پ ن : بین آدمی که روزها مینویسه و کسی که شبها مینویسه خیلی فرق است یکی با مغزش مینویسه و یکی هم با دلش
این مدت حسابی سرگرم کار شده ام و وقت آزاد ندارم.افکارم پریشان است و موضوعات مختلفی به ذهنم میاد که بنویسم ولی با بی اعتنایی بی خیال میشوم تا خودشان بروند و راحتم بگذارند. اگر موضوعی آنقدر سمج باشد و نرود به ناچار در موردش مینویسم که فراموش شود. یعنی یا موضوع با گذشت زمان فراموش میشود و یا با نوشتن من فراموش میشود!
در کل زندگی ما چیزی جز فراموشی نیست. تمام تلاش ما برای کار کردن و حتی بچه دار شدن و تاثیر گذاشتن و هر چیزی که فکر کنید صرفا به خاطر جاودان ماندن است. ما با اعمالمان میخواهیم جاودانه شویم یکی نیست بگوید So What ?
به فرض ما مثل افراد بزرگ ۲۰۰۰ سال اسممان ماندگار شد با زهم باید پرسید خوب که چی ؟ من که تجزیه شده ام و از بین رفته ام نام نیک یا بد من به درد خودم که نمیخوره. اصلا حافظه ی این دنیا مگر چقدر جا داره که اسم این همه افراد توش حک بشه؟ شرط میبندم ۱۰۰۰ سال دیگه اینقدر انسان زیاد بشه که مردن آدمها شبیه سرماخوردگی عادی بشه.
نمیدونم در مورد چی بنویسم ولی برام مهم نیست. توی کسب و کار قبلی که بودم کیفیت خدماتی که به مشتری میدادیم دقیقا به اندازه وضعیت مالی و روحی خودمون بود یعنی اگه باهاش حال میکردیم کارش رو انجام می دادیم اگر نه که هیچی ! اگر تو حساب شرکت پول وجود داشت همه ی ما مهندس ارتباط با مشتری بودیم در غیر اینصورت پاچه میگرفتیم. شاید اصلا به این فکر نمیکردیم که بی پولی و یا مشکلات ما ربطی به مشتری ندارد. خواستم در مورد این موضوع بنویسم ولی گفتم ولش کن .
توی گروه تلگرام یک نفر گفت این عکس گلدان های منه و تو مسابقه شرکتش دادم شما هم برید به زیبایی این گلها رای بدید که من برنده بشم. بهش گفتم این گلها زیبا هستند ؟ تو رو خوشحال میکنند؟ گفت آره. من هم گفتم همین کافیه و چرا رای مردم رو میخوای تو چیزی داری که باهاش خوشی و اون رو دوست داری دیگه چرا دنبال رای و نظر مردم هستی؟ تو همین الان هم برنده ای چه با رای و چه بی رای.
دوست دارم توی یک مسابقه پیامکی الکی شرکت کنم و آخر بشم و اگر ازم پرسیدند احساست چیه میگم من خوشحالم و کارم رو دوست دارم حتی اگر هیچ کس آن را تایید نکند من در هر ثانیه از زندگی خود برنده ام چه با تایید و چه بدون تایید.
امروز یکی از همکاران حرفهای عجیبی میزد. میگفت توی زمان داوود پیامبر یک نفر تو سن ۳۵۰ سالگی مرده و گفتند جوانمرگ شده یعنی اونموقع همه بالای ۱۰۰۰ سال عمر میکنند نمونه ش همین حضرت نوح! بعد ادامه داد و گفت. مهندس جان دقیقا من فکر میکنم یک ۰ از سن ما کم شده و گرنه باید راحت ما ۷۰۰ سال عمر میکردیم. بهش گفتم خوب دلیلش چیه و اونهم انگار تازه سر حرفش باز شده بود گفت جمعیت آقا جمعیت- تو همین شهر شاید اونموقع ۴ نفر زندگی میکردند ولی الان چی الان از در و دیوار آدم میریزه و بعد ما چون روی اعصاب همدیگر هستیم پس کم عمر میکنیم در کل هذیان زیادی گفت که همینش یادم موند.
این کار کردن هم چیز خوبیه مخصوصا اگر بالای ۱۲ ساعت کار کنی- شرط میبندم امسال بتونم رکورد یاور رو توی کار کردن بشکنم 🙂 و زیادی مشغولم. ولی کار کردن باعث میشه آدم کمتر چرندیات بگه – سو ظن نداشته باشه – خود خوری نکنه – پیشگویی نکنه و خلاصه آدم رو از شر مزخرفات خلاص میکنه. فردا باید ساعت ۷ بیدار بشم و بروم سر کار نمیدونم اینجا چه غلطی میکنم. یادم میاد دقیقا یک ماهه که خوابم میاد ولی درست و حسابی نخوابیدم شاید هم پیش نیاد به هر حال نمیدونم چی نوشتم ولی چه دلیلی دارد آدم حساب کتاب کند و با کلی رفرنس حرف بزند مگر نمیشود همینطوری الکی نوشت! خوب هم میشود.
