#یاد هست جلال ملکشا شاعر دردهای کردستان

یادمه که خیلی بچه بودم شاید دوران ابتدایی اونموقع میان کتابها ونوشته های عمویم شعری رو پیدا کردم که روی کاغذ امتحانی نوشته شده بود یک شعر به زبان کردی به اسم داره پیره یا درخت پیر. تازه داشتم خوندن و نوشتن به زبان کردی رو یاد میگرفتم و شعر برایم لغات و تشبیهات مشکلی داشت. دوست عمویم که الان در هلند زندگی میکند کمکم کرد تا شعر را بهتر بفهمم این شعر بلند که تشبیه کردستان به یک درخت پیر یک تراژدی و یک شاهکار ادبی از جلال ملکشا است یک شاهکار از میان شاهکارهای دیگر او.

کم و بیش شعرهای جلال ملکشا را میخواندم و چند سال پیش یک دیوان شعر از او چاپ شد(یک دیوان قابل چاپ!) که خیلی خوشحالم کرد بدون معطلی کتاب را خریدم و خواندم و باز خاطرات کودکی و درخت پیر برایم زنده شد.

سال ۲۰۱۵ قرار بود در مجتمع فرهنگی هنری فجر مراسمی برای تجلیل از این شاعر بزرگ برگزار شود با خوشحالی و شوق و ذوق خودم را آنجا رساندم جمعیت بسیار زیادی آمده بودند ولی نیروی انتظامی با حکم دولتی مانع از برگزاری این مراسم شد گویا محبوبیت او و قدرت اندیشه وقلم او آنچنان هراسناک بود که همه ی پلیس های شهر را به در ورودی تالار کشانده بود. اما مهم نیست چرا که شعرهای او در دل و ریشه ی  کردستان جا خوش کرده است و ما با افتخار همین شعرهای به زنجیر کشیده شده را برای بچه هایمان خواهیم خواند آنقدر خواهیم خواند که هزاران جلال دیگر از این سرزمین طلوع کند.

خوشحالم که هم عصر این شاعر بزرگ زندگی میکنم و در خیابانهای سنندج او را میبینم هم چنان که هادی ضیالدینی مجسمه ساز را میبینم.

شعر کوردی از جلال ملکشا:
تاوانبار
ره‌جمم بکه‌ن، تاوانبارم
سه‌رم بکه‌ن به‌بنچینه‌ی مناره‌تان
وه‌رن بمکه‌ن به‌حه‌للاجیَ
بۆ سه‌مای سه‌ر قه‌ناره‌تان
تاقه‌شیعریَکم ناتوانن ده‌سته‌مۆکه‌ن
له‌گیَژه‌نی هه‌ستی خۆمدا نوقمه‌سارم!
ببن به‌خوا توورِتان ده‌ده‌م
خوای ئیَوه‌ ناپه‌رستم
نابم به‌به‌رد سه‌ری خه‌ڵکم پیَ بشکیَنن
نابم به‌دار بۆ فه‌لاقه‌
چقڵی ئیَوه‌ قه‌ت نارِویَ
له‌ناوبیَستانی سه‌د ته‌رزم
بۆ ئیَوه‌ قه‌ت لینی نابیَ
خامه‌ی ره‌نگینی سه‌ربه‌رزم
سه‌ختم ویَنه‌ی پۆڵاو ئاسن
شه‌پۆلیَکی شیَت و یاخیم
خه‌وی به‌نده‌ر ئه‌شیَویَنم
دیلم ده‌که‌ن هانیَ ده‌ستم
ئه‌وه‌ش گه‌ردن هه‌ڵمواسن.

http://ayhanurmiye.persiangig.com/IMG_1483.JPG

بیوگرافی کوتاه جلال ملکشا:

جلال ملکشاه در سال ۱۳۳۰ هجری شمسی در روستای « مه‌له‌کشا » از توابع شهرستان سنندج دیده به جهان گشود. دوران کودکی و نوجوانی خود را در شهر سنندج سپری کرد و مراحل تحصیل را تا سطح دیپلم در همین شهر گذراند. از همان دوران کودکی و نوجوانی به سرودن شعر و نوشتن داستان پرداخته است که البته در ابتدا آثارش به زبان فارسی بوده اند. ملکشاه  شاعر و نویسنده ای فعال بود و اشعار و مقالات وی که دیدی منتقدانه داشت در بسیاری از مجلات کشور منتشر شده اند….

