آدم اول فرزند ناخلف آلبر کامو

 

از آلبر کامو بیگانه و عصیانگر و طاعون و سوتفاهم و چندین داستان و کتاب دیگر را خواندم ولی کتاب آدم اول به راستی در حد و اندازه آلبر کامو نبود٫‌ شاید اگر میلان کوندرا و پائولو کوئیلو آن را می نوشتند کسی اعتراضی نمیکرد ولی حیف است که قلم آلبر کامو چنین کتابی را بنویسد. ولی آلبر کامو این کتاب را اصلا چاپ نکرده است و مقصر نیست.

همسر آلبر کامو وجمعی از نزدیکان او بعد از مرگ کامو این دست نوشته ها را که شاید زمانی قرار بود تبدیل به شاهکاری شود آن را جمع کردند و تبدیل به این کتاب کردند. الان می فهمم چرا اکثر نویسنده های بزرگ کتابهای نیمه کاره خود را آتش می زنند تا دست دیگران نیفتد و حیثیت او را با چاپ بدون اجازه آن نبرند.

میگویند صادق هدایت در حال نوشتن کتابی بود به اسم روی جاده ی نمناک و مسعود فرزاد هم بعد از مرگ صادق هدایت شعری برای او نوشت و توی یکی از مصراع های شعر میگفت. چه میدیده ست آن غمناک بروی جاده ی نمناک! ولی همون بهتر که اون کتاب رو آتش زد و به دست بازمانده های صادق هدایت چاپ نشد چون امکان داشت حیثیت نویسنده را با چاپ نصفه کاره و عجولانه یک اثر ببرند.

اینجا میخواهم دو تا پاراگراف از کتاب را برایتان بنویسم .

با آنکه هفتادو دو سال داشت هنوز هم راست قامت بود. بر اثر لاغری بی اندازه و نیرویی که هنوز در او به چشم می خورد هر کس او را می دید گمان می کرد ده سال جوان تر است. همه ی خانواده همین طور بود. قبیله ای بود از مردمان لاغر با قیافه ی بی خیال که نیرویشان تمامی نداشت. گویی پیری به آن راه پیدا نمی کرد. دایی امیل که نیمه لال بود در پنجاه سالگی مثل یک مرد جوان می نمود. مادر بزرگ بی آنکه سر خم کند مرده بود. و اما مادرش که اکنون او داشت به سویش میدوید گویی هیچ چیز نمی توانست از پایداری دلپذیر او بکاهد زیرا ده ها سال کار توانفرسا در او همان زن جوانی را که کورمری در کودکی با چشم و دل می ستود حفظ کرده بود. ص 63   – آدم اول

 

حافظه فقرا از حافظه ثروتمندان کم مایه تر است. در مکان مرجع های کم تری دارد چون فقرا محل زندگی خود را کم تر ترک می کنند. در زمان هم با آن زندگی یکنواخت وتیره مرجع های کمتری دارند. البته حافظه ای هم هست که در دل جای دارد و می گویند از همه مطمئن تر است اما دل را هم رنج و کار فرسوده می سازد و در زیر خستگی زودتر فراموش میکند. زمان از دست رفته را فقط ثروتمندان باز می یابند برای فقرا فقط نشانه های مبهمی در راه مرگ به جای میگذارد. ص 87 – آدم اول

از کدامیک از دوستانم هستی

پ ن : جاده لغزنده است با احتیاط برانید٫ نوشتن در خصوص بعضی افراد هزینه های اجتماعی وسیاسی دارد ولی بعضی وقتها نمی شود ننوشت. هر جا هر کلامی را از هرکسی بشنوم و دوست داشته باشم آن را می نویسم مهم نیست که آن شخص کیست و چه عقایدی دارد. اگر هیتلر حرف خوبی زده باشد یا چگوارا یا یک عالم دینی برایم یکسان است و آن را می نویسم.

بعضی وقتها آدم دوست دارد بداند مخاطبش کیست و چه افکاری دارد و چرا اصلا نوشته اش را می خواند.

امروز صبح که داشتم به عادت معمول توی فیس بوک چرخ میزدم این نوشته را از شاهین نجفی دیدم که خوشم اومد و گفتم اینجا بزارم.

از كداميك از دوستانم هستى؟
از ديوانگان به عشق و آن فراروها و جاه‌طلب‌هاى بيرحم در هم‌آغوشى‌هاى بى‌شرم؟
يا از آن فاحشگان بخشنده و سرفراز كه برهنگى غريزه را در كف اراده‌ى خويش رها مى‌كنند؟
از فاسدان مست و شاد و تيزهوش كه وجدان را مى‌شناسند و اخلاق را با عميق‌ترين احساسات انسانى در خويش گردن مى‌زنند؟
يا از دروغگويان زيبا و قدرتمند كه هنر، حقيقت فرّارشان است و از موجودات حقير و واقعى چيزى بزرگتر و شگفت‌آورتر مى‌سازند؟
از آنها كه با هر شعرشان نطفه‌اى سقط مى‌شود
با صداى‌شان كسى مى‌آيد
با صدايش كسانى
نه مثل آن موجود زشت كه با بمب
براى آزادى مى‌سرود!
از كدامينى؟
از ساتيرهاى شوخ و ممنوع‌الحيا يا از هركول‌هاى بزرگوار و محجوب ؟
از بزرگانى كه قامت كوچك‌شان زير غرور شريف و والاشان نحيف و خميده شده اما
به سلول‌ها تاريخ مى‌دهند؟
يا از آنان كه قدرت خويش را با ديگران تقسيم مى‌كنند؟ آن شجاع‌دل‌هاى تنها كه جمع مى‌آفرينند.
از آنها كه سادگى را ستايش مى‌كنند، پيچيدگى را مى‌فهمند، صراحت را دوست دارند و عاشق و وحشى و رها و وفادارند، نه همچون سگى دربند محبت شكنجه‌گرش كه گرگى مداوم در رهايى؟
يا از مهندسان روح، جراحان عينييت، متخصصان سوژه، شكاكان! آن خداناباوران مومن به عقل و غريزه! آنها كه مى‌فهمند “همه براى يكى و يكى براى همه” يعنى چه؟!