مگر نمیشود برای خودمان بنویسیم که راحت شویم؟ مگر نوشتن دارو نیست؟ به راستی که داروی ارزشمندی است یعنی برای من که اینطوری بوده. از صدای تق تق تق کیبردم کیف میکنم و از کلماتی که بیرون میریزم شاید هم این نوشتن مرض جاودانگی باشد. ولی نه. برای من نوشتن همون دارو و مسکن است.
نه چیزی دارم برای کسی بنویسم ونه اهمیتی دارد . به قول صادق خان هدایت تو ص ۵۲ بوف کور:
بعد از آنکه من رفتم به درک میخواهم کسی کاغذپاره های مرا بخواند میخواهم ۷۰ سال سیاه هم نخواند
چند روزه که ریشم رو نتراشیدم شاید فردا ریشم رو زدم !
فواد عزیز
راستش آخر شبه و رفته بودم که بخوابم. اما پیمان (برادرم) گفت که فواد تو پی نوشت پُستش یه شعر دیگه از شیرکو بیکه س اضافه کرده براتون. رفتم اون شعر زیبا رو بخونم که پست امشبت رو دیدم.( راستش شیفته این طور نوشته هام و با ارزش ترین نوشته های هرکس رو هم تو همین حال و هوا و این سبک و سیاق میدونم.) فکر کردم و دیدم نمیشه جواب پستِ به قول تو نیمه شبی رو فردا صبح و با مغز روشن نوشت!
یه جا تو متمم یه کامنت نوشتم اما الان یادم نیست در حاشیه کدوم بحث بود ولی مضمون حرفم چیزی بود که تو دقیقتر و زیباتر بهش اشاره کردی. این که آیا مهمه نام نیکی از ما بجا بمونه یا نه؟ من حدس میزنم این مساله و سوال اصلی نیست اما بخشی از اون کلیت منسجمیه که تو ذهن آدم وجود داره و گاهی بدجور بهش شک میکنه.
راستش فواد فکر میکنم این داستان موندنِ نامِ نیک، از اون کشفیات جالب آدم هاست. شاید بشر بعد از اینکه کلی ملک و باغ و احشام و خونه و ماشین از خودش بجا گذاشت و دید اتفاق بخصوصی تو کائنات که هیچ تو چند نسل بعدش هم نیفتاده، به فکر افتاد که چیز جالب تری بجا بذاره. یک ارزش، یک معنا و به قول تو یک شکل از میل جاودانگی شدید با همین عنوان نامِ نیک.
اما من فکر میکنم (یا لااقل فکر میکنم که فکر میکنم) که این هدف یا خیلی از اهداف دیگه از غایت چیزی که ما میتونیم براش تلاش کنیم خیلی پست تره. گاهی تصور میکنم اگر زیستن رو صبورانه تر و بی قیدتر درک کنم نهایت چیزی که حالا حالاها آروز دارم بهش برسم “مشاهده گرِ بهتری بودن” هست.
لااقل تا امروز و فکر میکنم تا سالها دورتر خودم رو و تلاشم رو و اونچه که به عنوان داشته هام متصورم چیزی فراتر از این ندونم که سعی کنم فرصت زیستن رو معطوف به تلاش برای “مشاهده ای کمی بهتر” کنم.
فواد گرچه هر لحظه از زندگی رو صرف اثربخشی بر دنیا و اثر پذیری از اون میکنیم اما راستش رو بخوای بشر رو در حد و اندازه های ادعای عمل کردن آگاهانه نمیدونم. واسه همینه که خنده ام میگیره وقتی به عمل انجام شده ای میبالم یا بابت عملی خودم رو سرزنش میکنم. این طرز فکر کمی آسوده خاطرم میکنه و باز همین آسودگی منو در صحت این مدل ذهنی به شک میندازه!
در کل با این پراکنده گویی خواستم بگم شبها که هجوم مسائل بهت یورش میارن تنها نیستی.?
ببخش که طولانی شد حرفام و تو این روزای پرکاری وقت بیشتری رو ازت گرفتم، میدونم بیشتر حرفم بی ربط بود اما احساس میکنم حس مشترک و شاید کمی تلخ از این کورمال کورمال زندگی کردن دراین هیاهویی که درش هستیم بین ما وجود داشت که منو برای نوشتن این حرفهای بی سر و ته پای لب تاپ نشوند.
پوریا جان سلام من رو به پیمان هم برسون.
