قبل در سایت شعر نو چیزهایی رو می نوشتم و به اسم شعر منتشر میکردم. الان این شعر رو که مربوط به سال 93 است توی صفحه فیس بوک خودم دیدم.
نمیدونم توی چه حال و هوایی اینو نوشتم ولی برام جالب بود.
” دیوانه”
در جنگلی بودم من
دیده ام بر بلندای درختی لاغر
آشیانه ی کبوتری که تخم هایش را به مار می فروشد هر شب
شنیده ام من قصه ی پریان را در کوهستانهای برف پوش
قصه ای زیبا و خواب آلود برای سنجاب های کوچک یازده روزه در خواب
در انتظار بهمنی وحشتناک
در جنگلی بودم من
من شنیده ام سرودهای انقلابی را از زبان
پادشاهان غرق در خون
من دیده ام همدستی سگ و چوپان و گرگ
که به نیش کشیده اند گوسفندان را
در جنگلی بودم من صحبگاهی ! شاید شامگاهی !
و خوانده ام با معشوقه ام آوازهای عاشقانه را
همین آوازها را با کس دیگر نیز و باز هم با کس دیگر خوانده ام
در جنگلی بودم من خفته در خوابگاهی فریبنده
که کسی را گمانی به آن نیست که اگر هست برآن باوری نیست
در جنگلی بوده ام و دیده ام
که گرگ پیر به بردگی کشیده اس بچه آهویی خرد را
و آهویی را دیدم صبحگاه سراسیمه میدوید تا خود را تسلیم گرگ کند
در جنگلی بودم من ودیده ام
طعمه ها به سمت دندان ها می دویدند
در جنگلی بودم من
وارونه و خیالی
صبحگاهی ! شامگاهی !
فواد انصاری – نودوسه
خیلی خوب بود خوشمان آمد
ممنونم محمدجان