جداگانه منتشر کنم.
شوق زندگی از نگاه یاور مشیرفر
فؤاد گیان
من به ویل دورانت البته دوست دارم همینجا پاسخ دهم.
اگر بخواهم به سبک شبکههای اجتماعی کوتاه و با ژست حکیمانه پاسخ دهم این گونه مینویسم:
برای من معنایی برای زندگی حک شده است که شاید حاصل سالها همجواری با ماکسیم گورکی بوده باشد.
«معنای دقیق زندگی در زیبایی و تلاش به سوی هدف است و زندگی درهر لحظه باید پیامی بس عالی داشتهباشد.»
اما اگر قرار باشد حرف دلم را بزنم برایت هزار کلمه مینویسم.
معنای زندگی برای من همه چیزهایی است که در زندگیام دارم. اساسا آنقدر توانستهام زندگیام را ایدهآل خودم بچینم که ناامیدی در آن مفهومی نداشته باشد.
برای من زندگی هر روزی است که با بارش باران آغاز شود. با لبخند دوست، شریک زندگی، رفیق یا هر کسی که اولین پیام صبح را آنلاین یا آفلاین دریافت میکند.
برای من معنای زندگی در طلوع است. در رنگین کمانی که پس از یک شب بارانی روی آسمان زده میشود.
برای من زندگی از ساعت ۴ صبح نوشتن است.
برای من زندگی خواندن همه کتابهایی است که در هر جایی زندگی کنم با من و همراه من میآیند. حتی اگر فقط تورقشان کنم. حتی اگر فقط عناوینشان را روزی چند بار بخوانم.
برای من زندگی خواندن کتاب از روی کیندل در مترو است.
برای من زندگی همین لحظه است که در حال نوشتن این متن هستم.
برای من زندگی در لحظه ملاقات با دوست است.
در ثانیههایی که برای تماشای تئاتر گذاشتهام.
در نفس کشیدن های نامنظم پس از یک ورزش سنگین، در حالت ایستاده است.
برای من زندگی در نوشتن و پر کردن دفترچههایم است.
برای من زندگی در لحظه چشیدن آش دوغ در دامنههای سبلان است.
برای من زندگی زمانی است که ۵ صبح با دوستان جان به کوههای اطراف شهرم سر میزنم.
برای من زندگی درست کردن املت در ارتفاعات کوهستان است.
برای من زندگی بوی دارچین در چایی است که روی آتش درست میکنم.
برای من زندگی تا زانو فرو رفتن در گِل و شُل در مسیر برگشت از کوه است.
برای من زندگی همنشینی و همجواری با چوپانان و شنیدن قصهها و داستانها و صحبتهایشان است.
برای من زندگی طبیعت است.
زمین است، باران است، جهان است، لبخند است، خورشید است، درخت است، جنگل است.
برای من زندگی شهر است، کافه هایی است که در آنها چای و قهوه خوردهام و چیز نوشتهام.
زمستانهای سخت و سرد شهرم است که گردنم را پایینتر میگیرم که یخ نزنم.
پاییز نارنجی تبریز است که روی برگهای ریخته شده روی زمین راه بروم و باران بالای سرم بزند و صدای خش خش برگها روحم را تازه کند.
برای من زندگی «تهران نو» است و تصاویری که از کودکی و سالهای ۷۵ – ۷۹ از آن دارم: از خیابانهای سرسبز و پیچ در پیچ آن، از شبهای گرم و داغش، از هندوانه خوری در پشتبامش، از بوی قرمه سبزی که از کوچه مجاور میآمد، از در قهوهای رنگ و نشان «آب تهران» روی کف حیاط.
از انباری تنگ و تاریک و راهپله نیمه بازی که هر بار بالا رفتنش برایمان مصیبت بود.
از معماری خاص داخلی خانههایش که پذیرایی و هالش مثل یک سالن بزرگ بود.