 

در دهه چهل به علت فعالیت سیاسی بر ضد رژیم شاه چندین سال زندانی شده است و می توان گفت که قسمت اعظمی از زندگی خود را در رنج به سر برده است. فعالیت های چشمگیر ملکشاه  و توانایی خارق العاده او در عرصه شعر و داستان سبب شد که علیرغم آنکه هیچ کتابی از وی منتشر نشده بود به عضویت کانون نویسندگان ایران درآید.

پس از انقلاب در ایران ملکشاه  که تا آن زمان نوشته ها و اشعارش را به زبان فارسی می سرود و می نوشت، تصمیم می گیرد که اشعار و نوشته هایش را به زبان مادری اش یعنی زبان کردی بنویسد، در همان سال ها با شاعر توانای کرد « مامۆستا هێمن » آشنا می شود و پس از دعوت ایشان مدت زیادی در انتشارات صلاح الدین ایوبی در بخش نشریهٔ سروه به فعالیت می پردازد که حدود ۱۴ سال در این نشریه حضور داشته است و مسئولیت بخش ادبی نشریه سروه ( شعر، داستان و … ) را به عهده داشته است. با قاطعیت می توان گفت که بعد از وفات « مامۆستا هێمن » سالهایی که جلال ملکشاه  در این نشریه به فعالیت پرداخته است را سال های طلایی نشریه سروه دانست. پس از آن مدتی سردبیر نشریه پرشنگ در شهر اربیل عراق بوده است که ۵ شماره از آن منتشر شده است. بعدها نیز در موسسهٔ فرهنگی اندیشهٔ احمد خانی در ارومیه نیز مدت‌ها به کار نوشتن و پرورش شاعران جوان پرداخت، او و ماردین امینی شاعر نوپرداز کرد در این دوره‌ با هم آشنا شدند.

شعر ملکشاه به دو زبان کردی و فارسی منتشر شده‌اند که اشعار ایشان از نقاط قوت شعر و ادبیات کردی محسوب می شوند، اشعار ملکشاه  ساده، بی تکلف و سرشار از معنی اند. زندگی سخت ملکشاه  تاثیر عمیقی بر اشعارش گذاشته اند و این درد و رنج را می توان به وضوح در اشعار ملکشاه  مشاهده کرد. اشعار جلال از یک طرف حوزه هایی چون بیان دردهای انسانی، ضعف های موجود در جامعه نابرابری های اجتماعی و از طرف دیگر حوزه هایی چون بیان حالات شخصی، دردهای روحی، فشارهای زندگی را در برمی گیرد. اشعار جلال در حوزه دوم، عمیق، استوار، سنجیده و متکی بر دانسته های استوره شناسی وی می باشد. دیدگاههای فلسفی ملکشاه و آشنایی وی با اساطیر جهانی وی را در میان شاعران متمایز ساخته است.