شاهین نجفی

 

پولیکوشکا اثر تولستوی

قبلا از تولستوی کتابهای آنارکانینا و جنگ و صلح را خوانده بودم هر دوی این کتابها چیزی حدود 900 صفحه بودند ولی نمیشد این کتاب ها را زمین گذاشت و به حدی انسان را به اعماق داستان و فضا میبرد که این سبک روان داستان نویسی را شاید فقط تولستوی بتواند به این خوبی ادا کند.

تولستوی و داستایفسکی را اگر بخواهیم با حافظ و سعدی ایرانی مقایسه کنیم تولستوی شبیه سعدی و داستایفسکی شبیه حافظ است. روایت داستایفسکی در هم آمیخته با فلسفه و پیچیدگی است و به راحتی نمی توان آن را درک کرد ولی عینک تولستوی شفاف و واضح و ساده و شیرین است٫ قهرمانهای تولستوی موژیک های معمولی٫ زن قابله٫ یا کدخدا هستند او زندگی مردم عادی را با تمام عشق ها و نفرت هایی که دارند و با تمام رنج ها و حماقتهایشان به تصویر میکشد. تولستوی مثل داستایفسکی به روانکاوی و فلسفه نمی پردازد و فقط چیزی را که می بیند روایت می کند.

داستان پولیکوشکا که به تازگی خواندم داستان یک عده آدم بدبخت است که در میان آنها قهرمان داستان که فرد دست کج و حقه بازی است به امر خطیری فراخوانده میشود و ارباب از او می خواهد که یک امانتی با ارزش 1500 روبل را برایش جا به جا کند!

هر مرد پخته و با تجربه ای که از نزدیک یک نظر به پولیکی می انداخت. از مشاهده دست و صورت و ریش انبوهش که از مدتها قبل اصلاح نکرده بود. از وضع کمربندش از علوفه ای که این طرف و آن طرف گاری ریخته شده و بالاخره از هیکل لاغر بارابان فورا پی به شخصیت سرنشین آن می برد و متوجه میشد که او نه فقط یک تاجر کلفت و سرمایه دار نیست بلکه کارگر معمولی هم نیست. فقط برده حقیری است که نه با هزاران روبل و نه با صد روبل حتی با ده روبل هم تجارت نمی کند.  ص 81

این کتاب را در 3 ساعت می توان خواند و داستان کوتاهی است.

ابلوموف در دنیای جدید

عکس مربوط به ملاقات تاریخی ژان پل سارتر و چگواراست .

نقل شده وقتی “چه گوآرا” سیگار “سارتر” رو روشن می کنه، “سارتر” میگه:” انسان مثل سیگار میمونه، از لحظه ای که روشن میشه از همون لحظه رو به نابودی میره””ژان پل سارتر” فیلسوف، اگزیستانسیالیست، رمان‌نویس، نمایش‌نامه‌نویس و منتقد فرانسوی بود.او به آزادی بنیادی انسان اعتقاد داشت و باور داشت که «انسان محکوم به آزادی است. »پس از کشته شدن “چه گوآرا” ، “سارتر” درباره او اینگونه اظهار نظر نمود:”چه گوارا کاملترین انسان عصر ما بود.”

پ ن ۱ :‌ 

به یاد دارم که در ژانویه ۱۹۱۰ روستایی پیر ابلهی به من گفت که خیال دارد به محافظه کاران رای بدهد(کاری که خلاف منافع او بود) زیرا به این نتیجه رسیده است که اگر لیبرالها پیروز شوند تا یک هفته بعد آلمانها مملکت را اشغال میکنند گمان نمی برم که آن مرد حتی یک بار هم در انتخابات شورای محلی خود رای داده باشد.هرچند از مسائل آن انتخابات شاید تا حدی سر در می آورد. این مسائل او را به هیجان نمی آورند زیرا چنان نبودند که هول و هراس عمومی را برانگیزند یا افسانه هایی را پدید آورند که این هول و هراس از آنها تغذیه می کند. ص ۲۹۴ – کتاب قدرت نوشته راسل.

پوچی از نوع جدید: 

کم نیستند افرادی که به جای شخم زدن مزرعه خود به فکر وضعیت کشاورزی در مریخ هستند  و یا به جای فکر کردن به انتخابات شورای روستایشان در حال تحلیل انتخابات گشورهای دیگر هستند و یا به جای حل مشکلات خانوادگی و یا سه چهار نفر اطراف خود به فکر چاره ای برای نجات جهان هستند. یاد آن کشیشی افتادم که میخواست جهان را عوض کند و کم کم متوجه شد که باید از خودش شروع کند.  اما در قصه ی ما این بار به جای پیرمرد ابله به گفته راسل شخص روشنفکری ایستاده است٫ کسی که با طرح مسایل دور از خود چه از نظر جغرافیایی و چه از نظر مکانی و زمانی و چه از نظر شرایط سیاسی و اجتماعی ترجیح می دهد یا از واقعیت های موجود فرار کند و یا با کنار گذاشتن مشکلات و By pass کردن آن نفسی راحت بکشد . قطعا فکر کردن به اینکه چرا ناسا از مایکروسافت هولو لنز میخرد جذاب تر از واقعیت های موجود جامعه است حتی جذاب تر از طرح مشکلات واقعی شهر و روستای خود است. اصلا چرا من فرار نکنم چرا این موضوع ها را به دست تکامل و یا جبر تاریخی مارکس نسپارم یا آن را به سرنوشت واگذار نکنم من کی هستم من که نمی توانم اندکی تاثیر داشته باشم یا چیزی را بفهمم پس همین بهتر است که شبیه ساکنین برره روی زمین سفت بنشینم و آسمان را نگاه کنم و یا مسایل را به حال خوشان بگذارم شاید برای نسلهای بعد این مشکلات حل شود راستش را بخواهی من چیزی نبودم و نیستم مسولیتی هم جز خوردن و خوابیدن و تولید مثل ندارم اصلا غصه ی چه چیزی را باید بخورم وقتی همه ما پشیزی ارزش نداریم و از بین میرویم؟