از اتاق خوابهای بزرگش که میشد یک لشکر را درونش جای داد.
از درخت سرو بلند حیاط خلوت که تا طبقه پنجم قد کشیده بود.
از میدان چایچی و تره بار پیروزی تا پارک سرخه حصار و دوچرخه سواری تا چیتگر.
از غرفه بازیافت پلاستیک و طعم گیلاس تازه در گرمای تیر و مرداد.
از تصاویر مبهمی که از اتوبانهای آن زمان تهران در یادم مانده است و تنها که میشوم مزمزه میکنم.
از جهانی که از آن پس برای خودم ساختهام.
از خیابانهای آکسبریج و کتابخانه عمومی شهرک که بیشتر زمانهای لندن نشینی مرا به خودش اختصاص داد.
از فستیوال خیابانی آکسبریج که در آن میشد همزمان پنیر فرانسوی و غذای هلندی و آش تایلندی و سنگ نگین نروژی و ادویه هندی. جایی که میشد در صد متر «تمام جهان» را یکباره به نظاره نشست.
از دیدی که در موقع نوشتن در کافه Costa به خیابان High Street آکسبریج داشتم. از منظره سگی که با گیتاریست دورهگردش همیشه جلوی کافه مینشست. از کودکانی که روزهای شنبه روز بازیشان در محوطه بود.
از طعم تلخ و سوخته قهوه.
از عماد و فروشگاه سبز دانشگاه برونل. از باقلواهایی که با عماد خوزستانی مقیم لندن میخوردیم. از صحبتهایمان درباره زندگی و این که چطور شد از خوزستان به بریتانیا رسید و چه دنیای کوچکی است که در آن همواره میتوان در هر گوشهای یک همزبان، یک همراه، یک آشنا، یک دوست یافت.
از تماشای منظره بارانی که یک روز بر خلاف همیشه تا زانوهایم در آب فرو رفتم تا به خانه برسم.
از تابستانی که بارانی سیل آسا در لندن بارید.
از خنکی آزمایشگاه در گرمترین و شرجیترین و حال به همزن ترین روزهای داغ تابستان لندن.
از تمامی تصاویری که برای آخرین بار از غرب بریتانیا و اقیانوس به خاطر دارم.
از تمامی مزههایی که در آن روزها زیر دندانم مزه کردهاند. از طعم ماهی کاد و سیبزمینی سرخ شده با سس مخصوصی که به گفته صاحب کافه با فرمول ویژهای تهیه میشد که جزو اسرار خانوادهاش بودهاست.
از تمام جهان خاطره دارم. حداقل از تمام جهانی که دیدهام، شنیدهام، خواندهام، لمس کردهام، دورش گشتهام، با انسانهایش معاشرت کردهام.
من ماستهایی خوردهام از شیر گاوهایی که در دامنه ماسال میچریدند تا چای اشکورات و کلوچه داغ فومن که تا عمق دندانم مزه کردهاست.
من دنده کبابی خوردهام که تا کنون میتوانم زیر زبانم بیاورمش و احساس خوشبختی کنم از چشیدن طعمش.
من فرق لمس بین اقاقیا و تبریزی را میدانم.
من از در آغوش گرفتن و بخشیدن حس بودن در کنار دوست و یار «زندگی» میکنم.
در من تجربه زیسته زندگی به قدری بزرگ است که هرگز نخواهم آن را با ناامیدی از آن جبران کنم.
در گوشهای من هنوز هم زنگ صدای استاد شریف زاده و «نوایی نوایی» میآید، صدای دوتار استاد سمندری، زنگولههای دست استاد پورعطایی و مشق پیلتن. هنوز برای ناامید شدن، ناامیدی باید خیلی تلاش کند تا من مزهها، بوها، عطرها، لمسها، دیدهها و شنیدههایم را کنار بگذارم و ناامید شوم.
من معنای زندگیام. من خود زندگیام. من تمام زندگیام.
با مهر
یاور