من از سکوت میترسم

پ ن: این شعر رو رفیق خوبم عبدالله کاظمی نوشته خواستم باهاتون به اشتراک بزارم. چند سالیه که ندیدمش و امیدوارم هر جا که هست سالم و سرحال باشه

از عشق و امید سرودن عاقلانه نیست…
دزدیدند رویاها را
نشانه گرفتند قلبها را
سهم ما شد اسارت کنج قفس
سهم آنها اما بریدنِ نفس…
اینجا هیچ سهمی عادلانه نیست…

مارها روییده‌اند بر پشت
خوابها دیده اهریمن
جوانهای دیگر باید کُشت
کاوه‌ای نشسته اینجا
از درد میگوید
دست از جان میشوید
فریاد میزند هر دم : هیچ ضحاکی جاودانه نیست…

کنون
کشانده‌اند ما را به وادی جنون…
‏از بند و زندان
از ‏خشم خدا، از شر شیطان
از دادنِ جان
‏هراسی ندارم
‏من از سکوت میترسم
‏من از نفس کشیدن در تابوت میترسم
‏ترسم از شاعریست که شعرهایش دیگر عاشقانه نیست…

از پشت پنجره
می‌بینم
‏ایستاده زنی تنها
‏ ‏می‌فروشد جان
‏با تنی لبریز از درد و دلی لرزان…
‏آنطرف‌تر مردی
‏در پی نان
‏غرورش را میفروشد، ارزان

رفیق، هنگامه‌ی سکوت بزدلانه نیست…
نعره‌ای باید…
ای هواااار
ای داااد
از این بیداد…

“عبدالله کاظمی”

منتشرشده توسط

Donkishot

فواد انصاری هستم کسی که تمام طول عمرش در مقایسه با عمر هستی و قدمت زندگی به اندازه ی چشم بر هم زدنی نیست و زندگیش یک سنگریزه ی کوچک بین دو عدم و دو سیاهچاله است. ولی این سنگریزه میخواهد خود به زندگیش معنا دهد و آن را باز تعریف و تغییر شکل دهد. foad.ansary@gmail.com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *