کتاب گزارش به خاک یونان هدیه ی دوست عزیز و همشهریم سامان عزیزی است که اگر عضو سایت متمم و یا خواننده بلاگ آقای شعبانعلی باشید حتما او را هم می شناسید. عادت خوب تبادل کتاب یک سالی هست که بین دوستان متممی رواج پیدا کرده و به نظرم حال خوبی به همه کسانی میدهد که اهل مطالعه هستند. لازمه که بگم چند روز پیش ۳ کتاب خیلی خوب از یاور مشیرفر هدیه گرفتم که واقعا خوشحالم کرد و من هم تا چند روز آینده ۲ کتابی که بهش قول داده ام برایش میفرستم.
این کتاب را نیکوس کانتزاکیس نوشته است نویسنده ی مشهوری که در این زندگی نامه ی خود نوشت به شرح انواع افکار و عقاید و مسیر زندگی خود در کرت و یونان و … می پردازد. الان که ویکی پدیا را خواندم فهمیدم که روی سنگ قبرش نوشته است: «نه آرزوئی دارم، نه میترسم. من آزادم» . امیدوارم در آینده بتوانم کتاب آزادی یا مرگ او را نیز بخوانم.
پاراگرافهایی از کتاب گزارش به خاک یونان.خطاب به پدربزرگش و در ابتدای کتاب مینویسد:
ای سپهسالار گزارشم را بشنو و داوری کن. پدر بزرگ حدیث زندگی ام را بشنو و اگر در رکاب تو جنگیدم. اگر زخم برداشتم و نگذاشتم کسی از رنجم آگاه گردد. اگر هیچ گاه پشت به دشمن نکردم دعای خیرت را از من دریغ مدار. ص ۱۷
والدینم در رگهایم جریان دارند: یکی خشن سخت و عبوس و دیگری ملایم مهربان و با تقوی. ایشان را همواره با خود داشته ام. هیچ یک نمرده اند. مادام که زنده باشم آنان نیز در درونم زنده خواهند بود و برای حکومت کردن بر پندار و کردارم ستیز خواهند کرد. همه ی عمر تلاش میکنم تا آنان را آشتی دهم تا یکی قدرتش و دیگری ملایمت خود را به من دهد. تا ناسازگاری آنان را که بی امان در درونم جریان دارد در دل پسرشان به هماهنگی بدل کنم.ص ۴۷
در آن دوران روزها دیر پا و یکنواخت می گذشتند. مردم روزنامه نمی خواندند. هنوز رادیو تلفن و سینما پیدا نشده بود. زندگی بی سروصدا و جدی و بی حرف پیش می غلتید. هر کس دنیای بسته ای بود و چفت و بست خانه ها هم انداخته. بزرگان خانواده روز به روز پیرتر می شدندو به نجوا سخن میگفتند مبادا صدایشان شنیده شود. در نهان نزاع می کردند یا خموش ناخوش می افتادند و می مردند. سپس برای بیرون آوردن جسد در باز میشد و لحظه ای در چهاردیواری خانه رازشان برملا میشد. اما دوباره در بسته میشد و از نو زندگی به جویدن بی سروصدای عمر مشغول میشود. ص۷۷
بعدها که سروانتس را خواندم. قهرمان او دن کیشوت برایم قدیس و شهیدی بزرگ می نمود که در میان مسخره و خنده روانه شده بود تا ورای روزمرگی ها به کشف جوهری بپردازد که پشت نمودها پنهان است. کدام جوهر؟ آن زمان نمی دانستم. بعدها فهمیدم تنها یک جوهر وجود دارد و همیشه هم همان است. با این حال انسان به جز در هم ریختن ماده و تسلیم روح به هدفی که مایه ی تعالی فرد میشودهر چند آن هدف افسانه ای باشد راه دیگری نیافته است. وقتی دل باور میکند و دوست می دارد افسانه ای وجود ندارد. چیزی به جز شهامت توکل و عمل پربار وجود ندارد. ص۸۲
جوانی جانوری کور و ناهمگن است. غذا می خواهد اما نمی خورد. خجالت می کشد بخورد. خوشبختی در کوچه میگردد و کافی است سری برای آن تکان دهد و خوشبختی از روی میل می آید اما سر تکان نمی دهد. شیر آب باز را میکند و می گذارد زمان بدون مصرف جاری و گم شود. گویی زمان آب است. جوانی چنین است: جانوری که خودش نمی داند جانور است. ص ۱۴۰
فواد چقدر انتخاب کتاب و پاراگراف هات رو دوست دارم.
خیلی از کتاب هایی که تو و شاهین معرفی میکنید رو میذارم تو لیست مطالعه.
زنده باشی رفیق.
این پاراگراف های حسابی من رو میبره تو دنیای خودش و خوندنش خیلی برام لذتبخشه. ممنونم ازت