پ ن : داستن عقاب و کلاغ را پیشتر به زبان کردی از فایق بیکس (پدر شیرکو بیکس) و همچنین به زبان فارسی از دکتر ناتل خانلری خوانده ام .
عقاب و کلاغ (این بار از زبان جلال ملکشاه)
فصل، فصل زرد پاییز است
آسمان دلگیر و خاموش و زمین سرد و غم انگیز است
روی عمر سبز جنگل، گویا پاشیده بذر مرگ
همچو اشک آن سان که انسانی به حسرت
روز تلخ احتضار خویش
می چکد از چشم جنگل، دانه های برگ
آفتاب بی رمق چون آخرین لبخند یک سردار، به روز هزم
روی لجه خون و شکست لشکرش می آورد بر لب
بر لبان تیره کهسار خشکیده است
زوزه مرموز و بد یمن شغال باد، شیون مرگ است
که درون گیسوان جنگل بیمار پیچیده است
مرگ می آید، رعشه اش بر جان
او به خود می گوید و بر خویش می لرزد عقاب پیر
مرگ می آید
روی سنگی بر بلندای ستیغ کوه ایستاده است
با همه خوفی که دارد لیک
چشم هایش آشیان شوکت و فخری است عالمگیر
مرگ می آید
وه چه تلخ و زشت و نازیباست
و کلید رمز این قفل معماگونه ناپیداست
آنکه می خواهد جهان را شاد
آنکه می جوید به زیر چرخ گنبد گیتی
عزت عدل و شکوه و داد
آنکه در اوج است و راه عشق می پوید
زندگی را همچو باغی گل به گل مستانه می بوید
ای دریغا عمر او کوتاه و بی فرداست
مرگ می آید
باز با خود گفت، و دلش را یک ملال تلخ در چنگال خود افشرد
مرگ می آید، گریزی نیست
زندگی را دوست دارم، داروی این درد پیش کیست؟
آسمان زیباست و زمین و جنگل و کهسار جان افزاست
آن فسانه آب هستی بخش، در کدامین سوی این دنیاست
یادش آمد زیر پای کوه
در کران بوی گند مردابی آشیان دارد کلاغی پیر
زیسته است بسیار سال از صد فزون ولیک همچنان مانده است
سر درون ریم و چرک لاش مرداران
چاپلوس و دم تکان، جانور خویان
همنشین با خیل کفتاران
خود ندارد قدرت پرواز
گشته در توجیه مرداب عفونت زای
اوستادی نکته پرداز و حکایت ساز
مرگ می آید و کلاغ پیر می داند که راز زندگی در چیست
گفت و زد شهبال شوکت جوی خود بر هم عقاب پیر
ناگهان کهسار بخروشید
کوه لرزید و به خود پیچید
روبهان سوراخ گم کردند
آهوان از خوف رم کردند
گله را زنجیره آرامشان بگسست
کبک یکه خورد
جغد ترسید و دهان شوم خود را بست
پس فرود آمد عقاب پیر
گر چه راه من ندارد با ره ناراه تو پیوند
گرچه من در زندگانی با شمایان ناهمآوازم
گرچه تو با خفت و من با سپهر پاک دمسازم
لیک امروزم به تو ناچار کار افتاد
جز تو دانائی بدین مشکل که دارم نیست این گره بگشای
راز طول عمر تو در چیست؟
من که پر در چشمه خورشید می شویم
کهکشان عزت و جاه و شکوه و فخر می پویم
عمرم اما سخت کوتاه است
می پذیرم مرگ را و اجتنابی نیست
لیک مرگ من بدینسان زود و ناگاه است
زاغ گفتا: جان بخواه ای دوست
گر چه تو با من نمی سازی
گر چه تو هم چون نیاکانت بر ستیغ کوه می نازی
زاغ با خود گفتگوی دیگری دارد:
نیک می دانم هراس مرگ
خوی تند از یاد او برده است
دست مریزاد ای زمان، ای روزگار، ای دهر
که عقاب سرکش و آزاد این چنین خوار و زبون و پست
در پی چاره به سوی من پناه آورده است
پس کلاغ پیر رفت و روی لاش مرداری پرید و شادمان خندید
همچنانکه لقمه می خائید گفت:
رمز زندگی این است، آشیان در ساحل مرداب ما افکن
سفره انداز از طعام لاشه مردار بر کران خلوت و آرام از گزند حادثه ایمن
در کتاب پند ما درج است؛ که نیای ما فرمود:
در جهان جز وسعت مرداب
هر چه می گویند و می جویند و می پویند
حرف مفت است و ندارد سود
گوش کن ای دوست
تا بگویم که دلیل عمر کوتاه شمایان چیست؟
زندگی در اوج می جوئی باد مسموم است
بوی گند نور می بوئی
قله ای که بر فرازش آشیان داری ناخوشایند و بلند و بی ره و شوم است
جاودانه زیستن در ساحل زیبای مرداب است
خوردن و آشامیدن و خواب است
چینه کن با من درون خاک این پر و بال بلند و زشت را بردار
هر چه فکر کوه را دیگر فرامش کن توبه کن در آستان حضرت کفتار
منقلب گشت و عقاب پیر شرمگین و سخت توفنده
گفت: من کجا و این بساط ننگ
تف بر این مرداب گند و خوان رنگارنگ
مرگ در اوج سپهر پاک خوشتر از یک لحظه ماندن در جوار ننگ روی خاک
گفت: ای زاغ پلید زشت
جاودان ارزانیت عمر پلشت
من نخواهم عمر در مرداب من نجویم زندگی در لاشه مردار
من نسازم آشیان در ساحل ایمن من نسایم سر به درگاه شغال و روبه و کفتار
اینک ای مرگ شکوه آیین
من چو روح نور از هر زشتی و آلایشی در دل مبرایم
تا نیالوده ست جان را ننگ من تو را با جان پذیرایم
گفت و شهبالان زهم واکرد
گشت در مرداب دوری چند
در میان بهت زاغ زشت
بال در یال بلند اسب باد افکند.