توی بخش اول در مورد این کتاب کمی صحبت کردم و به نظرم این کتاب نسبتا حجیم ۵۵۴ صفحه ای بیش از حد کش اومده!شاید اگر ۲۰۰ صفحه ای از آن کم میشد کتاب شاهکاری از آب در می آمد آدم ناخودآگاه یاد سریالهای تلویزیونی می افته که تمومی نداره وهی کش میاد. نویسنده در سیر مسافرت خودش با تفکرات نیچه و بودا و لنین آشنا میشه و در موردشون مینویسه. او به فرانسه و ایتالیا و روسیه و خیلی از جاهای دیگر مسافرت میکند و زندگیش را وقف نوشتن- فلسفه و جستجو میکنه. هیچ گاه ازدواج نمی کند و مدام چون باد از جایی به جای دیگر در حرکت است. با هم قسمتهای از بخشهای پایانی کتاب را بخوانیم. کتابی که دیروز تمامش کردم.
کازانتزاکیس زمانی که به کرت برمیگردد و البته از قدرت نویسندگی خودش سرمست میشود میگوید:
همچنان که در حیاط زیر باران بالا و پایین میرفتم. فریاد زدم راه این است وظیفه ام این است. هر انسانی در کارزار با دشمن هیئت او را به خود می گیرد. کارزار با خدا حتی به قیمت نابودی ام مرا شادمان میساخت او برای آفریدن دنیا گل برگرفت من کلمات را برگرفتم. او انسانها را آفرید که میبینیم بروی زمین میخزند. و من با هوا و تخیل ماده های سازنده رویا انسانهای دیگری با روح بیشتر سرشته میکنم: انسانهایی که در برابر تاراج زمان مقاومت می کنند. در حالی که انسانهای خدا می مردند انسانها من زنده میماندند. ص ۱۵۶
زمانی که او عشق دخترک را رها میکند و از او میپرسند چرا او را رها کردی جواب می دهد:
یا به این خوشبختی خو میگرفتم که در این صورت عظمت و جلالش را از دست میدادم یا به آن خو نمی گرفتم و همواره بزرگش می داشتم که در آن صورت خود را کاملا می باختم. یک بار زنبوری دیدم که درون عسلش غرق شده بود و درسم را آموختم. ص ۲۰۰
در توصیف خودش هنگام جوانی میگوید :
من خشن و کم حرف بودم. ذهنم مالامال سوال بود و درونم عرصه ی کشمکش های فلسفی. ظواهر مرا نمی فریفت زیرا در ورای چهره ی زیبا جمجمه می دیدم. از ساده لوحی عاری بودم و اطمینانی به هیچ چیز نداشتم. شاهزاده به دنیا نیامده بودم در تلاش بودم که شاهزاده شوم. ص۲۰۶
کانتزاکیس زمانی که در پاریس زندگی میکرد کاملا تحت تاثیر افکار نیچه قرار گرفت و او را پیامبر وحشی میخواند.
امان از دست دغلبازی مذهب که پاداش و کیفر را حواله ی آخرت کرده است تا ترسوها و بردگان و رنجوران را تسلا دهد و برآنشان بدارد که صبورانه سر پیش ارباب خم کنند و این زندگی خاکی را بی هیچ و آه و ناله ای متحمل شوند. این مذهب چه بساط بده بستانی است که در این دنیا یک شاهی روی آن می اندازی و در آخرت کرورها شاهی عوض میگیری چه دغلبازی و زشوه خواری و حماقتی! نه انسانی که در امید بهشت و ترس از جهنم است نمی تواند آزاد باشد. شرم بر ما باد اگر همچنان در کار مست شدن در میخانه های امید و دخمه های ترس باشیم.ص ۳۵۹
و دوباره تحت تاثیر نیچه و به ستایش از او می نویسد
بنابراین بایستی دست به انتخاب نومیدانه ترین جهان بینی ها بزنیم. و اگر بر حسب تصادف خود را گول میزنیم و امید و جود دارد چه بهتر باری با این شیوه روح انسان حقیر نمی شود و نه خدا و نه شیطان نخواهند توانست با این گفته که روح مانند آدم حشیشی نشئه می شود و بر اثر ساده لوحی و کم دلی یک بهشت تخیلی سرشته می کند تا مغاک را بپوشاند آن را به مسخره بگیرند. ایمان تهی از امید شاید در نظرم نه حقیقی ترین که متهورانه ترین ایمان بود. امید مابعد الطبیعی را طعمه ای می انگاشتم که انسانهای واقعی به آن دندان نمی زدند. خواستار چیزی بودم که به قامت انسان برازنده بود. انسانی که زنجموره نمی کند تن به خواهش نمی دهد و عجز و لابه نمی کند. آری این بود آنچه میخواستم. صد آفرین به نیچه قاتل خدا او بود که به من شهامت داد تا بگویم این است آنچه میخواستم. ص۳۶۶
کانتزاکیس در مسکو هنگامی که شاهد به خاک سپاری لنین است میگوید
او زنده در پیراهن خاکستری رنگ کارگری آرمیده بود. پرچم سرخ از کمر به پایین پوشیده بود. دست راستش را گره کرده و دست چپش را باز بروی سینه نهاده بود. چهره اش گلگون و خندان و ریش کوتاهش به رنگ بور بود. درون شیشه ی مرتفع آکنده از آرامش بود. توده های روس جذبه آلود خیره شده بودند. چند سال پیش که چهره ی گلگون و بور عیسی را بر پرده های تذهیب کاری و صلیب وار تماشا می کردند همین نگاه خیره را داشتند. این مرد نیز عیسی بود. عیسایی سرخ. جوهر یکی بود جوهر جاودانی بشریت سرشته شده از بیم و امید چیزی به جز اسم فرق نکرده بود. ص۴۳۱
زمانی که کانتزاکیس به دیدن گورکی میرود و تعریفش از گورکی
گورکی با صدایی شیرین و آرام و مختصر پاسخ می داد و بی وقفه سیگار روشن میکرد. لبخند تلخ او به گفتار آرامش حال و هوای عمیق و تمرکز یافته ی تراژدی میداد. وجود انسانی را در او حس میکردی که مصایب زیادی را متحمل شده است و هنوز متحمل میشد. انسانی که آنچنان مناظر ترسناکی دیده بود که هیچ چیز نه جشن و شادی های روسیه و نه شهرت و افتخاری که کسب کرده بود نمی توانست آنها را بزداید. پشت چشمان آبی او سیل اندوهی سخت و علاج ناپذیر دیده میشد. ص ۴۴۲
در پایان باید بگویم این کتاب را نباید سریع خواند و باید هر شب چند صفحه ای آن را بخوانید چون اگر اصرا به تمام کردنش داشته باشید خسته میشود. فقط باید با نویسنده دوست بشید و کم کم بخوانید !