گاهی اوقات آنقدر سرمست و خوشحال می شوم وقتی در خصوص ۱۰۰۰ سال بعد یا ۱۰۰۰ سال قبل صحبت می کنم که نپرس! هر جایی که می خواهی مرا ببر فقط مرا در زمان حال قرار نده مرا با این واقعیت زشت روبرو نکن چون من زیبا تحمل دیدن این همه زشتی را ندارم. اسم و مشخصاتم را حذف کن طوری که معلوم نباشد که کی هستم مرا به قهقرا پرت کن. راستش را بخواهی دوست دارم در داستانهای موراکامی مثل شبه رفت و آمد کنم در عالم برزخ سوت بزنم یا حتی شبیه تکه سنگی کوچک ولی ۱۰۰۰ ساله باشم که در گوشه ای افتاده و کسی با او کاری ندارد بی مسولیت و رها !‌ لازم نباشد که حرکتی کنم لازم نباشد که حتی میز نهارخوری را تمیز کنم اصلا چرا باید آن را تمیز کنم وقتی دوباره کثیف می شود.

بعضی وقتها هم دوست دارم در جلسات ۴ نفری یا ۵ نفری در خصوص سوراخ شدن لایه ازن صحبت کنیم اصلا اینکه هوای شهر من کثیف است به من چه ربطی دارد یا شهرداری اگر آشغال کوچه ما را جا به جا نمی کند و خالی نمی کند که دیگر مشکل من نیست مرا رها کنید تا به گرم شدن کره زمین و آب شدن یخ ها در قطب جنوب بیندیشم به من چه که آسانسور ساختمان خراب است و لباسهایم را نشسته ام اصلا این کارهای کوچک و پیش پا افتاده وظیفه من نیست اصولا مرا برای کارهای بزرگ درست کرده اند من روشنفکر بی عمل و بی مسولیت عصر جدیدم پوچ و بی مصرف هم اگر هستم اشکالی ندارد اصلا مگر قرار است من عمل داشته باشم؟ پس بقیه چه غلطی میکنند؟‌ کسی که هم که روشنفکر بود و هم انقلابی بود و در کنارش هم عمل داشت آخر سر که چی ؟ بالاخره کشتنش و نفله شد در نهایت اگر چهره ش روی تی شرت و کلاه و .. هم رفته باشه که رفته به نظر من که خیلی خیلی می فهمم هر حرکتی محکوم به مرگ است و فقط باید حرکت نکرد تازنده ماند. اون یارو چگوارا هم اگر گفته جان هر انسانی میلیون ها مرتبه با ارزش تر از تمامی دارایی ثروتمندترین مرد جهان است  به نظر من چرته چون من خودم توی دو تا پست بلاگم به شدت این موضوع رو محکوم کردم و حتی ثابت کردم که چرند میگه حتی دوستم و چند نفر دیگه هم اومدند و کامنت گذاشتند حالا اگه کسی اعتراض نکرد دیگه تقصیر خودشونه اصلا اگه دروغ میگم چرا چگوارا خودش نیومد منکرش بشه پس دیدی که من راست میگم! حالا  چرا اینا رو میگم ؟ چون من میگم شاید من نتونم از عهده آشغالهای جمع شده سر کوچه بر بیام ولی همونطور که دیدید می تونم پشت اینترنت بنشینم و مثلا چگوارا یا هر نادان دیگری رو زیر سوال ببرم اصلا تخصص من اینه. من پوچ گرای عصر جدیدم بی عمل بی مسولیت و حراف.

میدانم که سنگ بزرگ نشانه ی نزدن است و به همین خاطر هم دوست دارم در مورد سنگهای بزرگ حرف بزنم و اصلا به شما ربطی ندارد. صحبت کردن در خصوص سنگهای کوچک برایم مسولیت ایجاد می کند به هر حال دیگران میخواهند کاری بکنم اما تکان دادن این سنگ های بزرگ کار من نیست کار شما هم که ۱۰۰ درصد نیست و کسی هم از من چنین توقعی ندارد. مثلا اگر ازم پرسیدند چرا ماشینت کثیف است من در خصوص کثیف بودن شهرهای روسیه حرف میزنم و اگر هم گفتند چرا کار نمیکنی من آمار بیکاری را طبق ویکی پدیا در ۱۰ سال گذشته نشان خواهم داد. حتی اگر بگویند چرا دکتر نمی روی و احتمالا مریضیت خوب می شود من در خصوص نرخ اشتباهات پزشکان در آمریکا صحبت خواهم کرد حتی پست جالبی نیز در این خصوص نوشته ام اصلا این سنگ بزرگ را بلند کردن خودش یک فن و مهارت خاص است که جدیدا همه مدیران و افراد حکومتی هم این را از من یاد گرفته اند من میتوانم این فن را هم به تو نشان دهم اما ولش کن حوصله ندارم باید خوابید در شان من نیست که با تو سخنی بگوییم!

تو را به مقدساتت قسم میدم که بگذار من در توهمات مالیخولیایی خود در جهان بعد از مرگ و جهان قبل از تولد گردش کنم مرا پیش همسایه ها و افراد معمولی نبر من گریزانم از همه از مردم از تو من میترسم وقتی مردم باهام حرف می زنند  در شان من نیست که اصلا بین مردم باشم مرا راحت بگذارید تا به مشکلات لاینحل دنیا بیندیشم و در خصوص مشکلاتی که در شعاع ۱۰۰۰ کیلومتری من است اصلا سخنی نگویید که ناراحت می شوم اصلا این موضوع ها کار و تخصص من نیست مرا برای میلیون ها کیلومتر آن طرف تر ساخته اند و فقط به خاطر لطفی که به شما دارم پیشتان نشسته ام و شما را مفتخر کرده ام و الان هم موقع خواب است چون فعالیت امروزم زیاد بوده و میترسم که من نابغه را از دست بدهید.

ابلوموف

این مریضی و پوچی نوع جدید است پوچی و بی خیالی روشنفکرانه. در واقع یک نوع ابلوموفیست جدید طوریکه شبیه ابلوموف برای نجات همسر خود نیز حاضر نیستید از خواب بعد از ظهر بگذرید. این پوچی از نوع فرار از مسولیت است. نشانه ترس وبی مسولیتی و تنبلی است. نشانه این است که عنکبوت ها به دور دست و پایتان طناب کشیده اند و شما هم فکر میکنید از پشت سیستم می توان مشکل آشغال توی کوچه را حل کرد.

 

توانایی فکر کردن

پ ن : همه برای زندگیشان برنامه ریزی دارند تا زمانیکه مشت محکمی به صورتشان نخورده.

همیشه و در هر قسمتی از زندگی برای ما مشکلاتی پیش می آید که غیر قابل پیش بینی و سخت و رنج آور است و امکان دارد هست ونیست و یا عواطف و شخصیتمان نابود شود لحظاتی که فکر و مغز از کار می افتد و دیگر نمیتوان آنالیز کرد یا فکر کرد لحظاتی که به آن می توان لحظات شکست یا Fail شدن زندگی نامید٫‌ در آبهای آرام شنا کردن را همه بلدند و میتوان صدها مثال و نمونه برای آن آورد ولی سوال این است که در چنین تلاطمی و در چنین لحظاتی چه کار باید کرد ؟

تعریف مسئله:

فکر کنم از انیشتین نقل شده بود که باید ۹۰ درصد از زمان را به تعریف مسئله اختصاص داد مسئله اگر به خوبی تعریف شود و بارها آن را تعریف کرد و بدانیم مشکلمان دقیقا چیست در پاره ای از اوقات خود به خود  حل خواهد شد و میدانم که این مسئله اصلا مسئله ما نیست! یعنی عموما در همان تعریف مسئله مشکل حل می شود. مشکل بالا رفتن دلار و یا ارزان و گران شدن طلا نمی تواند مسئله ما باشد چون اساسا کلید حل آن در دست ما نیست و فکر کردن به آن هم بیهوده است.

جدا کردن موضوعات مختلف

حرف دوستان و نزدیکان شما٫ توصیه خانواده و رسانه ها٫ و قوانینی و عرف جامعه٫ تجربه های منفی حول موضوع مشابه٫ خرافات و بدشانسی٫ استرس های زمانی و مکانی٫‌ ترس٫ شجاعت بیش از حد٫ تصور شما از یک موضوع٫ انتظار دیگران از شما و …. تمام این حاشیه ها را باید با چاقوی تیز اندیشه از مسئله جدا کرد و آن را دور انداخت اینها روش حل موضوع را به بیراهه خواهند برد. ذهنتان را در تنهایی و در عمیق اندیشیدن یا در یک فضای سفید قرار دهید و تمام سوگیری و تعصب خود را به دور بیاندازید گرسنگی و تشنگی و نیازهای دیگر را برطرف کنید طوری که هیچکدام نتواند ذهنتان را به بیراهه ببرد و بعد از عریان شدن اندیشه فکر کردن را آغاز کنید و با بیرحمی تمام موضوع ر ااز زاویه های مختلف بررسی کنید.

تصمیم گیری در بحران

در مواقع بحرانی معمولا انسان رو به تصمیمات احمقانه و احساسی و هیرستیک می آورد و عاقل ترین انسانها را می توانیم شاهد باشیم که در عرض ۱ دقیقه خود را به هلاکت و بدبختی کشانده اند فقط به این دلیل که نتوانسته اند این لحظات شکست یا Fail را رد کنند. آنها توان تحمل کردن مشکلات را ندارند و سریعا می خواهند از آن فرار کنند به نظرم هیچ اشکالی ندارد که ما یک روز یا یک هفته خودمان را بدبخت ترین انسان فرض کنیم و تسلیم شویم . راهمان را عوض کنیم و شبیه بچه ای نباشیم که با حرکات عجولانه و گریه و زاری چیزی را به زور میخواهد به دست آورد و در کنار آن همه چیزش را می بازد نباید برای یک چیز با ارزش ۱ هزار تومان ۱ میلیون تومان پرداخت کنیم اصل موضوع همین است و گرنه همه میدانند که برای به  دست آوردن باید چیزی را از دست داد. تسلیم شدن در برابر شکست و توقف و تفکر به معنی متوقف شدن ابدی نیست بلکه به این معنی است که در مورد پیشامدی فکر کنیم و ببینیم حقیقت چیست و موضوع واقعا تا چه حد بزرگ و حیاتی است.

برنولی

تصمیم گیری و تشخیص موقعیت مثل حل تمرین های ریاضی ساده نیست و پاک کردن ذهن و افکار احمقانه ای که مردم و رسانه ها و دوستانتان صبح تا شب در مغز شما فرو میکنند زمان بر است و این نظافت مغز محور اصلی تصمیم گیری عاقلانه هم هست. در ریاضی تابع برنولی داریم که میگه :

ارزش یک تصمیم = احتمال وقوع نتیجه * ارزش آن نتیجه برای من

خوب اینطوری خیلی ساده میشه مثلا من در یک آزمون شانس ۲ درصدی دارم و ارزش آن نیز برای من از ۱۰۰ واحد ۹۰ واحد است.

ولی قضیه اینه که ما در تخمین هایمان نه سواد عددی داریم و نه می فهمیم که ارزش یک موضوع چقدر است. همانطور که گفتم خطاهای شناختی مغز باعث می شود که نه درک درستی از اعداد داشته باشیم و نه ارزش یک موضوع را بفهمیم

حقیقت و واقعیت

راسل می گوید عقیده ها همیشه طرفدار خودش را دارد عقیده من عقیده تو و عقاید آنها ما عقاید خود را دوست داریم و دنیا پر از تبلیغ عقاید مختلف است ولی حقیقت متعلق به هیچ کس نیست حقیقت همه را می تواند زیر سوال ببرد حقیقت صاحبی ندارد برای همین کسی به خاطرش نمی جنگد و کسی از آن دفاع نمی کند حقیقت عموما بر خلاف عقاید ماست عقاید دوست داشتنی که حاضریم به خاطرش هر کاری بکنیم چون آنها را دوست داریم فارغ از اینکه حقیقت دارد یا نه اینجاست که تعصب و دوست داشتن عقیده ای مشخص و تک و جهی نگاه کردن به مسائل چهره زشت خود را نمایان می سازد. هر جنگ و مشکلی هم که در جهان وجود دارد بر سر عقیده است نه حقیقت چرا که حقیقت تمام عقاید را رد خواهد کرد همانطور که سقراط می گوید: چیزی که با تمام وجود خود به آن ایمان و اعتقاد داری الزاماحقیقت نیست.

پایان

بعد از روشن شدن مسئله تمام تمرکز ما باید روی این موضوع باشد که چه کار میتوان کرد به جای انکه فکر کنیم چه کار نمی توان کرد باید به شدنی ها و به کارهایی که همین الان میتوان انجام داد فکر کرد من میدانم که اگر آتش نشانی و پلیس و بیمارستان و … خوب عمل میکردند این اتفاق نمی افتاد ولی آیا در حال حاضر این موضوعات و اینکه شرایط مطلوب چگونه باید باشد می تواند کمکی بکند باید با هر چیزی که داریم و در هر نقطه ای که هستیم هر کاری از دستمان بر می آید انجام دهیم حتی اگر تاثیر اون کار به اندازه ۱ درصد باشد مهم نیست چرا که در عموم مسایلی که ما فرض میکنیم اختیارمان ۱۰۰ درصد است نهایت اختیارمان بین ۱۰ تا ۲۰ درصد است و موفقیت و رضایت و شادی نیز تمام بستگی به این اختیارات حداقلی دارد من نمی توانم به گذشته برگردم ولی امروز را می توانم با تفکرعوض کنم و من در حال مسابقه نیستم من بهترین فرد نیستم من بهترین وضعیت خودم هستم بهترین چیزی که میتوانم باشم  نه بهترین کسی که وجود داردو باید قبول کرد که من نمیتوانم خیلی از چیزها بشوم بر خلاف تصورات آنتونی رابینز و دوستان!‌ من با تاسی که دارم باید خوب بازی کنم بازی دیگر و تاسی دیگر متعلق به کس دیگری است که نه به من ربطی دارد و نه اساسا مهم است.

 

 

اتاق شماره 6 نوشته چخوف

کتابی که اخیرا دارم میخونم اسمش اتاق شماره 6 نوشته آنتوان چخوف است البته مجموعه ای از 7 داستان است که داستان مشهور و خوبش همین است یعنی اتاق شماره 6 .

این کتاب در خصوص یک تیمارستان است که دکتر آنجا با بیماری آشنا می شود و کمکم صحبتهای آنها گرم می شود یکی از بیماران بسیار باهوش است و در واقع دیوانه نیست و کمکم آنها می فهمند که این دو سالم وبقیه آدمها بیرون از تیمارستان دیوانه هستند. کتاب حول حماقت انسان و پوچ گرایی مشهور روسی می چرخد و چون جنایت و مکافات و قهرمان آن داستان مردم و انسانهای معمولی را به سخره می گیرند و وجود تاریک آنها را نشان می دهند. اما رنج روشنفکران هم و متفکران نیز در این کتاب نمایان می شود به قول دکتر همین که کسی بگوید شما دیوانه هستید یا مجرم دیگر کارتان تمام است و ابدا نمی توانید خلاف آن را ثابت نید و باید تا آخر عمر بر اساس این استدلال احمقانه مردم در دخمه ای به سر ببرید.

چند پاراگراف ازکتاب رو می خواهم اینجا بزرام

زندگانی در این شهر کسالت آور و ملالت انگیز است در اجتماع ما هدف های عالی یافت نمی شود و مردم پیوسته به زندگی نامعلوم و مبهم و بی هدف دامه می دهند. زورگویی و تقلب وفساد و دورنگی خشن مردم. زندگی را یکنواخت جلوه می دهد. مردم پست و بی شرف در رفاه و آسایش زندگی می کنند غذاهای لذیذی می خورند و جامه های گران بها می پوشند اما افراد با شرف و پاکدامن با نان خالی هم به زحمت می توانند سدجوع کنند. این اجتماع به مدارس و روزنامه ها و تاترها و قرات خانه ها ی عمومی نیاز دارد که منظور از تاسیس آن ها اشاعه ی تقلب و ناپاکی و بی شرفی نباشد. باید روشنفکران به صورت نیرویی واحد گرد هم جمع شوند. بالاخره اجتماع باید بر نقایص خود واقف شود و در رفع انها بکوشد و از آینده ی وحشتناک خود هراسان باشد. ص 13

 

