پ ن: من هم میخواهم بعضی وقتها مثل محسن سعیدی پور داستان کوتاه کوتاه بنویسم.
فردا
امروز که از خواب بیدار شد یادش رفته بود چه روزی است. سه شنبه یا چهارشنبه؟ گیج و منگ میخواست جورابهایش را بپوشد و لباس تنش کند که یهو متوجه شد خیلی دیر است و باید قید صبحانه را بزند. به این فکر میکرد که امروز سه شنبه است یا چهارشنبه که همسرش گفت یادت نره که وسایل بخری اما مهران با خودش فکر میکرد که کدام وسایل؟ الکی صرفا به این خاطر که چیزی گفته باشد با بی میلی در حالیکه چشمهایش را می مالید داد زد چشم حتما یادم هست. نیلوفر که سریع خودش را بغل بابا پرتاب کرده بود با صدای جیغ جیغو و بچگانه اش گفت بابا مهران برام گل سر میخری؟ مهران هم سریع جواب داد میخرم عزیزم فردا میخرم.
از خونه که اومد بیرون با خودش گفت فردا یادم باشه که شیر آب رو درست کنم بدجوری چکه میکنه اوایل به خاطر حرام شدن آب نگران بودم الان که بیشتر چکه میکنه به خاطر پولش نگرانم. توی مترو در حالیکه شبیه گوشت قصابی مثل سایر مردم آویزان شده بود هیکل لش و خسته اش با نرمی و حالت آسوده ای اینطرف و اونطرف میرفت توی همین حالت خلسه خواب و بیداری بود که دماغش به زیر بغلش خورد و فهمید ای دل غافل زیر بغلش چه بوی گندی میده امروز هم یادش رفته بود حموم بره و با آرامش خاصی گفت فردا میرم.
احساس میکرد که زندگیش بیهوده مصرف میشود قسمتی از آن را حمل و نقل عمومی و ترافیک تهران مصرف میکند مابقی را هم شرکت و خانواده و فک و فامیل و .. به یکباره احساس غم و اندوه عجیبی کرد و از درد گرسنگی چشماش سیاهی رفت از دستفروش توی مترو یک بیسکویت خرید و یک اسکناس ۱۰ هزار تومانی به کودک بیسکویت فروش داد و همینکه سرش را بالا آورد تا بیسکویتش را بخورد فهمید که ایستکاه قبلی باید پیاده میشده و حالش گرفته شد یهو مثل قرقی از بین بدنهای بی حال و حوصله مردم تونلی باز کرد و سمت در وردودی رفت و پیاده شد.
داشت به این بدشانسی فکر میکرد که باید ۲۰ دقیقه پیاده روی کند و احتمالا دیر هم به سرکارش میرسید. با خودش گفت راستی یادم رفت بقیه پولم را از پسرک بگیرم ولی ولش کن فردا که ببینمش ازش میگیرم. گوشی موبایلش توی جیب عرق کرده اش حسابی خیس شده بود و هوای گرم هم انگار با مهران سر سازگاری نداشت زنگ موبایلش به صدا در اومد دستش را نوی جیبش کرد که موبایل را در بیاورد و موبایل هم که خیس عرق بود بعد از چند زنگ خاموش شد و شارژش تموم شد. یادش افتاد که دیشب نیلوفر موبایل رو برده که باهاش بازی کنه و تا صبح شارژش تموم شده.
هیمنطوری توی افکار خودش وول میخورد و میگفت یعنی کی میتونه این موقع صبح زنگ زده باشه؟ اول به آمادگی نیلوفر شک کرد و گفت چون قسط آمادگی را ندادم حتما برای پول زنگ زده اند بعد یاد همسرش افتاد که میخواست خرید بکنه و احتمالا پول لازم بوده . براش این مسایل اهمیتی نداشت ولی از شرکت میترسید، میترسید که اونها تماس گرفته باشند و یه گیر جدیدی براش درست بکنند. تو همین فکرها بود که یاد مجتبی رفیقش افتاد ۲ ماهی میشد که ازش پول قرض کرده بود و مهران میدونست تا ۲ سال دیگر هم نمیتواند بدهیش را پرداخت کند آرزو میکرد که مجتبی نباشد و فعلا باهاش تماس نگیرد تا موقعی که وامش جور شود.
نزدیک شرکت که رسید گفت به هر حال فردا معلوم میشه کیه و هر کی هم باشه خودش دوباره زنگ میزنه فوق فوقش هر چی گفتند من هم میگم بعدا انجام میدم، چشم بعدا، برات کارت به کارت میکنم، شماره حسابتون چند بود، حتما عزیزم، فردا یادم بنداز یا …. . ۱۰ سال بود که تمام زندگیش را به تعویق انداخته بود و در این شهر شلوغ هر جایی را که نگاه می کرد لبخند، عشق، تفریح و تقریبا تمام زندگی به تعویق افتاده بود با نگهبان که سلام و احوالپرسی کرد یادش افتاد که الان توی شرکت فرصت خوبیه که گوشیش را شارژ کند ولی دید که شارژرش را توی خونه جا گذاشته.
با همکارش که شارژر داشت سر یک موضوع الکی دعوا کرده بود و نمیتونست شارژر را از او بگیرد گوشی را به آرامی توی کیفش گذاشت و گفت شب که برسم خونه شارژش میکنم و حتما تا فردا شارژ میشه. آبدارچی که از داخل راهرو رد میشد با صدای نکره اش داد زد آقای سعیدی پول چایی رو ندادی از همه پول گرفتم فقط شما موندی. چای که میخوری دیگه ؟ مهران هم با بی حوصلگی جواب داد میدم آقا کریم فردا بهت میدم.
وارد اتاقش که شد احساس کرد توی قبر نموری افتاده است است که ذره ذره او را می بلعد اتاق به حدی گرم و نمدار بود که نزدیک بود خوابش ببره پنجره را باز کرد و باد خیلی خنکی به صورتش خورد و یهو دخترش نیلوفر از جلوی پتجره اتاق رد شد و پایش را لگد کرد. از جا پرید و فهمید که خواب دیده گیج و منگ داشت فکر میکرد که امروز سه شنبه س یا چهارشنبه؟ تا خواست جورابهایش را بپوشد دید که امروز هم فرصت نمیکند صبحانه بخورد.
فواد جان سلام
جمله ی اولت کلی منو سرذوق آورد.کلی.
متشکرم
محسن جان باید از همدیگر یاد بگیریم . من هم از شما یاد گرفتم
اهمال کاری با رشد سرطانی توی زندگی ما، یعنی مسیر هموار تلف شدن
ممنون ازت
قربانت سجاد جان
داستان خیلی خوبی بود.ممنون
خواهش میکنم بهروز جان
چقد حسه فرار از زندگی بهم دست داد.
«فواد چه اسم زیبایی»
ممنونم از شما
داستان قشنگی بود.
بهنظرم کار خوبی میکنی که میخوای داستان کوتاه بنویسی. من قلمت رو (مثل خودت ) دوست دارم 🙂
ممنون.
پینوشت بیربط. با دیدن پیشنوشت ات یاد چیزی افتادم. یکی دو روز بعد دربارهاش چیزی مینویسم
لطف داری مرضا جان منتظر نوشته ات هستم