از واژه ی “زیستن صبورانه” خیلی خوشم اومد و من هم خیلی بهش باور دارم . به نظرم کسانی که زندگی را فهمیده اند کم کم طبیعت گرا میشوند و روی به طبیعت می آورند چون طبیعت خیلی باشعورتر از انسان است و درس صبوری را هم به انسان می آموزد. شاید در این مورد چیزی نوشتم- ممنونم بابت کامنت شبانه ات هر چند این جواب ناقص رو من در روز مینویسم:)
فواد عزیز، شاید عجیب باشه، اما من چند جای این مطلب لبخندی بیاختیار نشست رو لبهام. یکی اونجایی که خواستی رکورد یاور رو بزنی. 🙂 یکی دیگه هم اونجایی که از لذتِ صدای کیبرد گفتی. منم این صدا رو خیلی دوست دارم. بنظرم کیبردی که خوب صدا نده اصلا بدرد نمیخوره. 🙂
لذت بردم از خوندن این متن. بازم از اینها بنویس.
راستی فواد جان، چه کارِ خوبی کردی که یه حالی به فونتِ اینجا دادی.
سلام امین جان ممنونم که این نوشته درهم و برهم رو خوندی – عجیبه که دیشب اصلا سرحال نبودم ولی طنز نوشتم 🙂
راستی نوشته های آقای سعید یگانه رو بخون که حسابی آدم رو سرحال میاره خیلی طنز و قشنگ مینویسه – من که حسابی خنده م میگیره وقتی میخونم
http://sjy13.blog.ir
عنوان واحترامات اول :سلام جناب آقای فواد انصاری
عنوان و احترامات اصلی : سلام فواد جان !!
تمام تلاشم رو کردم که چیزی ننویسم ولی نشد پس اگر همین مختصر حرفم مزخرف و بی ارتباط بود من رو ببخش !!
اول از اینجا بگم که اتفاقا مابین اسم ((مزخرفات شبانه)) با مسمی ( اندیشه های شبهنگام در اینجا) یک تناقض عجیبی وجود داره ( صد البته که عنوان رو دقیق و هوشمندانه انتخاب کردی ) چرا که اتفاقا خودم در این چندسال اخیری که با این سن ناچیزم تو مزخرف گوییهای در طول شبانه روزم بهش رسیدم این هست که اتفاقا اندیشه های شبانه ( حداقل در خیلی موارد ) حقیقی ترین و ناب ترین و خالص ترین و انسانی ترین نوع اندیشه است ، چرا ؟ نمیدونم ولی به نظر میاد ! اولا شب- هنگام ، تو خلوت ترین ساعات هستیم از هر لحاظ و تو اوج همین تنهاییهای فیزیکی مغزمون فرصت میکنه آخرین حلاجی های اندیشه رو انجام بده دوما وقتی مغز به نقطه جوش میرسه و به اصطلاح جوش میاره ، خواب در این مواقع انگار برای آدم همون مرگی هست که( نمیدونیم کی ولی … )به سراغمون میاد و در نتیجه این آخرین اندیشه های پیش از مرگ آخرین اعترافات حقیقی و شخصیمون هست پس به نظر حقیر این اندیشه های آخر شبی حقیقتا اندیشه های ناب هستند ولی وقتی با بیدارشدن از خواب به هنگام صبحو بازگشتن به روزمرگی هامون دمای اون نوع از افکار میاد پایین و ناچارا کمی به حاشیه میره
–( از و اونجایی که انسان تا حدودی وقتی میزانی از هیجانش کم میشه از مقداری از گفته ها و تصمیمات قبلیش گاهی منصرف میشه ( اینجا واقعا اوج حماقت و احساساتی بودن برملا میشه ) و گاهی میبینه فاصله بین حقیقت تا واقعیت زیاد هست پس به ناچار در واقعیت زندگی کمی از افکار حقیقی خودش فاصله میگیره و افسوس برای این مورد آخر )–
و در نهایت میخوام برخی اندیشه های قنشگت رو اینجا واسه خودم تکرار و بازنویسی کنم :
در کل زندگی ما چیزی جز فراموشی نیست –
تجربه برنده بودن در هر لحظه از زندگی فارغ از تایید یا عدم تایید دیگران-
و اعجوبه کار که از جمله مزیت های روانیش همین هست که برای مدت معینی پاهای آدم رو از هوا ( !) به زمین متصل میکنه ( یه جورایی اشاره به یکی از راهکارهای گفته شده تو کتاب نوجوانی ابدی )
فواد جان ببخشید که اینهمه هذیان گفتم البته مسبب اصلیش همین مزخرفات قشنگت بود!
پ . ن : وحید نصیری از ریزگردهای بسیار کوچک مجموعه ارزشمند متمم
پ . ن : شرمنده اگر کمی خودمانی صحبت کردم
ممنونم آقای نصیری عزیز و از طریق تلگرام ارادتم رو خدمت شما عرض کردم