زندگی دام رنج اوری است. وقتی مرد متفکر به سن بلوغ رسید و رشد عقلی پیدا کرد بی اراده خود را در دامی میبیند که راه خروج ندارد. در حقیقت انسان بر خلاف اراده خویش در نتیجه یک سلسله حوادث به وجود آمده است. چرا؟ معلوم نیست!‌ او میخواهد مفهوم و هدف خلقت خود را بداند اما به او جواب نمی دهند یا در پاسخ سوالاتش جوابهای بی معنی و مهمل می شنود. هر دری را که بکوبد باز نخواهد شد. بالاخره مرگ که آنهم بر خلاف میل واراده ی اوست به سروقتش خواهد آمد. بنابراین همانطور که زندانیان وقتی با هم زنجیرهای خود دسته جمعی به راه بیفتند خیال می کنند که آزادتر و راحت ترند اگر مردم هم در زندگانی به تجزیه و تحلیل فکری بپردازند و با هم پیش بروند و اوقات خود را در راه تبادل افکار آزاد و ارزشمند مصرف کنند دیگر متوجه دام زندگی نخواهند شد. با این مفهوم عقل و خرد لذت بی نظیری خواهد داشت. ص 31

 

روانی :‌ شما چرا مرا اینجا نگه داشته اید

دکتر: برای اینکه شما بیمار هستید

روانی: آری! بیمار! اما هیچ می دانید که ده ها بلکه صدها دیوانه آزادنه گردش می کنند؟ فقط به سبب اینکه شما در اثر جهل و نادانی قدرت تشخیص ندارید نمی توانید آن ها را از مردم سالم تمیز دهید. بنابراین چرا میان این همه دیوانگان فقط من و این بدبخت ها مجبوریم در این زندان باشیم؟ شما و معاون شما و بازرس شما و همه ی این اراذل و اوباش که در بیمارستان شما کار می کنند از نظر فضایل اخلاقی به میزان غیر قابل قیاس از ما پست ترید پس چرا ما اینجا زندانی باشیم . شما آزاد بگردید؟ این چه منطقی است؟

دکتر: اصولا فضایل اخلاقی و منطقی وجود ندارد. همه چیز بسته به تصادف و اتفاق است. کسی که تصادفا در زندان افتاده باید زندانی باشد. کسی را همه که به زندان نینداخته اند می تواند آزادانه گردش کند همین. دکتر بودن من و بیمار بودن شما دلیل منطقی و اخلاقی ندارد و فقط مولود تصادف و حوادث اجتماعی است. ص 39

 

وقتی به شما بگویند که به امراضی نظیر عفونت کلیه و بزرگی قلب دچار شده اید و باید در فکر معالجه خود باشید یا اینکه بگویند دیوانه شده اید و جانی هستید. خلاصه وقتی مردم ناگهان توجه خود را به شما معطوف کردند در این صورت مطمن باشید که در محیط جادو شده ای افتاده اید که هرگز قدرت خلاصی از آن را نخواهید داشت. هر چه بیشتر برای بیرون آمدن از آن محیط کوشش کنید در پیچ و خم آن گمراه تر می شوید. پس بهتر است خود را یکسره تسلیم آن بکنید زیرا دیگر هیچ قدرت بشری قادر به نجات شما نخواهد بود. حال حقیقتا وضع من همینطور است . ص 71

 

 

بچه ی بی شعور

بچه ی بی شعور 

قبلا در پستی جداگانه در مورد استفاده از اختیارات حداقلی مطلبی را نوشتم ولی اینجا می خواهم بیشتر این قضیه را باز کنم.

به نظرم ما با خلق تکنولوژی در بسیاری از جنبه ها  پیشرفت کرده ایم و در خیلی از جنبه های دیگر پسرفت کرده ایم و احمق تر شده ایم اینکه صرفا سالها جلو برود و اختراعات ما سر از فضا در بیاورد دلیلی بر سلامت عقل ما از جنبه های دیگر نیست ما راز شاد بودن یا زندگی کردن و یا لذت . یا تلاش و سادگی ویا خیلی از چیزهای دیگر را فراموش کرده ایم و یا بلد نیستیم.

نمی توانیم از چیزی که داریم لذت ببریم خواه چیزی که داریم  خانواده باشد یا تن سالم یا آب و هوای خوب و یا دوست خوب یا کتاب خوب و یا شریک عاطفی خوب.  سریع تر شدن باعث شده که ما شبیه بچه ای باقی بمانیم که مدام بهانه میگیریم مثلا وقتی سوار پژو هستیم و یک راننده زانتیا را می بینیم حسرت میخوریم و دقیقا شبیه بچه ای میشویم که با گریه به مامانش میگوید من اینو میخوام. به 100 سال پیش برگردید که اگر با ماشین از کنار مشدی علی میگذشتیم و ایشان خر سواری می کرد ابدا به ماشین ما حسرت نمی خورد خانواده اش از کنار هم بودن لذت میبردند و از چیزی که داشتند و زمانی که داشتند استفاده میکردند ولی خوب ما پیشرفت کرده ایم ولی پیشرفت چه نتایجی به بار آورده؟

پیشرفت تنها به درست کردن ابزار منجر شده و گرنه ما از لحاظ فیزیولوژی ضعیف تر شده ایم بدنمان در مقابل بیماری و جنگ و بلایای طبیعی بسیار شکننده تر شده است عواطف و احساساتمان به بچه خردسال شبیه شده است که هیچ چیزی را نمیتواند تحمل کند اگر به بچه ی 100 سال گذشته که دست به وسایل خونه میزنه سیلی می زدید او کمی گریه میکرد و بعد میرود و یا د می گیرد که نباید به این وسایل دست بزند ولی اگر بچه ای را در این دوره به خاطر همین کار کتک بزنید اول با صدای خیلی زیاد گریه می کند و بعد پدرش رو صدا میکند که بهش کمک کنه و بعد دست شما را گاز می گیرد و شاید سرش را به دیوار هم بکوبد و تا آخر شب در حسرت و بغض باقی بماند.

