امروز صبح یکی از دوستان عزیز متممی را از نزدیک دیدم٫ سامان عزیزی که از بچه های گل و قدیمی متمم است.
به توصیه محمدرضا شعبانعلی ساعت ۱۰:۰۷ دقیقه با هم توی سنندج قرار گذشتیم راستش من یه کم زود از خونه بیرون اومدم و ماشینم رو توی یکی از کوچه ها پارک کردم و رفتم صبحانه خوردم تا اینکه سامان زنگ زد و رفتیم آبیدر. هوا مه آلود و خیلی تمیز بود و ما هم رو به سمت شهر وایسادیم و از هر دری سخن گفتیم از کار و زندگی و گذشته و حال و آینده و خلاصه حدود ۳ ساعتی با هم بودیم.
جالب اینه که دوستان متممی را حتی وقتی برای اولین بار میبینم احساس میکنم سالها میشناسم چون کامنتها و نوشته شان را خواندم و خیلی زود حرف همدیگر را میفهمیم. حدود یک ماه پیش بود که حسن کشاورز به سنندج آمد و حسابی با هم در خصوص برنامه ریزی و فروش گپ زدیم .
خلاصه اینکه داشتن دوستان متممی برایم نعمتی است که این دوستی ها به واسطه وجود معلمی دلسوز به نام آقای شعبانعلی است که به نحوی همه ی ما را دور هم جمع کرده است. متاسفانه نه من اهل عکس گرفتنم بودم و نه سامان وگرنه عکس دو نفریمان را اینجا برای شما میگذاشتم.
فواد جان. واقعا همینطور هست که میگی. احساس صمیمیت بین بچه ها خیلی بالاست. انگار سالهاست با هم آشناییم. که البته بیراه هم نیست و به قول تو کامنتها و نوشته ها ما رو خیلی نسبت به هم آشنا کرده.
به امید دیدار دوست خوبم 🙂
بله امیدوارم این صمیمیت و تلاش پایدار بمونه و روز به روز بهتر بشه. حتما مرضا جان اگه اومدی اینطرفا بهم خبر بده – به شخصه هر شهری که برم اول چک میکنم ببنیم متممی اونجا هست یا نه
سلام فواد جان.
راستش منم همین حس رو داشتم، انگار خیلی وقت بود همدیگه رو میشناختیم. راحت بودم.حرف زدنمون مقدمه چینی و تعارف هم لازم نداشت. حالمم خوب خوب بود.
خیلی خوشحالم که تونستیم همدیگه رو ببینیم و خوشحالترم که توی سنندج یک رفیق خوب دارم.
فکر کنم انقدر حرف واسه گفتن با هم داشتیم که اصلا به عکس گرفتن،فکر هم نکنیم 🙂
سامان جان امیدوارم همیدیگر رو دوباره ببینیم و دوباره عکس نگیریم !
راستی:
امین آرامش هم دیروز توی تلگرام خیلی بهت سلام رسوند و گفت:
فواد اگر دوباره با سامان حرف زدی، بهش بگو من علاقه ویژه ای به خودش و کامنتهاش دارم? مشتاق دیدارش هم هستم.
یادت نره ها!
این کپی دقیق پیامش بود گفتم شاید اینجا رو زودتر بخونی.