این رفتار همه چیز خواهی و سریع خواهی بچه دقیقا رفتار بزرگسالان است. احمقی که از دختری خوشش آمده و دختر به او جواب رد داده است افسرده می شود٫ چند سال را مثل دیوانه ها سپری میکند و بعد به هیچ دختر دیگری نگاه نمی کند و شاید سراغ اسید پاشی برود شاید هم هر روز جلوی در خانه ی دختر التماس کند و خلاصه جوانیش را صرف کارگردانی یک فیلم سینمایی بکند ولی شعور این را ندارد که سراغ کس دیگری برود او نمی فهند که بزرگ شده و اگر کسی به او اسباب بازی نداد نباید گریه کند و بغض کند.

کسی که وارد کسب و کار شده و محصولش شکست خورده میخواهد بزور آن را بفروشد و بعد تعداد زیادی فروشنده خوب استخدام می کند و بعد به زور کمی می فروشد بعد به دلیل کیفیت پایین دیگر از او نمی خرند یا از او شکایت میکنند بعد سراغ پارتی و رشوه می رود خلاصه هر کاری می کند تا محصول آشغالش را عوض نکند یعنی شعورش نمی رسد که این محصول به درد نمی خورد شبیه بچه ای که بغض کرده مدام تلاش میکند.

زنی که تمام آرزویش داشتن شوهر و خانواده بود به آرزویش می رسد بچه دار میشود بعد از معاشرت با شهین و مهین همسایه تازه یادش می افتد که شوهرش بی پول است بعد هر رزو خودش را با دیگران مقایسه می کند سرکوفت شروع می شود و زندگی سگی را شروع می کند که تا ابد ادامه دارد.

دانشجویی که تمام مقاطع تحصیلی را بدون اینکه چیزی بفهمد تا آخر می رود و بعد نمی داند چرا درس خوانده و بعد سهمش را از جامعه می خواهد و پدر و مادر و جامعه و دولت را مقصر می داند که قدرش را نمی دانند و بعد می گوید که در ایران تلف شده و مدرکش را با گل و بلبل آراسته می کند و میفرستد که در کشوری راهش بدهند غافل از اینکه در آن کشور مهره پوسیده ی یک دستگاه قدیمی و کهنه هم حسابش نمی کنند و بعد گریه وزاری و افسردگی و بچه شدن را ادامه می دهد.

عموم روشنفکران افسرده که به جای دست به عمل شدن و کاشتن یک درخت یا به قول کاندید قهرمان داستان ولتر شخم زدن حیاط خود باشند مشغول حرافی و افسوس خوردن و فرانسه یاد گرفتن و عکس سلفی گرفتن هستند و افسوس می خورند که اینجا تلف شده اند بدون اینکه تا حالا سنگریزه ای را جا به جا کرده باشند آنها مثل بچه ها قهر کرده اند و بغض کرده اند کسی با آنها بازی نمی کند و کسی راهشان نمی دهد فرش قرمز هم برایشان در آنور آب پهن نکرده اند و ناله و شکایتشان فقط به گوش مامانشان می رسد.

کسی که میخواهد یک شبه پول دار شود ورزشگاری که می خواهد سریع قهرمان شود و عموم افرادی که شعور لذت بردن از X ریال را ندارند و فکر میکنند که اکر 2X ریال داشتند الان خوشبخت بودند. کسی که با چیزهایی که دارد نتواند لذت ببرد با هیچ چیز دیگری لذت نخواهد برد او مدام دنبال تکمیل وسایل و منابعش است تا سفرش را آغاز کند غافل از اینکه خیلی ها با پیاده سفر را آغاز کرده و به مقصد هم رسیده اند.

2 مرداد سالروز مرگ احمد شاملو یادش گرامی باد

پ ن :‌دوست دارم شعرم شیپور باشد برای بیدار کردن نه لالایی برای خوابیدن

 

گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را، به رسوائی نياويزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ايمان خود چون کوه،
يادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک… شاملو

مرگ «نازلي» اثر احمد شاملو
برای وارطان سالا خانیان مبارز سیاسی چپ«ـ نازلي! بهار خنده زد و ارغوان شكفت.

در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير.

دست از گمان بدار!

با مرگ نحس پنجه ميفكن!

بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار . . .»

نازلي سخن نگفت؛

سرافراز

دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت . . .

«ـ نازلي! سخن بگو!

مرغ سكوت، جوجة مرگي فجيع را

در آشيان به بيضه نشسته ست!»

نازلي سخن نگفت؛

چو خورشيد

از تيرگي برآمد و در خون نشست و رفت . . .

نازلي سخن نگفت

نازلي ستاره بود

يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت . . .

نازلي سخن نگفت

نازلي بنفشه بود

گل داد و

مژده داد: «زمستان شكست!»

و

رفت . . .

در روز ۱۸ اردیبهشت ۱۳۳۳، مامورین پهلوی، جمجمه‌ی وارطان را در حالی که اثرات سوختگی و شکنجه در بدنش نمایان بود با مته سوراخ کردند و به زندگی او پایان دادند. جسد وارطان را در رودخانه جاجرود رها کردند تا این‌گونه وانمود کنند که بر اثر حادثه به درون رودخانه افتاده و غرق شده‌است.
شاملو پس از کودتای ۲۸ مرداد وقتی در زندان بود با وارطان سالاخانیان آشنا شد. در هنگام مرگ وارطان در اثر شکنجه احمد شاملو هم‌بند وارطان بود٬وی در آن زمان شعر وارطان سخن نگفت را سرود که بعدها برای گذر کردن از سد سانسور، کلمه «نازلی» جای «وارطان» به‌کار برده شد و به قول شاعر «شعر را به تمام وارطان‌ها تعمیم داد.»

persistence as key factor for seller

What is the important task for salesman?

 

I spent six years in marketing and sales field but let me talk about key task in this job, one day I thought myself, if someone asks  me about the vital role for marketing and sale, what should I reply to him?

Obviously, I had a job as a door to door salesman and some day I visited more than 20 store or potential costumer for promoting my product, after that a few month I was telemarketer and I got the cold call every day to many people for introducing my company and my product.

I know what you think, it’s not good job or maybe you hate it but this job is really necessary for every business, if a company can’t sale their product all of the employees lose their job quickly during those years persistence really helps me to improve my skill in my job. Based on my experiences no one can sale the product without persistent and effort, although I have to consider this matter that persistent does not repeat your conservation and advertise frequently and nonstop, I am talking about learning from your experience. Salesman should learn from calling, appointment and get the best decision even in complex and uncertain situation.

Learning from your job every day and every time is much different from repeating your task every day, for instance government employees just repeat their same task without any creativity.

On the whole persistence and learning are the keys factor for any job especially for seller.

کاندید- دیوانه ای آرام شده با قلم ولتر

کاندید نوشته ولتر

کاندید در زبان فرانسه به معنای ساده دل است و اسم این داستان هم در بعضی جاها ساده دل خوانده میشود.

این کتاب در خصوص شخصی به نام کاندید است که تمام جهان را زیر پا می گذارد و با انواع ادیان و آداب و رسوم آشنا می شود از فرانسه تا الدورادو آمریکا و خیلی جاهای دیگه کتاب کمتر از 200 صفحه است و نثر سریعی دارد من با خوندن این کتاب یاد ماجرای های عجیب زائر افسون شده نوشته لسکوف افتادم این کتاب هم پر ماجرا و عجیب است هر چند ولتر کمی فلسفه و طنز و سیاست ر اهم چاشنی داستان کرده است و هر چیزی که دلش خواسته گفته بعضی وقتها سرعت بالای روند داستان به حدی بود که فکر میکردم ولتر حتما کار دستشویی چیزی داشته و گرنه چه عجله ای برای حل و فصل این ماجرای پیچیده داشته است. شاید هم میخواسته فکر آخر و نهایی کتاب یعنی فرار از فلسفه و مقایسه و مطالعه احوال عالم و گرویدن به شخم زدن مزرعه خود را این چنین رواج دهد.

فلسفه کاندید این است که کاری به کار کشور دیگر ملتی دیگر و .. نداشته باشیم و اگر یک زمین کشاورزی داریم مشغول بیل زدن آن باشیم زیاد سراغ فلسفه و فضولی و اخبار نرویم . جایی از داستان پیرمرد ترک (مسلمان ) وقتی مخاطب کاندید و دارو دسته اش میشود و آنها سوالات عجیبی از او میپرسند و وقتی در مورد وزیر از می پرسند او چنین جواب می دهد:

نمی دانم هرگز نام هیچ مفتی و هیچ وزیری را ندانسته ام . من هیچ چیزی درباره واقعه ای که بدان اشاره کردید نمی دانم. تصور کلی من این است که آن کسانی که گاهی اوقات در امور عمومی و حکومتی دخالت و شرکت می کنند با نکبت نابود می شدند و استحقاق نابود شدن را هم دارند به هر روی هرگز توجهی به اینکه در اسلامبول چه می گذرد ندارم و فقط به این قانع شده ام که میوه ی باغ خود را برای فروش به آنجا بفرستم.

وقتی کاندید بعد از این گفتگو خوشحالی و برکت میوه های این پیرمرد را دید با خود فکر کرد که املاکش باید وسیع باشد و از او پرسید املاک جنابعالی باید خیلی وسیع باشد و پیرمرد هم جواب داد:

من فقط بیست ایکر(8 هکتار) زمین دارم که خودم و فرزندانم روی آن کار می کنیم. کار ما  را از سه شیطان بزرگ یا به عبارت دیگر از سه شر بزرگ یعنی کاهلی – بدذاتی – و فقر حراست میکند.

جانمایه این دو داستان این صحبتهای ساده آخر کتاب است یعنی فرار از فلسفه و فضولی و مقایسه مردم و مطالعه مردم و .. و عمل کردن است یعنی همان بیل زدن باغ خود.

البته شاید این فلسفه در زمانی به ولتر فشار آورده که فرانسه به واسطه مستعمراتش غرق در اشرافیت و بطالت و فلسفیدن به سبک یونانی و نه غربی بوده است و این بطالت جماعت روشنفکر ناراضی را در روسیه و فرانسه به وجود آورده و اکثر نویسنده های خوبی شدند و اوضاع جاری خود را به نقد کشیدند. به هر حال این کتاب کوچک در زمان خود ولتر 20 بار تجدید چاپ شد و بعد از او هم در زمره شاهکارهای ادبیات جهان شناخته شده و جزو لیست بهترین کتابها یا تاثیر گذارترین کتابهای دنیا بر اساس سایت Goodreads است . اولین کتاب این لیست انجیل است دومین کتاب فکر کنم کتاب اصل انواع داروین بود و سومین کتاب قرآن و …. تا آخر کتاب کاندید هم توی این لیست است. جالب بود که برای نویسنده قرآن و انجیل نوشته بود ناشناس.

ولی ولتر اگر در زمان حال بود و می دید اکثر کارهای یدی از بین رفته و کارها فکری و پشت میز نشینی و کار با تلفن و کامپیوتر و … زیاد شده و یقه سفیدها دارن یقه آبی ها را می خورند و سهم خدمات بیشتر از صنعت شده حتما گیج میشد البته حتما یه راه حلی هم برای مردم  پیدا می کرد و مثل ما ساکت نبود 🙂